تبیان، دستیار زندگی
مگیل، قصه غربت است و امید، تنهایی و توکل، اشک و لبخند، قصه رزمنده دل به خدا سپرده شوخ طبعی است که از کمین دشمن، فقط او جان سالم به در برده. رزمنده-ای که چشم و گوش خود را و همه هم سنگرانش را از دست داده، اما هنوز «برقرار» است. ...
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

اشک و لبخند

نگاهی به رمان «مگیل» (رمان طنز دفاع مقدس)

اشک و لبخند

مگیل، قصه غربت است و امید، تنهایی و توکل، اشک و لبخند، قصه رزمنده دل به خدا سپرده شوخ طبعی است که از کمین دشمن، فقط او جان سالم به در برده. رزمنده-ای که چشم و گوش خود را و همه هم سنگرانش را از دست داده، اما هنوز «برقرار» است.

«مگیل» نام قاطری است غنیمتی که توی عملیاتی از عراقی ها غنیمت گرفته اند. در جبهه های غربی کشور به سبب کوهستانی بودن مناطق، تسلیحات و تدارکات لازم را با قاطر و استر به نیروهای خط مقدم می رساندند. همان گروهان قاطریزه معروف! مگیل هم تنها قاطری است که بعد از کمین دشمن زنده مانده و رزمنده این رمان چاره ای ندارد جز اینکه به دنبال مگیل راه بیفتد برای برگشتن به عقب.

رمان «محسن مطلق » ماجراهای این رزمنده زنده دل است با مگیل.

رزمنده این رمان، آدمی است از جنس خود ما. باورپذیر و زودیاب. او انسان است و به قول یک نویسنده، هیچ چیز انسانی از او غریب نیست. گریه می کند، می ترسد، از کوره در می رود، ناامید می شود اما یقین دارد که خدا هست و او را می شنود.

رزمنده ای که اصلا آدم را یاد رزمنده های فرشته خصال توی فیلم های دهه های پیش نمی اندازد.

قهرمان مگیل، یکی از هزاران جوان داوطلب جبهه هاست که با نفس رحمانی امام، پتانسیل های معنوی بالقوه شان، بالفعل شد.

قهرمان قصه، رزمنده ای با ریشه های عمیق مذهبی است، اما به دور از شعارزدگی و مقدس مآبی های اغراق شده.

در داستان، هیچ جا شعار درسته یا پیام قلنبه ای که از متن بیرون بزند، دیده نمی شود، اما روح حماسه دفاع در همه کلمات آن جاری است.

و اما نکته هایی که در ساختار متن به نظر می رسد.

راوی که همان کاراکتر اول است، همه اتفاقات را روایت می کند، اما دست آخر نمی فهمی که راوی پا به پای گذشت روزها و شب ها از وقایع، یادداشت برداشته یا نه، بعدها نشسته و آنچه را بر او و مگیل گذشته، نوشته است.

برای مثال «مجید قیصری» در «گوساله سرگردان» فضایی را تصویر می کند که رزمنده ای حین اطلاعات عملیات، هر جا فرصت کوتاهی دست می دهد، چند سطر یادداشت روزانه هم می نویسد.

یا در رمان «نه آبی، نه خاکی»، علی موذنی در بدو داستان، تکلیف خواننده را روشن می کند که این قصه براساس یادداشت نویسی های یک رزمنده جلو می رود.

با اطلاعاتی که نویسنده درباره کاراکتر اصلی به ما داده، می دانیم رسول نه می بیند و نه می شنود، اما می بینیم وقتی او را-به قول خودش- به آن طویله دوبلکس می برند، در بدو ورود، ناغافل، ندیده و نشنیده می گوید: «کسی که کنارم نشسته سامی است. او سرباز ارتش است و از بقیه کم سن و سال تر. دستم را می گیرد و با انگشت سبابه اش روی لب ها و بینی ام علامت هیس می کشد، یعنی اینکه ساکت باشم.»ص57/

اینجا سیر خطی داستان، یکهو پرش پیدا می کند. اگر این اطلاعات مربوط به سامی را رزمنده نابینا بعدها کشف کرده، نویسنده باید پیش از این سطور یک جورهایی گرا می داد که رسول این اطلاعات را بعدها به دست آورده است.

می دانیم که کاراکتر اصلی نه می بیند و نه می شنود. و همین ناتوانی، دست مایه خوبی بوده برای آفرینش صحنه های ناب. مثلا حمله گرگ ها و اینکه او از قرائن به حمله گرگها پی می برد.

یا آنجایی که سگ های وحشی رسول را دوره کرده اند و او فقط از حرارت زبان های بیرون آمده سگ هاست که حضور آنها را گرداگرد خود حس می کند. اما در قسمت های متعددی از این داستان، مشاهده می کنیم که او با اطرافیان خود صحبت می کند. البته با زبان اشاره و حالا این زبان اشاره چه جور زبانی است، هیچ توضیحی وجود ندارد.

- «شب ها تا دیر وقت با سامی بیدار می ماندیم و از هر دری حرف می زدیم.»ص59/

مرا در آغوش کشید و با علم و اشاره فهماند این، یک کار انسانی است.ص43/

به آن که همراهم بود با علم و اشاره فهماندم...ص44/

طبیب با علم و اشاره به من فهماند که...ص47/

یکی از کردها با اشاره به من فهماند که...ص48/

شاید اگر نویسنده، قهرمان قصه را که به سبب موج انفجار، پرده گوش و کلا شنوایی اش را از دست داده، به جای ناشنوای مطلق، مثلا کم شنوا نشان می داد، این اشکال پیش نمی آمد و احتیاجی هم به «زبان ایما و اشاره» که معلوم نیست در این داستان اصلا چی هست! وجود نداشت. در این صورت اطرافیان رسول می توانستند با بلند حرف زدن بیخ گوش رسول، مسائل پیرامون را به او بشنوایانند و حالی کنند.

زبان شخصیت ها در بعضی از بخش ها نکته ای است مغفول.

مثلا توی طویله دوبلکس، اسیری داریم که خلبانی است عراقی و یک شب پای آتش می نشیند و همه زندگی اش را برای بقیه تعریف می کند.ص60/ معلوم نیست که او، فارسی می دانسته یا بقیه اسرای ترک و کرد و فارس توی آغل، عربی می دانستند.

همین طور زبان کردهای ترکیه و عراق که در مواجهه با رسول و سامی، همه جا مفاهمه و گفت و گو برقرار است،جز در آن روستای اول که گویا فقط قرار است، «غیر هم زبانی» دست مایه ای برای طنزپردازی نویسنده باشد.

شخصیت پردازی ها هم غریب است. ما نصف نصف اطلاعاتی که از شخصیت سامی داریم، از قهرمان قصه نداریم.

نویسنده در اواخر کتاب، چنان با آب و تاب، جزئیات زندگی خانوادگی رفاه زده و بی قید رفیق قهرمان را در گذشته به تصویر می کشد که هر چه فکر می کنی ضرورتی برایش نمی یابی جز اینکه توجیه کنی شاید می خواسته از فضای جبهه و کربلای پنج ارتفاع بگیرد و به زندگی های اشرافی و بی دردی که در آن دوران در کنار جبهه و جنگ وجود داشت، اشاره ای کند. اما این بیشتر به تراشیدن توجیه می ماند برای تلاش نویسنده که نمی دانم چه!!! شاید برای جلب مخاطب!

از برجستگی های نثر محسن مطلق، تشبیه ها و تصویرهای بکر و خلاقانه و بانمک و ملموس اوست که در این رمان کم نیست.

... می گفت: با خنده مردن مثل لبخند در عکس یادگاری است. ص6/ انگار تو را انداخته اند توی یک قوطی و درش را بسته اند، بلانسبت، مثل مگس.ص6/ ناگهان یک چیز سنگین به سرم خورد و... مثل شبکه های تلویزیونی که یک دفعه برنامه اش تمام شود، همه چیز برفکی شد.ص7/

هنوز نه جایی را می بینم، نه چیزی می شنوم. اوقات برای من مثل گوش دادن و نگاه کردن به نوار ویدیویی خالی است.ص7/

یک پانچو بیرون می کشم و به تن می کنم. مثل کوره، گرم است. ص12/ جنازه بچه ها را یک جا جمع می کنم و روی آن ها یکی- دو تا پانجو می اندازم. مثل گل هایی که از شر سرما زیر پلاستیک می گذارند، با برف روشان را می پوشانم.ص22/

از عصبانیت مثل دیگ زودپز شده ام.ص24/

بعد از چند شبانه روز چکمه هایم را درمی آورم. پاهایم بوی آب باقالی گرفته اند.ص41/

یکی دستم را می گیرد و به ظرف غذا متصل می کند. مثل سر سیم برق که بخواهند به چراغی، چیزی وصلش کنند.ص42/

همه خاطرات آن چند هفته مثل برق از پیش رویم می گذرد.

همه آن حوادث، هر چه بر سرم آمده، مثل یک فیلم بلند، اما تیره و تار و کم نور. همه چیز در هاله ای از مه و غبار است، مثل فیلمی که سوخته باشد، مانند فیلم سیاه و سفید.ص85/

نویسنده در جای جای رمان، «شعر» را هم به هر بهانه ای و گاهی بی بهانه چاشنی نثر کرده. هم شعر جدی، هم شعر طنز که بسیار به دل مخاطب فارسی زبان شعردوست می نشیند.

«مگیل» پر است از مثل. مثل های نابی که لابه لای قصه خرج شده برای غنا بخشیدن به زبان نویسنده. و از آن جایی که غالب مثل های فارسی، خلاصه شده، فشرده شده و چکیده نکته سنجی ها و طنزپردازی های پیشینیان ماست که به شکلی زیبا، موجز وکارآمد به دست ما رسیده و به گفته اهل طنز، غالب مثل های فارسی خود «طنز» است؛ حضور این مثل ها، دز طنز مگیل را بالاتر بوده است.

اما ضعفی که در آخر قصه به چشم می خورد این که، آخر رمان بسیار شتابزده به نظر می رسد.

یازده سطر آخر رمان، از آنجایی که «حالا سال ها از آن حوادث گذشته است» تا آخر کتاب، به پایان های عجول انشاهای مدرسه می ماند. پایان هایی با نتیجه گیری های کلیشه و نامتجانس. و اینکه حتی در آخر ماجرا باز هم آن چه از آینده قهرمان قصه می خوانیم، نصف نصف رفیق قهرمان هم نیست.

و اما مشکل ساده و دامن گیری که در اکثر کتاب های موجود در بازار هست و در این کتاب هم به چشم می خورد، غلط تایپی فراوان است که امیدواریم در چاپ های بعد، کتاب از آن پیراسته شود.

و اشکال عجیب و البته حل شدنی دیگر، طرح جلد خیلی بد کتاب است که نه در شأن کتاب طنز نه در شأن رمان دفاع مقدس و نه در شأن انتشارات سوره مهر.

رمان مگیل، اتفاق خوب و مبارکی است در حوزه طنز دفاع مقدس که ظرفیت این را دارد که به تصویر دربیاید.

فریبا طیبی

تهیه و تنظیم : بخش ادبیات تبیان