مشکلات شب نشینی در پایتخت
ما 3خانواده پرجمعیت بودیم، از قشر متوسط ساكنان پایتخت كه وجه مشتركمان، علاوه بر طبقه اجتماعی كه به آن تعلق داشتیم، دلخوشی ناچیزمان بود، پناه آوردن شبانه به بوستان كوچكی در شمال تهران، بوستانی كه ما آن را متعلق به خودمان میدانستیم اما بعدتر فهمیدیم مالك پنتهوس غولپیكری كه در حاشیه بوستان قد كشیده بود، كلی هزینه كرده بود تا آن بوستان نقلی ساخته شود و منظره رو بهروی پنتهوسش، سرسبز باشد!
ما 3خانواده پرجمعیت و غریبه با هم بودیم و گرچه فضای سبز و محدود آن بوستان حقیر، در آن نیمه شب تابستانی ، دلمان را خوش كرده بود، وقتی مشغول خوردن بستنیهایمان میشدیم، وقتی كنار استخر لجن گرفته به صدای دور قورباغهها گوش میكردیم یا از نگاه كردن به ستارهها در آن آسمان صاف و تمیز تابستانی ذوق میكردیم ، وقتی از تاریكی شب استفاده میكردیم تا بیهیچ محدودیتی گوشهای با هم بدمینتون بازی كنیم یا بیخجالت ، از لوازم ورزشی ضلع شمالی بوستان استفاده كنیم، حسی ته دل تكتكمان مثل نبض تپیدن میگرفت كه در نگاههایمان هویدا میشد، حسی كه میگفت «قرار نیست امشب چندان خوش بگذرد.»
میلههای معلولگیر
ما 3خانواده پرجمعیت بودیم كه هر كدام گوشهای از بوستانی كوچك و ظاهرا خلوت را برای نشستن انتخاب كرده بودیم، اما یكی از اعضایمان، یكی از اعضای خانوادهای كه كنار استخر لجن گرفته بوستان، حصیری برای نشستن پهن كرده بودند، ویلچر داشت و پشت مانع فلزی بوستان كه برای جلوگیری از ورود موتورسیكلت نصب شده بود، متوقف شد و از خندهای تلخ، ریسه رفت: «ما به این میگیم معلولگیر! اینها رو نصب كردهاند چون معتقدند معلول نیازی به پارك نداره.» اما ما اصرار داشتیم از حق شهروندیمان برای استفاده از آن فضای سبز اندك استفاده كنیم، پس 2 نفر مرد ویلچرنشین را بلند كردند و ویلچرش را گرفتند و از روی میلههایی كه به قول او معلولگیر بودند، رد كردند و او را روی شانههایشان بردند تا استخر لجنگرفتهای كه خانوادهاشكنارش نشسته بودند. مرد معلول وقتی زمین میگذاشتندش، قرمز شده بود و یكی - دوبار زمزمه كرد: «شرمندهام. شبتان را خراب كردم.»
حشیش چیه مامان؟
خیلی طول نكشید تا آن حس عجیب كه نویدمان میداد شب خوشی در انتظارمان نیست، تعبیر شد.
هنوز نیمساعت از نشستنمان در بوستان نگذشته بود كه صدای دست زدنی را از دوردست شنیدیم و بعد خندههایی مداوم و قطع نشدنی از دل تاریكی بیرون ریخت و رسید به ما كه میخواستیم گرما و خستگی روز را روی علفهای خیس جا بگذاریم.
كسی دوباره، دست زد و بلندتر خندید و ناگهان پسری 18 ـ 17 ساله با چشمهای قرمز و رگهای بیرونزده از گردن، از دل تاریكی بیرون پرید و كف دستها را به هم كوبید و از ته دل خندید و بعد صدای خنده زنانهای آمد و پسر به تاریكی برگشت.
ما 3 خانواده پرجمعیت بودیم و در آن لحظه، مثل تماشاگران تئاتر كه به صحنه خیره شده باشند آنقدر كنجكاوانه به تاریكی ضلعجنوبی بوستان خیره ماندیم كه چشمهایمان به تاریكی خو گرفتند و توانستیم بازیگران نمایش را ببینیم.
دو مرد و یك زن، روی صندلی نشسته بودند و گاهی نقطهای قرمز میانشان رد و بدل میشد. صدایی از طرف یكی از خانوادهها بلند شد: «حشیش میكشند؟» و كودكی بلندتر پرسید: «حشیش چیه مامان؟» كسی پاسخ نداد اما سكوت برقرار نشد، خندههای مداوم پسر ادامه داشت و خندههای گاهگاه زن پنهان در تاریكی هم به آن اضافه میشد، «حشیش چیه مامان؟» بچه باز پرسید و باز زن جواب نداد و باز خواست بپرسد كه گفت: «حشیش...» اما صدایش را فریاد پیرمردی قطع كرد «چه غلطی میكنی؟ اینجا چه غلطی میكنی؟» و كشیدهای، گوش زنی را كه در تاریكی میخندید نواخت.
چند ثانیه بیشتر طول نكشید، نقطه قرمز زمین افتاد و پسری كه حشیش میكشید با رفیقش ترك موتوری پریدند و در تاریكی گم شدند. زن جا مانده بود و از ترس كشیده دوم، از روی نیمكت كنده شد و جستی زد میان روشنایی و تلوتلوخوران از مرد فاصله گرفت، نای فرار كردن نداشت. گیج جیغ كشید: «واس چی این طوری میكنی؟ واس چی میزنی؟»
پیرمرد باز دستش را به هوای كشیده دوم بالا برد اما انگار دلش نیامد و زن این بار، همه زورش را جمع كرد برای فرار كردن و پیرمرد پیش از آن كه بخواهد دنبالش كند، دست گذاشت روی قلبش و سرخ شد.
ما 3خانواده بودیم و هیچ كداممان این قسمت نمایش تاریكی را نفهمیده بودیم اما مرد كه از پا افتاد و روی علفهای خیس نشست به گریه كردن، یكی از ما بلند شد و توی لیوان پلاستیكی برایش آب برد؛ كنارش نشست و پیرمرد با گریه توی گوشش پچ پچ كرد، بعد لیوان را توی مشتش مچاله كرد و آن كه از ما جدا شده بود برگشت و بقیه نمایش را هیجانزده، با صدایی بلند تعریف كرد. هنوز پیرمرد از بوستان نرفته بود كه هر سه خانواده، فهمیدند پسر 17 ساله او فقط چند ماهی است مواد مخدر را ترك كرده اما دختری كه عاشقش شده، یك ساقی كهنهكار است كه شبها در بوستانهای بالای شهر میگردد و مواد میفروشد و اگر پا دهد همراه مشتریهایش، چند پكی هم میزند، اما هنوز آنقدر حافظه دارد كه مشتریهای قدیمی را فراموش نكند و طوری وسوسهشان كند كه حتی اگر ترك كرده باشند پای بساطش بنشینند، مثل پسرك كه نشسته بود و نشئه میخندید.
ما 3خانواده پر جمعیت بودیم كه از خانههای كوچكمان دل كنده بودیم تا از آرامش و خلوت شیرینی كه در هجوم گرفتاریهای روزمره ازمان دریغ شده بود در بوستانی به خیال خودمان دنج لذت ببریم و دوباره به خانههای نقلیمان برگردیم. اما بوستانی كه در آن نیمه شب انتخاب كرده بودیم انگار تنها چیزی كه نبود، بوستان بود.
شب سگ گردی
ما 3 خانواده پر جمعیت بودیم و هیچ كداممان نمیدانستیم به كودكی كه دائم درباره حشیش میپرسد چطور باید جواب بدهیم كه باز همان دختربچه، روی سهچرخهاش ذوق زده جیغ كشید: «دعوا،... دعوا شده» نگاهها رد انگشت اشاره كودك را گرفتند و رسیدند تا گوشهای روشن از بوستان، در ضلع شرقی.
زنی به سرعت از روی نیمكت فلزی بلند شد، مردی دستش را كشید و زن ناله كرد: «ولم كن! دستم شكست.» مرد با صدایی خفه گفت: «صبر كن حرفم تموم بشه بعد برو.... » یكی از ما از ترس این كه زن باز كتك بخورد، نیمخیز شد و آن دیگری كه احتمالا درخشش حلقههای ازدواج آن دو نفر را زیر نور قرمز چراغها دیده بود، آرام نجوا كرد: «دعوای خانوادگیه...»
زن چند دقیقه بعد، پیش از آن كه دست قوی مرد دوباره بازویش را بگیرند، از روی نیمكت برخاست و قدم تند كرد و مرد هم دنبالش با چند قدم فاصله راه افتاد و بدرقهشان صدای 2 تا توله سگ نخودی شد كه روی چمنهای بوستان بیقلاده، میدویدند.
یكی از ما، یكی از اعضای همان خانوادهای كه كنار استخر لجن گرفته، سفرهای پهن كرده بودند، خطاب به زن و مرد خوشلباسی كه سگها را دنبال میكردند، گفت: «سگ كه جاش تو پارك نیست... قلاده هم كه ندارند...» تولهها پی هم دویدند و كودكی كه روی سهچرخه نشسته بود راهش را طرف آنها كج كرد.
زن و مرد، به سفره كوچك خانواده كنار استخر نگاهی انداختند و بعد مرد با دو سه تا سوت كوتاه تولهها را صدا كرد، اما سگهای كوچك نخودی كر شده بودند و رو به شمشادهایی كه بوستان را از خیابان جدا میكردند، پارس میكردند كه ناگهان صدای پارسی بلندتر آمد و تولهها ساكت شدند و همه ما، بهتزده به سگی بزرگ و سیاه خیره ماندیم، سگی در ابعاد یك اسب پونی كه دختر و پسر جوانی آن را از پرادوی سیاهشان پیاده كردند و او به محض پیاده شدن برای فرار، تقلا كرد، پارس كرد و خرخر كرد و خواست از شر دختر و پسر جوان كه عاجزانه به قلاده بیبندش چنگ انداخته بودند و همراهش به طرف سفرههای مردم روی زمین كشیده میشدند، خلاص شود.
ما 3خانواده پرجمعیت بودیم كه گرچه خانههایمان آن حوالی نبود، اما میدانستیم صاحبان آن سگ سیاه بزرگ حق ندارند او را داخل بوستان بیاورند یا بیپوزهبند بگردانندش، اما هنوز مطمئن نبودیم آیا اصلا كسی حق دارد سگی با این ابعاد را در شهر نگه دارد؟
باز هم یكی از ما بلند شد و اعتراض كرد: «این اسبه یا سگ؟ ما اومدیم پارك كه آرامش داشته باشیم...» دختری كه قلاده سگ را چنگ انداخته بود پوزخند زد و رو برگرداند، شام خانوادهای كه كنار استخر لجن گرفته نشسته بودند نیمهكاره مانده بود كه بلند شدند و وسایلشان را جمع كردند، خانوادهای كه كنار آلاچیق نشسته بودند و ما كه زیر نور یكی از چراغهای وسط پارك بودیم هم همگی برخاستیم و كوله بارمان را جمع كردیم و سگ سیاه و صاحبانش را بیتماشاچی گذاشتیم تا به خانههایمان برگردیم.
ما 3خانواده پرجمعیت از قشر متوسط شهر تهران بودیم كه در نیمه شبی تابستانی به بوستانی رفتیم تا حق ریههایمان را از هوای پاكیزهای كه در محل زندگیمان، دود گرفته و كثیف میشد بگیریم و حق چشمهایمان را از زیبایی بصری فضای سبز آنجا بگیریم و حق روحمان را از طراوتی مصنوعی كه رو به روی پنتهوسی جان گرفته بود و ما از آن محروم بودیم، بگیریم.... ما، فقط میخواستیم حق مان را بگیریم اما زیاد نگذشت كه پشیمان شدیم، انگار مزاج ما با آب و هوای آن بوستان و قاچاقچیان خردهپا و معتادان كمسن و سال و كتككاریهای خانوادگی و سگ گردیهای شبانه، سازگاری نداشت، انگار ما متعلق به جای دیگری بودیم، جایی میان نقطههای روشن، در دور دست شهر. هرچند در بوستانهای آن دوردستها هم انگار، اوضاع فرقی نداشت.
منبع :جام جم آنلاین
گروه خانواده و زندگی تبیان - تنظیم :ندا داودی