تبیان، دستیار زندگی
وقتی بالای سر جنازه اش رسیدم و ملحفه را که از روی جنازه کنار زدم و چشمهای بازش را دیدم ،کمرم را شکست. بعد هم ساواک به ما اجازه نداد تا برای او مراسمی داشته باشیم و من از همان لحظه که جسدش را دیدم فهمیدم که او را کشته اند
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

می‌نویسم به عادت جلال

جلال آل‌احمد

اشاره:"شمس آل احمد" پس از "سیمین دانشور" نزدیک ترین فرد به اوست که گفته های شیرین فراوان و شنیدنی از او دارد. استاد شمس فوق لیسانس فلسفه است و استاد دانشکده کتابداری بوده و در سال های گذشته، دوره عکاسی و سینما را در آلمان گذرانده است. او بعدها با تاسیس انتشارات رواق به کار نشر پرداخت. تنظیم و ویرایش کتاب هایی از جمله "طوطی نامه"،"خاطرات کوبا"،"از چشم برادر"،"حدیث انقلاب"و... از جمله آثار منتشر شده از "شمس" است.

متن زیر مصاحبه‌ای است که به مناسبت سالگرد درگذشت جلال، با برادرش، شمس آل‌احمد صورت گرفته است:

- اول از خودتان شروع کنیم. از خاطرات خانواده پدری بگویید، از خودتان و روزگار گذشته.

- خانواده ما به طور کلی دارای اصالت مذهبی بودند. شجره نامه مان با 35 پشت به حضرت سجاد (علیه السلام) می رسد. پدر ما مرحوم سید احمد حسینی طالقانی در سال 1340 از دنیا رفت. ایشان از علما و فضلای شیعه و مورد توجه و نظر علمای قم بود. در تشییع جنازه و دفن پدرم در قم،علمای بزرگی چون آیت الله سید کاظم شریعتمداری،آیت الله مرعشی،آیت الله گلپایگانی،آیت الله خمینی و آیت الله بروجردی حضور داشتند.

محله قدیم زندگی پدر ما پامنار بود. من و جلال هر دو آنجا به دنیا آمدیم. جلال در آذرماه 1302 به دنیا آمد. پدرم می خواست بعد از خود، جلال اداره مسجد را بر عهده بگیرد. این بود که در سال 1322 او را به نجف فرستاد تا در علوم دینی تحصیل کند. اما بعدها مسیر جلال با ورود به دبیرستان تغییر کرد. در سال 1326 آموزگار وزارت فرهنگ شد. تحصیلاتش را در دانشسرای عالی تمام کرد و به فعالیت در حزب توده پرداخت. اما بعدها با بالا گرفتن اختلاف ها، از حزب جدا شد که قصه این ماجرا خیلی طولانی است. راستش من تمام حرف هایی را که باید در مورد جلال و خانواده مان بزنم را در کتاب "از چشم برادر" آورده ام. سالهاست هم این توضیحات را می دهم. نمی دانم چقدر از آن را باید بگویم.

وقتی بالای سر جنازه اش رسیدم و ملحفه را که از روی جنازه کنار زدم و چشمهای بازش را دیدم ،کمرم را شکست. بعد هم ساواک به ما اجازه نداد تا برای او مراسمی داشته باشیم و من از همان لحظه که جسدش را دیدم فهمیدم که او را کشته اند

اینک 70 سال است که می‌نویسم به عادت جلال. یادداشت های روزانه؛ اسمش را گذاشتم دفتر ایام. من از 1319 تا حالا از این دفترها دارم، جلال از اعتقاداتش این بود که می‌سازد، ناچار کج هم می‌سازد. آدمی که نمی‌سازد عیبی ندارد اما آدمی که سازنده است عیب زیاد پیدا می‌کند. بعد هم دلش نمی‌خواست که کنج خانه بنشیند و هرچه در عوالم ذهنی‌اش می‌آید بنویسد. می‌رفت بین مردم. ما با جلال سفرهای زیادی رفتیم، هم عرض مملکت را رفتیم و هم طولش را. از تهران رفتیم به ماهان، از ماهان به زاهدان، از آنجا به سراوان از سراوان به قوچان، از قوچان به مشهد و از آنجا به تهران با یک ماشین قراضه. هر اتفاقی که می‌افتاد جلال یادداشتش می‌کرد. بهترین غذایی که ما در آن سفرها خوردیم یک روز صبح در قهوه‌خانه‌ای بود که صاحب آنجا چهار تا تخم‌مرغ را در قابلمه ای نیمرو کرد. بعد جلال پرسید سبزی داری؟ باغچه‌ای همان اطراف بود که چند تا ریحان کند. آن‌قدر جلال از این صبحانه وصف کرد که حد ندارد. گفت در عمرم چنین صبحانه‌ای با این لذت نخورده بودم. البته چایی هم بود.

- آخرین بار که جلال را دیدید ،کی بود؟

- آخرین بار او را در شب هفت "خلیل ملکی "دیدم. به جلال تلگرافی مخابره کردم و خبر مرگ خلیل را برای او نوشتم. روز بعد سر خاک "خلیل ملکی" همدیگر را دیدیم. آن قدر پریشان و کلافه بود که بعد از آن یک راست به کلبه خود در "اسالم گیلان" برگشت و سه ماه بعد از آن خبر مرگ جلال را برای من آوردند.

- یعنی روز 18 شهریور ماه سال 1348؟ وقتی خبر را شنیدید چه کردید؟

- بله. راه افتادم به سمت اسالم. صبح نوزده شهریور رسیدم بالای جسد جلال. جسد را عصر همان روز آوردیم تهران. جسد یک شب هم در مسجد پامنار ماند. مسجدی که پدرمان امام جماعتش بود. بعد صبح روز بیستم شهریور جلال در مسجد فیروزآبادی شهر ری آرام یافت. حالا سالهاست که کمر من شکسته است. یعنی از همان روز که خبر مرگش را شنیدم.

شمس آل‌احمد

- در تمام این سالها خیلی جاها گفته اید که جلال را کشتند و شما در این خصوص یقین دارید و اسناد، قتل جلال را اثبات می کنند. چطور به این یقین رسیدید؟

- از اول هم گفته ام که جلال را کشتند. هرجا بوده ام و هر جا تریبونی بوده، گفته ام جلال را کشتند. یقین دارم. برنامه ریزی شده و سازمان یافته او را به قتل رساندند. مرگ جلال، غیر طبیعی و غیر منتظره بود. در ورقه مرگ نگاری "جلال"، مرگ را بر اثر سکته قلبی تشخیص داده بودند، اما بسیاری از دکترهای معالجش این نظریه را رد کردند. از طرفی از آن وقتی که جلال را کفن پوشانده بودند، از بینی او خون جاری شده بود و این نشانه ضربه خوردن به مغز بود. این خونریزی خود به خود بوجود نمی آید چرا که مویرگ ها باید زیر فشار پاره شده باشند تا از بینی خون بیاید. اینها را به عنوان واقعیت دیدم.

از طرفی در نزدیکی خانه او در اسالم یک کارخانه چوب بری بود که کارگرهایش مرتب به دیدن جلال می رفتند. از میان کارگرها، دو نفر هر روز به سراغ او می رفتند. این دو لباس کارگرها را داشتند اما در واقع ماموران امنیتی کارخانه بوده اند.آدم زیرکی مثل جلال را هم نمی توانستد همین طور به حال خودش رها کنند و بارها او را تهدید کرده بودند. راز مرگ مرموز جلال مثل مرگ تختی است. اینها محرکان قشرها و صنف هایی از جامعه خود بودند. جامعه ای که حکومت پهلوی و ساواک می خواست به صورت یک جزیره به آرامش در آورد. سازمان امنیت نمی توانست او را به یک باره نابود کند.

یک بار ماموران ساواک به جلال گفته بودند که: "فکر نکن تو را خواهیم کشت تا شهید شوی و یا زندانی ات کنیم تا مشهور شوی. می بینی در حالی که مشغول قدم زدن در پیاده رو هستی، کامیونی که ترمزش بریده وارد پیاده رو خواهد شد. این در دستنوشته های جلال هم هست. حتی به او گفته بودند خودمان می آییم با تجلیل، نعشت را بر می داریم کنار رضاشاه دفن می کنیم و خودمان یک دسته گل از طرف آقای هویدا می آوریم و روی قبرت می گذاریم تا از تو شهید نسازند. همه اینها در یادداشت های جلال هست که هنوز منتشر نشده است.

- چرا به "اسالم" گیلان رفته بود؟

- در اسالم کلبه ای ساخته بود. حد فاصل کارخانه چوب، کنار راه آستارا تا دریا. رفتن جلال در آن دوره تبعید اختیاری بود. خلوت و سکوت منطقه ای غیر مسکونی از جنگل اسالم محل آرامی برای جلال بود. همانجا هم آرام گرفت. وقتی بالای سر جنازه اش رسیدم و ملحفه را که از روی جنازه کنار زدم و چشمهای بازش را دیدم ،کمرم را شکست. بعد هم ساواک به ما اجازه نداد تا برای او مراسمی داشته باشیم و من از همان لحظه که جسدش را دیدم فهمیدم که او را کشته اند.

آخرین بار او را در شب هفت "خلیل ملکی "دیدم. به جلال تلگرافی مخابره کردم و خبر مرگ خلیل را برای او نوشتم. روز بعد سر خاک "خلیل ملکی" همدیگر را دیدیم. آن قدر پریشان و کلافه بود که بعد از آن یک راست به کلبه خود در "اسالم گیلان" برگشت و سه ماه بعد از آن خبر مرگ جلال را برای من آوردند

- از ویژگی های مهم جلال بگویید. اگر بخواهید مهمترین ویژگی روشنفکری او را بگویید به چه چیزهایی اشاره می کنید؟

- جلال آدمی بود که روی یک شاخه نمی نشست و از این شاخه به آن شاخه می پرید. یک روز دوستان این مسئله را با او در میان گذاشتند. او اعتقادش این بود که انسان نباید راکت بماند. بلکه باید در حرکت باشد. او بی حرکتی را مرگ و نیستی می پنداشت و تحرک را نشان پویایی و حیات جامعه. می گفت "در جامعه ای که فقر فرهنگی داریم، به خیلی چیزها نیاز است." احساس می کرد در جامعه فقر زده فرهنگی ما، خیلی آدم ها را لازم داریم. منتقد، قصه شناس، نقاش، سینما شناس. این بود که به سراغ همه این رشته ها می رفت. معتقد بود که نباید دست روی دست گذاشت و باید در میدان های اجتماعی بود و حرف زد.

از سوی دیگر جلال شخصیت با صداقتی داشت. در نوشتن صداقت داشت و در بیان جسارت. امروز جسارت جلال زبانزد است.این جسارت نه فقط در بیان بلکه در انتخاب عقیده و مسیر نیز همیشه با او بوده است شور و حرکت او و جنب وجوش و ساکن نماندن و دائما در حال حرکت بودن از جمله ویژگی های فکری، روحی و شخصیتی اوست. جلال آدم با جراتی بود. مجموعه آثارش، جرات جلال را به نمایش گذاشته. در زندگیش هم همین طور بود. آنجا که باید از حزب توده جدا می شد بدون ترس جدا شد و مسیر جدیدی را انتخاب کرد. آنجا که باید دینداری را در پیش می گرفت، با قدرت از ایمان درونش می گفت. آنجا که باید از روشنفکران انتقاد می کرد، انتقاد کرد و خلاصه همیشه و همه جا با جرات و جسارت پیش می رفت.

- بعد از فوت پدرتان شما و جلال خدمت امام خمینی (ره) رفتید. خاطره آن دیدار برای شما همچنان زنده است ؟

- بله. این دیدار ویژه ای بود . برای من خیلی متفاوت بود. بعد از فوت پدرمان، باید بازدید علما را پس می دادیم و یک به یک از علما وقت می گرفتیم و به دیدارشان می رفتیم. آن زمان از آقای خمینی هم وقت گرفتیم. وقتی خدمت ایشان رسیدیم، در کنارش کتابی بود. این کتاب هم برای من و هم برای جلال آشنا بود. کتاب "غرب زدگی "بود که خودمان منتشر کرده بودیم. جلال گفت:"آقا این چرت و پرت ها خدمت شما هم رسیده است؟ شما هم وقتان را صرف این اباطیل می کنید؟" آقای خمینی هم به او جواب داد: "من برای این کتاب خیلی هم از شما تشکر می کنم. این مطالب اباطیل نیست. این حرف ها را ما باید می زدیم که شما زدید." بعد از زیر تشک، پاکتی رادر آوردند و برای تشکر به دست جلال دادند. درون پاکت مقداری پول بود. آن را بابت پیش قسط همین خانه دادیم. مبلغ سی هزار تومان بود که کل مبلغ را جلال به من داد و گفت تو خانه نداری این پول برای تو باشد.

جلال آل‌احمد

- از رابطه خودتان و جلال با آیت الله طالقانی بگویید.

- مرحوم طالقانی پسر عموی ماست. من چند بار که زندان بود به ملاقاتش رفتم. البته همیشه به سفارش و تاکید جلال. آقای طالقانی نگاه خوبی به جلال داشت. یادم هست روزی با جلال در جاده شمیران می رفتیم. در مسیر، جلال متوجه سیدی در کنار خیابان شد. توقف کردیم. آقای طالقانی بود. او را تا مرکز شهر رساندیم. در راه جلال از آقای طالقانی پرسید: "شما هم ما را بی دین می دانید؟" آقای طالقانی گفت : "دوستان ما مرا هم بی دین می دانند. چون در مسجد هدایت در محله عرق خورها نماز می خوانم، همه می گویند او لامذهب است. به محله عرق خورها رفته و می خواهد نمازخوان تربیت کند. اما من معتقدم که اگر در میان همین عرق خورها، دو نفر نماز خوان پیدا شوند، من وظیفه ام را انجام داده ام." بعد رو به جلال کرد و گفت: "برو کار خودت را بکن. تو در سفرنامه حج چیزهایی نوشته ای که من نتوانستم آنها را ببینم و برای همین دو بار دیگر به حج رفتم."

- چرا غربزدگی جلال این همه مخالف داشته و دارد؟

- در برابر غرب‌زدگی دوستان جلال بیشتر پرخاش کردند. یکی از کسانی که صدایش درآمد آقای آدمیت بود. دیدید جلال یک جاهایی می‌نویسد و "الخ" یا "ایضاً" و ادامه نمی‌دهد و سه تا نقطه می‌گذارد. این "الخ" را آقای آدمیت نفهمید که یعنی چه؟ خیال می‌کرد نثر فارسی خراب شده است. کوتاه‌گویی شده است. از معترضین دیگر ملکی بود؛ خلیل ملکی پسر آقا میرزاجواد آقای ملکی تبریزی است و خودش آخوند‌زاده است. منتها در جاهایی که جلال به مذهب تکیه می‌کند ملکی از او خوشش نمی‌آید. گفت: "این حرفها دیگر پوسیده است و کهنه شده و دیگر در کَت بچه‌ها نمی‌رود." جلال هم گفت: "بالاخره ما این اینطوریم. البته روی شما را هم می‌بوسم. دستتان را هم می‌بوسم، ولی همین است. اگر هم کارم عیبی دارد به این خاطر است که در حال سازندگی‌ام." این برخوردها همیشه با جلال بود ولی در غرب‌زدگی و خدمت و خیانت روشنفکران خیلی تندتر شد. جلال در خدمت و خیانت یکی از سخنرانی های امام خمینی را عیناً نقل کرده بود.

- ارتباط جلال با جریان فردیدی و شریعتی چگونه بود؟

- یادم هست یک آدمی بود به اسم "محمد درخشش" که باشگاهی داشت به اسم مهرگان. مدیر جامعه لیسانسه‌های دانش‌سرای عالی بود. از جالب‌ترین فعالیتهایش این بود که حیاطی داشت و دار و درختی که تریبون می‌گذاشت و دو تا آدم می‌افتادند به جان همدیگر. یکی اسمش دکتر "هشترودی" بود و دیگری دکتر "فردید". اینها شروع می‌کردند به گفت‌وگو کردن. ما بیشتر از فردید خوشمان می‌آمد. اینها همیشه با هم جدال داشتند. اما جلال چون در حال تحرک و تحول بود بعد از چندی این جماعت را هم رها کرد. هر جا می‌رفت و می‌دید ارضایش نمی‌کند به سراغ جای جدیدی می‌رفت‌.

اما درباره شریعتی خاطرم هست که یک روز جلال را دیدم گفت یک بچه‌ای هست که همه حرفهایی را که ما می‌زنیم او در مشهد می‌زند. ما بلند شدیم و رفتیم مشهد، دو سه روزی آنجا بودیم بعد رفتیم دانشگاه فردوسی مشهد، در سالن داشتیم قدم می‌زدیم دیدیم در یکی از کلاسها باز است داخل رفتیم دیدیم شریعتی در حال سخنرانی برای دانشجوهایش است. بی‌سر‌ و صدا وارد کلاس شدیم و آخر کلاس نشستیم. شریعتی در حال صحبت چشمش به ما افتاد. صحبتش را قطع کرد و گفت: من دیگر حرف نمی‌زنم، الآن دو نفر در این مجلس هستند که تا اینها هستند احتیاجی به حرف زدن من نیست.

جلال برای سرگرمی، تفنن و آرامش خود نمی نوشت. معتقد بود که باید حرکت کرد، فریاد زد و تاثیر گذاشت. در دوره ای فریادش را در قصه هاش می کشید. چون فضای خفقان شدید بود. بعد که به درجه ای از شهرت رسید که برای جامعه و حکومت شناخته شده بود، قصه را کنار گذاشت و به مقاله رو آورد

- به نظر شما مجموعه آثار جلال چه تاثیری بر ادبیات معاصر داشته است؟

- جلال یکی از نویسندگانی است که در دوره حیاتش مورد قبول و تاثیر گذار بوده است. از جهت سبک نگارش، جلال را می توان به رمان نویس، متفکر اجتماعی و یک هنرمند نامید. جلال به وسیله نوشته هایش می خواست در متن جامعه تاثیر بگذارد. او برای سرگرمی، تفنن و آرامش خود نمی نوشت. معتقد بود که باید حرکت کرد، فریاد زد و تاثیر گذاشت. در دوره ای فریادش را در قصه هاش می کشید. چون فضای خفقان شدید بود. بعد که به درجه ای از شهرت رسید که برای جامعه و حکومت شناخته شده بود، قصه را کنار گذاشت و به مقاله رو آورد.

جلال درمقالاتش مستقیما با تمام مردمی که تنها خواندن و نوشتن بلد بودند حرف می زد. حالا بنابر تمام آثاری که از او منتشر شده اند یا منتشر نشده اند حقیقتا می توان گفت که او نویسنده ای هنرمند و دردمند برای تمام بشریت بوده است. جلال فقط"سه تار" نیست، فقط"دید و بازدید"نیست، فقط "سفر روس" نیست، "سفر فرنگ" و "سفر امریکا" هم نیست. او ابعاد متفاوتی دارد. جلال به آمریکا، اروپا و کانادا سفر کرده بود و هیچ گاه مطلق درباره آنها حرف نمی زد. خوبی ها را می گفت و بدیها را هم می گفت. البته خیلی ها درباره آثار او و حتی شخصیت او یک طرفه به قاضی رفته اند. بگذریم از کسانی هم که به او حسادت می ورزیدند و از سر غرض ورزی درباره او نظر داده اند.

- بعد از نامگذاری بزرگراه جلال آل احمد، خیلی ها از جهات مختلف حرف و حدیث هایی می گفتند. یادتان هست که چه شد تا این نامگذاری انجام شد؟

- بزرگراه آل احمد به این وسعت نبود. انقلاب که شد خیابانی بود که نمی دانم که چطور شد که نام جلال را بر آن گذاشتند. در هر حال این خود اقبالی بوده که توسط نسل جوان و پیشتازان انقلاب انجام گرفت. خلاصه بر اساس پارتی بازی نبود. آنها هم که بعد از نام گذاری حرف های زیادی زدند، از سر حسد بود. چرا که نفوذ و تاثیرگذاری جلال را در بخش های مختلف جامعه می دیدند. جلال 46 سال بیشتر عمر نکرد. اما در همین 46 سال 40 کتاب از خود به جای گذاشت که روی خیلی ها از اقشار مختلف تاثیر گذار بوده است. البته این روزها دیگر "بزرگراه" مهم تر از "جلال"شده است.

- اما هنوز خیلی از نسل جدید ما، جلال را نمی شناسند و حتی از مدل شخصیتی و فکری و قلمی او فاصله دارند.

- این مشکل آنهایی است که اندیشه و فکر جامعه را در دست دارند. آنهایی که وظیفه آگاه سازی دارند. وقتی امروز ناشران ما به عنوان روشنفکران از انتشار کتاب های جلال یا درباره او از سر عناد پرهیز می کنند، وقتی کتاب هایش را منتشر نمی کنند، و وقتی بخش دیگری از مذهبی ها هم، جلال را کمونیست می دانند شما چه توقعی دارید. اما من معتقدم جلال هنوز زنده است. همه جا گفته ام بانو دانشور درست نوشته است. "جلال زیبا زیست و زیبا مرد". من می گویم آنان که زیبا می میرند، همیشه زنده اند. در این زیبا مردن چند معنا هست. یکی همان است که گفته ام، او را کشتند. یقین دارم.

منبع: روزنامه‌ی خبر


تهیه و تنظیم: گروه کتاب تبیان - محمد بیگدلی