تبیان، دستیار زندگی
چند ساعتی می‌شود که مقامات سوریه در بهتی شدید فرو رفته‌اند. نصرالله، «بشار اسد» را آرام می‌کند. ـ با کمال افتخار اعلام می‌کنیم و شهادت فرمانده جهادی و نابغه‌اش را اعلام می‌كند. «اسطوره، اسطوره شد.»
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

مردی به ارزش 5 میلیون دلار

• قابله با پشت دست، عرق پیشانی‌اش را پاک کرد. لبخند به لب، با صدایی کوتاه گفت: «زن! نوزاد آرامی داری؛ مثل خودت...»

این را که گفت و بلند شد. به سمت در خانه حرکت کرد و  به پدر که چند ساعتی می‌شد در حیاط خانه منتظر نشسته بود، اجازه داد تا مادر و نوزاد را ملاقات کند. «فائز» بی‌قرار وارد خانه شد.نگاهش که به همسر افتاد، قطرات اشک از گوشه چشمانش جاری شد. نوزاد خوابیده بود و بی ‌صدا نفس می‌کشید...

عماد مغنیه

• اشعه مستقیم آفتاب می‌گداختش. می‌دانست که پدر هم در زیر همین گرمای طاقت‌فرسا مشغول به کار است. عماد با اره‌ای به جان درختان خشک و بر زمین ریخته باغ افتاده بود. صاحب باغ که آمد، از کار دست کشید و به تنه کوچک درخت پرتقال تکیه زد و نگاهش را به سمت او روانه ساخت.

ـ با این که هوا گرم است، امّا خوب کار کرده‌ای. آفرین! در این دو ماه، چهره باغ عوض شده. می‌دانم کم است، می‌دانم. اما چه می‌شود کرد؟ بیا بگیر، این هم دست ‌مزد این مدت.

عماد به آرامی جلو رفت و از صاحب باغ تشکر کرد. از باغ که بازگشت، مستقیم رفت پیش روحانی روستا.

ـ می‌دانم کم است، اما با خودم عهد بسته بودم كه همه دست ‌مزدم را بدهم به شما تا برای ساخت مسجد روستا خرج کنید.

• ـ اهل جنوبی؟

ـ بله.

ـ کدام شهر؟

ـ صور.

ـ روستایی هستی؟

به چشمان استاد خیره شد و با صدایی محکم گفت: طیردبا.

استاد از پشت عینک نیم نگاهی به او انداخت و باز پرسید: فرانسه را کجا آموختی؟

کلاس ساکت ساکت بود. دانشجویی با شیطنت از آخر جواب داد: استاد ببخشید، انگلیسی هم می‌داند!

عماد می‌دانست دروس دانشگاهی راضیش نمی‌کند. در این یک سال هم که در بهترین دانشگاه بیروت درس خوانده بود، چندان راضی نبود. برای آخرین بار نگاهی به سر در دانشگاهی انداخت که خیلی از جوانان لبنانی آرزوی درس خواندن در آن را داشتند. رفت و پشت سرش را هم نگاه نکرد...

• فرمانده نظامی جنبش فتحِ فلسطین، نام چند نفر از اعضای جدید یگان نظامی 17 که مسئولیت حفاظت از رهبران این جنبش را به عهده دارند، معرفی می‌کند. نامش اول لیست است، اما مثل بقیه خوشحال نیست؛ حتی پس از گذشت چند ماه که حسابی فرمانده‌هانش را شگفت‌ زده کرده و مرد اول آن ها شده است. فکرش جای دیگری است. این‌ گونه نمی‌شود...

• ساعت چهار بعد از نیمه‌ شب است. یک ساعتی از جلسه‌ شان می‌گذرد. نشسته‌اند و با دقت به نقشه عماد گوش می‌کنند.

ـ امروز روز بزرگی برای بقا است. ساعاتی دیگر مردم این شهر به شما افتخار خواهند کرد. کافی است آن‌ چه گفته‌ام را مو به مو اجرا کنید.

در بعدازظهر همان روز، نیروهای صهیونیست هر چه می‌زنند، به در بسته می‌خورند. پشت این نقشه کیست؟

شهر «نبطیه» پس از مدت‌ها، طعم آزادی را می‌چشد.

 چند ساعتی می‌شود که مقامات سوریه در بهتی شدید فرو رفته‌اند. نصرالله، «بشار اسد» را آرام می‌کند.

ـ با کمال افتخار اعلام می‌کنیم و شهادت فرمانده جهادی و نابغه‌اش را اعلام می‌كند. «اسطوره، اسطوره شد.»

• اول جوانی ‌اش است؛ فوقش بیست‌ و سه سال. خشم رئیس‌ جمهور وقت آمریکا درآمده است. انفجار مقر نیروهای «مارینزِ» آمریکایی و چتربازان فرانسوی، نیروهای امنیتی جهان را انگشت به دهان کرده است. رئیس‌ جمهور می‌گوید:

«صد سال هم طول بکشد، طراح نقشه این دو عملیات را مجازات می‌کنیم.»

خوب می‌دانند هر دو عملیات از یک ‌جا آب می‌خورد. رئیس سیا، کلافه شده است. برای فرار از انتقادها می‌گوید: «کار عماد است، شک نداریم. برای دست‌گیری‌اش پنج ‌میلیون دلار می‌دهیم.»

پیرمردی لبنانی که گوشه بازار نشسته است، سرش را بالا می‌گیرد، دود قلیانش را به آرامی بیرون می‌دهد و زیر لب می‌گوید:

گمان می‌کنند کشک است. لبنان حاله فریده!

• هر عملیاتی علیه اشغالگران در لبنان و منطقه رخ می‌دهد، یک گروه و یک فرد را بیش‌ تر مقصر نمی‌دانند؛ «سازمان جهاد اسلامی لبنان»، «عماد فائز مغنیه».

استاد رشته مدیریت بازرگانی دانشگاه آمریکایی بیروت چند روزی است که به فکر فرو رفته است: این نامِ عماد چه‌ قدر برایم آشناست.

• چند صباحی می‌شود که رضوان صدایش می‌کنند. از اسمی که برای خودش انتخاب کرده خوشحال است. دوستانش هم نمی‌دانند مرد آرامی که گاهی اوقات با او نماز می‌خوانند، همان مرد پنج‌ میلیون دلاری رئیس سیا و روزنامه «نیویورک تایمز» آمریکا است؛ فردی که حالا رسانه‌های غربی اتهام هواپیماربایی را هم به گردن او انداخته‌اند.

رضوان، فارغ از هیاهوهای تبلیغاتی، به کارش مشغول است. او اکنون مسئولیت تمامی امور نظامی و امنیتی حزب‌الله را به عهده گرفته است. «سید عبّاس موسوی» خوب می‌داند وظایف را چگونه تقسیم کند. مرد نخستش عماد است...

شهید عماد مغنیه

• فائز دو پسر دیگر هم دارد؛ جهاد و فؤاد. هر کدام به کاری مشغولند. تجارت، فؤاد را شیفته خود ساخته است، خوب می‌داند کجا و چه‌طور خرج کند، با حزب‌الله هم بیگانه نیست. این را موساد، خوب می‌داند.

فکر بدی نیست. «احمد حلاق» جاسوس را روانه می‌کنند تا با فؤاد ارتباط برقرار کند. شاید با بهانه کمک مالی به حزب‌الله بشود عماد را به چنگ آورد. مکان ملاقات، محله «صفیر» در جنوب بیروت است. همه آمدند، غیر از آن کسی که باید باشد. خودروی بمب ‌گذاری شده، منفجر می‌شود و فؤاد و یارانش به خیل شهدا می‌پیوندند، اما در میان شهدا و مجروحان اسمی از عماد به چشم نمی‌خورد.

مدتی بعد، احمد حلاق، با نقشه‌ای حساب شده، از سوی عماد، به سزای عمل خائنانه‌اش رسید.

• اوضاع عراق به هیچ وجه خوب نیست. حزب بعث به کمک فرانسه، بیش ‌تر هواداران حزب «الدعوه» را از میان برداشته است. شیعیان در سخت ‌ترین شرایط مبارزه می‌کنند. یک خبر در لبنان مثل بمب می‌ترکد: «لوئی دولامار»، سفیر فرانسه در بیروت کشته شد.

چندی بعد سفارتخانه ‌های آمریکا و فرانسه در کویت هم روی هوا می‌روند. با وجود به‌ عهده گرفتن مسئولیت این قضایا از سوی حزب الدعوه، متهم همیشگی یک نفر است، همان کسی که انفجار سفارت رژیم صهیونیستی در «بینوس‌آیرسِ آرژانتین» را هم به او نسبت داده‌اند.

رضوان در اوج مظلومیت، هم‌ چنان متهم شماره یک است.

• بالای تپه‌ای ایستاده است و با دوربین، فرار آخرین نیروهای صهیونیست را از جنوب لبنان رصد می‌کند. ابرهای كوچك خاکستری رنگ به سرعت حرکت ‌کرده و آسمان را سربی می‌كنند. باد بکر وزنده بهاری، نوک بینی‌اش را کمی سرخ کرده است. دوربین را به دست چپ گرفته و از تپه پایین می‌آید.

ـ‌کجا می‌روی رضوان؟ خودت را برای جشن آماده کن.

ـ می‌روم نماز بخوانم. آسمان را نمی‌بینی؟!

• رسانه‌های صهیونیستی نمی‌توانند خشمشان را پنهان کنند. مجری شبکه 10 رژیم صهیونیستی، مدام سرخ و سیاه می‌شود. کمی آن طرف‌ تر در «المنار» شیرینی پخش می‌کنند.

ـ «گولد فاسر» و «الداد ریغیف» دو سرباز صهیونیست، در عملیاتی به نام «وعده صادق» به اسارت نیروهای حزب الله در آمدند.

رضوان بر روی یکی دیگر از برنامه‌های پیش رویش خط می‌کشد. روزهای سختی در پیش است.

مکان ملاقات، محله «صفیر» در جنوب بیروت است. همه آمدند، غیر از آن کسی که باید باشد. خودروی بمب ‌گذاری شده، منفجر می‌شود و فؤاد و یارانش به خیل شهدا می‌پیوندند، اما در میان شهدا و مجروحان اسمی از عماد به چشم نمی‌خورد.

مدتی بعد، احمد حلاق، با نقشه‌ای حساب شده، از سوی عماد، به سزای عمل خائنانه‌اش رسید.

• به کودک، زن و غیرنظامیان هم رحم نمی‌کنند. از زمین و هوا، جنوب را می‌کوبند. هدف، حذف حزب‌الله است. هرچه پیش آمد، مشکل نیست. این نهایت جنون نیروهای صهیون است، امّا مقاومت بی‌کار ننشسته است. نصرالله هم مانند سید عباس، مسئولیت را به همان کسی داده است که حالا بیست ‌و پنج‌ میلیون دلار می‌ارزد.

ورق به سمت دیگری بر می‌گردد. «صاروخ» های حزب‌ الله، امان «اولمرت» را ربوده‌اند. شکار «مرکاوا» برای نیروهای عماد، هم‌ چون به دام انداختن مگس، راحت و آسان شده است. دستور عقب‌ نشینی از لبنان بعد از سی‌و سه روز درگیری، بهترین راه حل ممکن برای مقامات تلاویو است.

مردی دوباره بر روی یک بلندی دوربین را به چشمانش نزدیک می‌کند.

• گوشه حرم نشسته است و آرام آرام اشک می‌ریزد. احساس می‌کند به صاحب ضریح بسیار نزدیک شده است. با وجود بغض سنگین گلوگیر، آه سوزناکی می‌کشد و زیر لب زمزمه می‌کند: السلام علیکِ یا بنت الحسین(ع). السلام علیکِ یا رقیه(س)...

• چند ساعتی می‌شود که مقامات سوریه در بهتی شدید فرو رفته‌اند. نصرالله، «بشار اسد» را آرام می‌کند.

ـ با کمال افتخار اعلام می‌کنیم...

و شهادت فرمانده جهادی و نابغه‌اش را اعلام می‌كند.

«اسطوره، اسطوره شد.»

مطالب مرتبط :

ناگفته های دختر شهید عماد مغنیه

 مردی با مشخصات نا معلوم !

هنیاً لک الرضوان

وصال رضوان

فی امان الله یا حاج رضوان

ترس سیا و موساد از حاج عماد

بهشت مبارکت باد

عماد خود را شاگرد چمران می‌خواند

ماهنامه امتداد

تنظیم : فرهنگ پایداری تبیان