تبیان، دستیار زندگی
روهای حزب بعث عراق به خیال خام خود تصور می كردند با حمله گسترده و تا دندان مسلح در 31 شهریور ماه سال 1359 پس از چند روز می توانند نظام مقدس جمهوری اسلامی ایران را برانداخته و در عرض سه روز در تهران نوای شادی سردهند. غافل از آ...
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

مدال های زنگ زده


اشاره : صدام و نیروهای حزب بعث عراق به خیال خام خود تصور می كردند با حمله گسترده و تا دندان مسلح در 31 شهریور ماه سال 1359 پس از چند روز می توانند نظام مقدس جمهوری اسلامی ایران را برانداخته و در عرض سه روز در تهران نوای شادی سردهند. غافل از آنكه پرورش یافتگان مكتب سرخ تشیع با رهبری و فرماندهی حضرت امام خمینی (ره ) حتی اجازه چنین خیالی را به كسی نمی دهند وبا اولین شلیك گلوله , دفاع را بر همه چیز ترجیح داده و در مقابل ظلم و جور ایستادگی خواهند كرد.

بدون تردید بیان خاطرات ایام دفاع و ایستادگی در مقابل دشمن در8سال دفاع مقدس از زبان رزمندگان شیرین است اما اگر از زبان خود بعثی ها روایت شود مستندتر و زیباتر خواهد بود. آنچه ما برای شما انتخاب نمودیم , گوشه هایی از خاطرات افسر عراقی « سرهنگ صبار فلاح اللامی » است كه از نظر شما می گذرانیم .

لازم به توضیح است سرهنگ صبار فلاح اللامی ; از فرماندهان عراقی در خرمشهر است كه پس از جنگ خلیج فارس و حمله به كویت كه منجر به قیام شیعیان عراق شد , از آن كشور به ایران اسلامی پناهنده گردید.

ستون هایی از خودروها در مدخل یكی از معابر تجمع كرده و متوقف شده بود , سربازان لخت و برهنه كه تنها یك شورت داشتند , آماده عبور از اروندرود بودند و تانكها در یك ردیف , همگی به گل نشسته بودند. نه راه پیش داشتند و نه راه پس . به همین دلیل , خدمه تانكها مجبور شده بودند آنها را به حال خود رها سازند.

من هدایت تانك خود را به عهده گرفتم و از یكی از معابر عبور كردم . یك گلوله در نزدیكی ستون ما منفجر شد. در جریان عقب نشینی , گردان تانك ما متلاشی شد. فرماندهان گروهان ها بر اثر تركش های زیاد و فرورفتن در گل , هر كدام در گوشه ای جان باخته بودند.

در آن لحظات آتش و خون كه همه فرماندهان و هم قطارانم كشته شده بودند , خود را تنها احساس كردم . درجه و لباس هایم را كندم و تنها با یك شورت خود را به اروند انداختم . یكی از سربازان در كنار من , به گمان اینكه من یك سربازم و نه یك افسر , با خود می گفت : « خدا صدام را لعنت كند , خدا افسرانش را لعنت كند كه ما را فریب دادند و پایمان را به این جنگ كشاندند. »

او در حالی كه از شدت ناراحتی این سخنان را بر زبان می راند با امواج خروشان اروند دست و پنجه نرم می كرد. اروند در آن روز بسیار متلاطم بود و انفجار گلوله ها در اطراف آن , بر تلاطم آب می افزود و همه چیز را بر هم می زد. در آن حال فریاد كشیدم : « ننگ و عار بر تو ای قهرمان قادسیه ! » دیگر سربازان همراه من هم فریاد كشیدند : « مرگ بر ستمگر » اما دیری نپایید كه آن افراد خشم خود را فرو بردند و واقعیت موجود را كه همان شكست توجیه شده بود , پذیرفتند.

پس از تلاش بسیار , خود را به ساحل غربی اروند رساندیم . از دور , پرچم های سبز رنگ ایرانی ها را می دیدم كه بر فراز خرمشهر در اهتزاز بودند. اما در این سو , تلویزیون و رادیوی صدام , زبان تمجید و ستایش از ارتش عراق گشوده بودند و اعلام می كردند كه عراقی ها با سلحشوری تمام , درگیر نبردی بزرگ هستند. با شنیدن این جملات , به خنده افتادم , چون من خود شاهد آن صحنه های فاجعه آمیز بودم كه چگونه نیروهای ما از پس عملیات و نبرد با ایرانی ها برآمدند!!

پس از چند ساعت , همه چیز تمام شد و با تلخی , شكست را پذیرفتیم و زبان حال ما , بدرود بر نجات یافتگان بود! آری , تانكهای تحت امر من با خدمه آنها منهدم شدند و من به تنهایی به پشت جبهه بازگشتم و نام خود را در لیست واجدان شرایط برای دریافت مدال شجاعت یافتم !

ملاقات با صدام و دریافت مدال شجاعت

پس از بازگشت از خرمشهر , خود را به مقر لشكر یازده رساندم . مقر لشكر , حال و هوای دیگری داشت ! آنچه شنیده می شد , فحش و ناسزا و بد و بیراه بود , اما كسی هدف این ناسزاگوی یها را نمی دانست .

به اتاق سرتیپ ستاد « عبدالصاحب السامرایی » رفتم تا درباره وضعیت جدید خرمشهر صحبت كنیم .

گفتم : « قربان , خرمشهر به دست ایرانی ها افتاده است . » فریاد كشید و برخاست : « نخیر. این طور نیست ابوعلا. وضعیت در خرمشهر هنوز به نفع ماست و گزارش های تازه خبر از توقف ماشین جنگی ایرانی ها در دروازه این شهر می دهد. »

گفتم : « این خبر , كذب محض است . همه گزارشها اغراق می كنند. من خود آنجا بودم و تنها تیپ 10 در خرمشهر مانده كه آن هم فكر می كنم در حال عقب نشینی است . »

البته سرتیپ پالسامراییپ چندان تقصیری هم نداشت , زیرا اصولا در عملیات های بزرگ , افسران ارشد در ارایه گزارش های دروغ از وضعیت واقعی منطقه و نبرد اغراق می كردند تا بدین طریق بتوانند وجهه خوبی در نزد فرمانده داشته باشند و امتیازات نظامی و مادی كسب كنند.

توضیحات من , سرتیپ السامرایی ـ مسئول استخبارات منطقه عملیات جنوب ـ را متقاعد كرد و او حقیقت را پذیرفت و براساس وضعیت و رویدادهای پیش آمده , اقدام به برنامه ریزی كرد. در این حال , ستوان یار صباح یاسین منشی اتاق عملیات لشكر 11ـ آمد خطاب به من گفت :

قربان , اسم شما جزو فهرست دریافت كنندگان جدید مدال شجاعت قرار گرفته است .

با شنیدن این خبر , بسیار شگفت زده شدم . از خودم پرسیدم به چه عنوانی به ما مدال شجاعت می دهند در حالی كه ما از نبرد گریخته ایم و خرمشهر را ایرانی ها از ما پس گرفته اند نكند این اقدام , نقشه ای برای اعدام ما باشد

این سئوالات و سئوالات دیگر برای مدتی ذهن مرا مشغول كرده بود...

با یك خودروی بزرگ , به بغداد رفته , در منطقه علاوی وارد ساختمان مجلس ملی شدم . پس از ورود به یك اتاق بزرگ , كار خواندن اسامی آغاز شد. یكی از اعضای كاخ ریاست جمهوری كه فهرست اسامی را كنترل می كرد , پس از لحظاتی با صدای بلند گفت : « اسامی را به نوبت اعلام خواهیم كرد , هر كس نامش خوانده می شود , وارد این اتاق كوچك شود »

با قرائت اسامی , هر كس كه نامش خوانده می شد , وارد اتاق می شد , اما به هنگام خروج از اتاق رنگ پریده بود و جرات نداشتیم كه در باره علت این امر سئوال كنیم تا اینكه نوبت به من رسید و وارد اتاق شدم . سربازی كه در آنجا بود , به من گفت : « همه لباس هایت را در آور و آنجا بگذار. »

همین كار را كردم و به جز لباس زیر , همه لباس ها را در آوردم . اما سرباز گفت : « ببخشید قربان , حتی لباس زیر را هم در آورید. طبق دستور باید آن نیز برتن نباشد. »

گیج شده بودم . برایم تعجب آور بود كه حتی لباس زیر را باید در آورم . در جا خشكم زد و خون به چهره ام دوید. پس از یك ربع درنگ , یك افسر آمد و شروع به در آوردن لباس زیر كرد و گفت :

« قربان , تمام افسران پیش از شما , لباس های زیرشان را بدون هیچ اعتراضی در آورده اند. »

به هر حال , سربازان به بازرسی لباس هایم پرداختند. یك سرباز نیز شروع به بازرسی بدنی من كرد , آنچنان كه گویی چیزی را پنهان كرده باشم .

پس از این مرحله , وارد اتاق دیگری شدم كه در آن یك دستگاه الكترونیكی وجود داشت و بوسیله آن , اشیای پنهان در جسم انسان به خوبی نمایان می شد. پس از این بازرسی و تفتیش , نوبت دیدار با صدام فرا رسید. وقتی او را دیدم . با خود گفتم : « خدایا! چقدر تلویزیون , حقایق مربوط به او را پنهان می سازد »

او مردی بود با ساق پای كج و چهره ای سیاه كه وقتی نزدیك او می شدی , علیرغم عطرهایی كه استفاده می كرد , بوی بدش , مشام را می آزرد.

وقتی نزدیكش شدم , به من گفت : « از كدام استان هستی » گفتم : « قربان , از دیاله . »

دیاله , استان قهرمان پروری است و در این مورد , تاریخ درخشانی دارد. خوب ابوعلا , از قهرمانی های گردانتان در نبرد خرمشهر برایمان بگو!

در آن شرایط خواستم از ته دل بخندم , زیرا ارتش عراق با آن شكست مفتضحانه در خرمشهر , واقعا قهرمانی و دلاوری و پایداری خود را حسابی به معرض نمایش و اثبات گذاشته بود!

با آنكه گردان ما تنها گردانی بود كه در اوایل نبرد متلاشی شده , اما در اینجا و در برابر صدام می بایست مطالب دروغینی به خورد صدام می دادم , و در برابر حاضران گفتم :قربان , گردان ما نخستین گردانی بود كه دشمن را كوبید و او را در مرزهایش زمین گیر كرد. در پل طاهری , ایرانی ها توان پیشروی نداشتند , زیرا گردان ما در كمین آنان بود. قربان , ما به خاطر عراق و شرافت آن , شهدایی را در خرمشهر تقدیم كردیم و تمام مقاومت و پایداری ما الهام گرفته از شجاعت و مواضع آشكار شما است .

صدام در حالی كه لبخند می زد , گفت :آفرین به غیور مردان ... آفرین به فرزندان قعقاع , سعدبن ابی وقاص و عمر خطاب .

آنگاه هر یك از دریافت كنندگان مدال شجاعت شروع به نقل داستان های خیالی و كذب خود برای صدام كردند. به نظر من , صدام از دروغین بودن آن ماجراها و داستانها اطلاع داشت , اما می خواست خود را در برابر دوربین تلویزیون با صلابت و قدرتمند جلوه دهد.

روز بعد , تلویزیون , مراسم توزیع مدالها و تصاویر ما را پخش كرد. اما مردم از خود می پرسیدند بذل و بخشش این مدالها چه سودی دارد در حالی كه حقایق موجود در منطقه بیانگر این بود كه خرمشهر به دست صاحبان اصلی و قانونی آن بازگشته است !

یكی از افسران در باره این اقدام متناقض صدام معتقد بود كه رهبری عراق قصد دارد روحیه پیروزی را در مردم و فرماندهان نگه دارد , سیاستی كه بیشتر جنبه روانی و معنوی داشت , نه مادی . همانطور كه ماهر عبدالرشید فرمانده سپاه سوم عراق ـ اظهار داشته بود : « مهم حفظ خرمشهر نیست , بلكه حفظ روحیات نظامیان است . »

بر اساس خاطرات افسر عراقی « صبار فلاح اللامی »