تبیان، دستیار زندگی
وزیر باهوش شکرستان و ...
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

وزیر باهوش
وزیر باهوش

روزگاری یکی از پادشاهان هندوستان، از میان وزیران شاه قبلی که پدرش بود، وزیری انتخاب کرد بسیار باهوش و دانا که در شجاعت و شهامت هیچ کس همانند او نبود. او خیلی این وزیر را دوست می داشت، به طوری که وزیران دیگر از چشم او افتاده بودند. وزیران که این موضوع را می دانستند به آن وزیر حسادت می کردند و هر روز نقشه ای می کشیدند تا او را بر کنار کنند.

روزی این وزیران دور هم جمع شدند و نقشه ی تازه ای کشیدند. آن ها از طرف پادشاه مرحوم نامه ای نوشتند که: «ای پادشاه بزرگ! من در آن دنیا خیلی خوش حالم. هیچ چیزی کم ندارم، اما دلم برای وزیرم تنگ شده است. کسی را ندارم که با او هم صحبت باشم. باید وزیرم را هر چه زود تر پیش من بفرستی تا از تنهایی در بیایم.»

وقتی نامه را نوشتند، مهر پادشاه را روی آن زدند و همان شب در فرصتی مناسب، نامه را کنار تخت خواب پادشاه گذاشتند.

صبح وقتی که پادشاه از خواب بیدار شد، نامه را دید و خواند. بلا فاصله وزیر را صدا زد و گفت: «نامه ای از آن دنیا رسیده است. پدرم آن را نوشته و از من خواسته که تو را پیش او بفرستم. آماده باش که باید به آن دنیا سفر کنی!»

وزیر خود را نباخت، چون می دانست که مرده ها نمی توانند نامه یا پیغامی برای کسی بفرستند. او فهمید که این کار زیر سر همان وزیرانی است که به او حسادت می کنند. این بود که گفت: «با کمال میل قبول می کنم، اما خواهش می کنم که یک ماه به من فرصت بدهید تا آماده ی سفر به آن دنیا بشوم. می خواهم در این یک ماه دعا کنم و نماز بخوانم تا خداوند گناهانم را ببخشد. اگر گناهکار بمیرم، می ترسم به جهنم بیفتم و نتوانم پیش پادشاه بروم.» پادشاه هم خواهش او را قبول کرد.

وزیر در میدانی که نزدیک خانه اش بود مقدار زیادی هیزم روی هم جمع کرد، به طوری که تپه ای بزرگ از هیزم درست شد. از زیر هیزم ها، زمین را کند و سوراخی از زیر زمین به طرف خانه ی خود درست کرد. بعد هم پیش پادشاه رفت و گفت: «من آماده ی سفر به آن دنیا هستم. آمده ام تا از شما خداحا فظی کنم.» پادشاه نامه ای برای پدر خود که پادشاه قبلی بود، نوشت: «به فرمان شما وزیر را به خدمتتان فرستادم. اگر فرمان دیگری دارید، بفرمایید تا انجام دهم.»

وزیر همراه پادشاه به طرف آن میدان رفت. وزیران دیگر هم در میدان حاضر بودند. او در میان هیزم ها فرو رفت و فریاد زد: «هیزم ها را آتش بزنید!» همین که هیزم ها را آتش زدند، وزیر از راه زیر زمینی، فرار کرد و به خانه ی خودش رفت.

چهار ماه تمام، خودش را به کسی نشان نداد. بعد، یک شب برای پادشاه خبر فرستاد که وزیر از آن دنیا بر گشته است! پادشاه بسیار تعجب کرد. وزیر پیش او رفت. تخت پادشاه را بوسید و نامه ای را که از طرف پدر پادشاه نوشته بود به دستش داد: «پسرم، از این که وزیر را به فرمان من فرستادی، بسیار تشکر می کنم، ولی چون می دانستم که سرزمین شما نباید بدون وزیر باشد، او را پس می فرستم، اما خواهش می کنم بقیه ی وزیران را پیش من بفرستی، چند کار کوچک با آن ها دارم! البته سر فرصت همه را برایت پس می فرستم.»

پادشاه نامه را خواند و همه ی وزیران را صدا زد و گفت که پدرش چه فرمانی داده است. وزیران حیران شدند و ندانستند که چه جوابی بدهند و چه کار بکنند، آن ها فهمیدند که این کار یکی از زیرکی های وزیر است، اما نمی توانستند حرفی بزنند و فرمان پادشاه را نپذیرند. این بود که به اجبار آماده ی سفر شدند!

منبع

کشاورز، ناصر. قصه های شیرین جوامع الحکایات. نشر پیدایش، تهران، 1385.

گروه مرکز یادگیری سایت تبیان- تنظیم: شکوفه باصری