تبیان، دستیار زندگی
س) ابراهیم به بلندی قامت اسماعیل نظر می کند. حسین به قد و بالای علی اکبر می نگرد ابراهیم به جگرگوشه اش می گوید: خوابی دیده ام. اسماعیل به پدر می گوید: تردید مکن. ابراهیم: می دانی برای چه به کوه آمده ایم. اسماعیل: می دانم پدر!...
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

آخرین ساعت از زندگی علی اکبر(س)


ابراهیم به بلندی قامت اسماعیل نظر می کند.

حسین به قد و بالای علی اکبر می نگرد

ابراهیم به جگرگوشه اش می گوید: خوابی دیده ام.

اسماعیل به پدر می گوید: تردید مکن.

ابراهیم: می دانی برای چه به کوه آمده ایم.

اسماعیل: می دانم پدر! کارد را بیرون بیاور، تردید مکن.

حسین به پاره تنش می گوید: نمی خواهم به میدان بروی.

علی اکبر به زاری از پدر اجازه می خواهد.

حسین: ای فرزند می دانی که نینوا منزل آخر است؟

علی اکبر: می دانم. قاسم و عباس و عبدالله هم می دانستند و رفتند.

پدر می داند که امروز، روز رفتن است. اما باید داغ فرزندان را یک به یک ببیند و آنگاه برود؟ پدر لب های خشک فرزندان دلبندش را می بیند. پدر همیشه قربانی را پیش از مرگ، سیراب می کرد. این سنت جدش بود. حالا فرزندانش را تشنه به مقتل می فرستد!

ابراهیم فرزندی در راه خدا قربانی کرد

حسین فرزندانش را و یارانش را در راه خدا داد؛ اما این همه را کافی ندانست. خود را قربانی کرد و ثارالله شد. دژخیمان می دانستند که خون خدا را بر زمین می ریزند؟

حسین علی اکبر را صدا زد. تصمیمش را گرفته بود. رو به جوان رشیدش کرد و گفت: زبانت را نزدیک بیاور. علی اکبر زبان را بیرون آورد، حسین زبان پسر را مکید تا لب ها و دهانش را مرطوب کند. سپس انگشترش را به او داد و گفت:" آن را در دهان گیر و به جنگ دشمن برو، امیدوارم که هنوز شب نرسیده ، جد بزرگوارت، محمد(ص) تو را از آبی سیراب کند که بعد از آن هرگز تشنه نشوی."

شمشیر زدن این جوان دلاور، به مردی نمی مانست که دلش از تشنگی جوشان است و جانش از غم عزیزان گدازان است. شمشیر می زد و پیش می رفت.

و لحظه پرواز رسید...

بیژن مقدم