تبیان، دستیار زندگی
هر صبح اولین چیزی که می دید دوربین ویدئویی روی دیوار خانه قدیمی سر کوچه بود! ...
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

دیوار (داستان)

دیوار (داستان)

هر صبح اولین چیزی که می دید دوربین ویدئویی روی دیوار خانه قدیمی سر کوچه بود! از خانه که بیرون می آمد حواسش به خودش بود، اول سیگارش را روشن می کرد. بعد تلفن همراهش را از توی کیفش در می آورد و می گذاشت توی جیب بالای سمت چپ کتش بعد بند کیفش را روی شانه اش جا به جا می کرد و در همین لحظه می رسید به سر کوچه و می پیچید به سمت چپ و نگاه می کرد به دوربینی که روی دیوار نصب شده بود. عادت بود یا کنجکاوی خودش هم نمی دانست. چون از وقتی که برای اولین بار دوربین را روی آن دیوار دیده بود هر روز به عنوان اولین چیزی که تصمیم می گرفت به آن نگاه کند دوربین روی دیوار بود، شاید برای این که از بودنش مطمئن بشود، البته حالا دیگر کنجکاوی روزهای اول را نداشت و فقط نگاه می کرد اما اولین باری که دوربین را روی دیوار دید تعجب کرد از نظر او دیوار یک خانه مسکونی دو طبقه نسبتاً قدیمی جای مناسبی برای نصب یک دوربین ویدئویی نبود. دوربین های شبیه به آن در همه جای شهر بودند. در بزرگ راه ها، سر چهارراه ها و همه هم روی پایه های بلند آهنی که اجاره می داد دوربین ها وسعت دید بیشتری داشته باشند. اما این دوربین فقط پیاده رو جلوی در خانه را نشان می داد.

اوایل که تعداد دوربین ها خیلی کم بود. هر بار یکی از آن ها را بر بالای یک تیرک فلزی می دید، چند لحظه می ایستاد و به آن نگاه می کرد و بعد شروع می کرد به بازی با خیالاتش.

لابد همین الان، یک آدمی جلو یک مانیتور نشسته و دارد با این دوربین خیابانی را که چند کیلومتر از او دورتر است می بیند. آدم، ماشین ها، موتورها، بچه ها، بزرگ ها و ... شنیده بود که این دوربین ها پلاک اتومبیل ها را از دو کیلومتری می خوانند، پس توی، ماشین ها را هم می توانستند ببینند! خیلی خنده دار است. فکرش را بکنید! یک آدم بی خیال نشسته توی ماشین اش و منتظر است که چراغ سبز بشود و انگشتش را کرده توی دماغش بدون این که فکر کند. الان چند نفر جلو یک مونیتور نشسته اند و دارند با دوربینی که پانصد متر آن طرف تر بالای یک تیرآهنی نصب شده او را می بینند. البته  این دوربین ها  برای کنترل ترافیک و رفت و آمد ماشین ها نصب شده بودند، اما توی خیابان که فقط ماشین رفت و آمد ماشین ها نصب شده بودند، اما توی خیابان که فقط ماشین رفت و آمد نمی کند، آدم ها هم هستند، توی ماشین ها هم آدم هست و چشم دوربین هم آن ها را می بیند، بعد فکر می کرد! چه خوب! چشم دوربین هر راننده ای را که تخلف کند می بیند و شماره ماشین را بر می دارد تا بعداً به حسابش برسند. اما بهترین خیالش در این طور مواقع از این جا شروع می شد که این دوربین ها همه خیابان را زیر نظر دارند. ماشین ها، آدم ها، کیف قاپ ها و بعد حادثه  را می ساخت. این که مثلاً یک آدم اراذل و اوباش ! که سوار موتور سیکلت است توی خیابان یا دم بانک کمین کرده و به محض این  که چشمش  به یک طعمه مناسب می افتد در حالی که سعی می کند توجه دیگران جلب نشود با سرعت می رود به طرف شکار و در یک چشم به هم زدن کیف دستی اش را می قاپد و قبل از این که طرف به خودش بیاید، به سرعت برق از او دور می شود و اصلاً فکر نمی کند که همه حرکاتش از لحظه کمین کردن تا زمانی که با یک ویراژ خودش را به طعمه نزدیک می کند و لحظه ای که کیف را می قاپد و فرار می کند مثل یک فیلم سینمایی ضبط شده وحتی در همان لحظه آدم هایی که برای کنترل ترافیک جلوی مانیتورها نشسته اند، همه حرکات او را می بینند و این اوج لذت خیال بافی اش بود. چه کیفی دارد، تماشای یک حادثه  درست در لحظه ای که اتفاق می افتد، بعد هم یکی از آن هایی که جلو مانیتور نشسته، تلفن را بر می دارد و موضوع را به پلیس خبر می دهد و همین جور که با دوربین اولی و دوربین های بعدی موتور سوار کیف قاپ را زیر نظر دارد منتظر می ماند تا مامورین برسند و یک صحنه اکشن دیگر، ماشین پلیس می پیچید جلو موتور سوار و موتور سوار که دستپاچه شده می خورد زمین و بلافاصله یک مامور بالای سرش سبز می شود و به دست های موتور سوار کیف قاپ دستبند می زند...

این خیال ها را همیشه وقتی توی تاکسی یا اتوبوس نشسته بود و چشمش به دوربین های ویدئویی توی خیابان ها می افتاد داشت و با فیلم هایی که توی ذهنش می ساخت حال می کرد. و هر بار یک سناریو تازه، هر وقت هوس می کرد یکی از آن ها را کلید می زد و قهرمان اصلی همه فیلم ها هم به طور طبیعی یک دوربین ویدئویی بود اما فیلم ها گاهی کمدی بود، گاهی اکشن بود و گاهی غمناک و تراژدیک. مثلاً گاهی همین طور که داشت توی اتوبوس چرت می زد از لای پلک های نیم بسته اش یک دسته موتور سوار را می دید که با سرعت از چراغ قرمز رد می شوند و به جمعیت عابران پیاده ای که خیلی مبادی آداب صبر کرده بودند تا چراغ عبورشان سبز بشود و در آن لحظه روی خط عابر پیاده در حال عبور بودند بد و بیراه می گویند بدون این که متوجه باشند یک دوربین دارد تصویرشان را به دقت ضبط می کند و حتی از روی حرکت لب هایشان فحش هایی را که به عابران پیاده می دهند به شکل کاملاً دقیق طبقه بندی می کند، البته تصویر عابران پیاده ای هم که احتمالاً به موتور سوارها بد و بیراه می گویند ضبط می شود و بعد مسئولین سر فرصت این تصویرها را بررسی می کنند و ضمن صدور برگ جریمه غیابی برای موتور سوارهای متخلف به این فکر می کنند که برای جریمه عابران پیاده هم باید یک فکری بشود یا حداقل باید دو سه تا سمینار فرهنگی برگزار کرد که عابران پیاده بیشتر با وظایف شان آشنا شوند و به جای فحش دادن، خودشان را کنترل کنند و لبخند بزنند.

یک بار در صفحه حوادث یک روزنامه خوانده بود که یک راننده ناشناس زده به یک مادر و بچه و از محل تصادف فرار کرد، و آن مادر و بچه هم جا در جا مرده اند وقتی خبر را خواند اول به شدت متاثر شد اما وقتی یادش افتاد که دوربین بزرگراه مثل یک چشم همیشه بیدار صحنه تصادف را ضبط کرده و نوع ماشین و شماره اش را خیلی راحت مشخص می کند کمی آرام شد و از این که خون به ناحق ریخته شده یک زن بی گناه و بچه اش هدر نمی رود به سازنده دوربین های ویدئویی و کسی که اولین بار به فکر نصب این دوربین ها در سطح شهر افتاده بود آفرین گفت. البته با زیادتر شدن تعداد دوربین ها در سطح شهر کنجکاوی او هم نسبت به این دوربین ها کم تر شده بود و خیال پردازی هایش فرو کش کرد اما از سه هفته قبل که دوربین ویدیویی را روی دیوار آن خانه قدیمی سر کوچه شان دیده بود خیال پردازی هایش دوباره گل کرد.

این اولین باری بود که یک دوربین را روی دیوار یک ساختمان می دید. دوربینی که بر خلاف دوربین های خیابانی امکان چرخش 180 درجه نداشت و فقط می توانست قسمتی از پیاده رو و در ورودی خانه را ببیند! بنابر این پیدا کردن سناریو مناسب برای فیلم ساختن با این دوربین کمی سخت بود.

البته می توانست فکر کند که اهل خانه برای حفظ امنیت یک دوربین روی دیوار کاشته اند و سناریوهایش را بر اساس این فرضیه تنظیم کند.

اما خانه از آن خانه های اعیانی نبود که بشود فکر کرد اشیاء گران قیمتی توی آن هست و کسی را به فکر سرقت بیاندازد. البته این را هم به خاطر آورد که مادر بزرگش می گفت گنج توی خرابه است و...

تا آن روز صبح که از خانه بیرون آمد طبق معمول سیگارش را روشن کرد بعد موبایل اش را از توی کیف دستی اش در آورد و آن را گذاشت توی جیب بالای کتش و در همین لحظه رسید به سر کوچه، دوربین سر جای همیشگی اش بود و کابل سیاهی از زیر آن تا بالای پنجره ای که میله های آهنی داشت کشیده شده بود و از یک سوراخ خزیده بود به داخل خانه.

به نظرش رسید که یک نفر دارد او را می بیند و تصویرش را ضبط می کند از فکر این که ممکن است در همین لحظه یک نفر دارد او را تماشا می کند خوشش آمد، سعی کرد رو به دوربین لبخند بزند. سیگار روشن توی دستش بود. بدش نیامد که رو به دوربین به سیگار پک بزند و دود آن را فوت کند به طرف دوربین، حتما تصویرش سینمایی تر می شد اما و درست در همین لحظه صدای هولناکی توی گوشش پیچید و احساس کرد به هوا پرتاب شده و بعد محکم به کف پیاده رو کوبیده شد اما نگاهش همین جور تصادفی رو به دوربین صدای غرش موتور سیکلتی که دور می شد می شنید سعی کرد رو به دوربین لبخند بزند. هنوز نفهمیده بود چه اتفاقی افتاده و دوربین روی دیوار را می دید.

البته می شد سناریو جور دیگری تنظیم بشود که مثل فیلم های هندی نشود اما سر صبحی فکرش بیشتر از این کار نمی کرد ضمن این که عجله هم داشت و باید می رفت.

هوشنگ اعلم

تهیه و تنظیم برای تبیان : مهسا رضایی - ادبیات