تبیان، دستیار زندگی
صبح اولِ نجف. بین الطلوعین. باران باران باران. از آن باران‌های بی‌هوای بهاری. باورش نمی‌شد. رو کرد به گنبد. بکم ینزّل الغیث. اشک‌هاش آمدند. گونه‌هاش گرم شد. و هو الّذی ینزّل الغیث من بعد ما قنطوا. غبار شهر خوابید.
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

و سوگند به این شهر...

نجف

سوگند به این شهر که تو در آن ساکنی.

(1) دفترچه‌اش را باز کرده بود و بالای صفحه نوشته بود: اللهمّ‌ الیک صمدتُ من ارضی. از اقلیم عادت‌های سخیفش، از دیار روزمرگی‌هاش پناه برده بود به این سفر. به این هجرت. الیک الیک الیک... اتوبوس راه افتاد. قطعت البلاد رجاء رحمتک. قلم دوباره جان گرفت: ادخلنی مدخل صدق و اخرجنی مخرج صدق.

(2) شب اولِ نجف. غبار گرفته بود شهر را. غبار حضور پر حجاب او بود حکماً. دلش گرفت.

(3) صبح اولِ نجف. بین الطلوعین. باران باران باران. از آن باران‌های بی‌هوای بهاری. باورش نمی‌شد. رو کرد به گنبد. بکم ینزّل الغیث. اشک‌هاش آمدند. گونه‌هاش گرم شد. و هو الّذی ینزّل الغیث من بعد ما قنطوا. غبار شهر خوابید.

(4) امین‌الله را که توی حرم خوانده بود، جوانه‌ای از اعماق دلش سر بر‌آورده بود و ‌بالیده بود و با اشک‌هاش جان گرفته بود، کسی در درونش انگار پیله‌ها را می‌شکافت و خاطره پرواز را یادش می‌آورد: اللهمّ انّ قلوب المخبتین الیک و الهه...

(5) بین الطلوعین. توی صحن. نسیم روضه علوی وزیدن گرفته بود. قرآن جلویش باز بود. آیات هل اتی را برای آقایش، برای قرآن ناطق، ‌برای باب مدینه علم نبوی ‌می‌خواند. از دنیا چه می‌خواست مگر؟

(6) مزار مسلم، مزار هانی، مزار میثم، مزار مختار... آه یا لیتنا کنّا معکم. به مختار گفته بود که لثارات الحسینِ ما مانده هنوز تا بیاید.

(7) بعد عشاء، مسجد کوفه، کنار حوض، صدایی به مناجات بلند و صداهایی به گریه، گونه‌های بر زمین و شانه‌هایی به لرزش، اللهمّ انّی اسئلک الامان...

(8) مادرش گفته بود: چقدر این حرم، بوی مشهد می‌دهد. بوی حرم رضوی. راست گفته بود. هم پدر آقا اینجا بود و هم پسرش. کاظمین بود.

(9) آخر زیارتِ کاظمین حرف دلش را خودشان زده بودند. صورت گذاشته بود روی زمین. رو به قبله. نزدیک ضریح. خودشان گفته بودند، ‌بگوید؛ ارحم من اساء و اقترف و استکان و اعترف.

(10) چشم‌هاش با زمزمه صلوات همسفرها باز شده بود. زمزمه‌های همه جان گرفته بود. لاجد ریح یوسف. بوی سیب می‌آمد.

(11) حسین، حسین، حسین، ح س ی ن، فما احلی اسماءکم...

(12)  بار بگشایید اینجا کربلاست...

(13) کفش‌هاش را که در می‌آورد، دلش می‌خواست به گردن بیاویزدشان، برود سمت ضریح، اشک‌هاش همه صورتش را که گرفت، گردنش را کج کند و بپرسد: هل لی من توبه؟ دلش می‌خواست آقا بگویند: نعم یتوب الله علیک. ‌دلش چه‌ها که نمی‌خواست... کجایی حر بن یزید؟

(14) بالای در ورودی نوشته بودند: السلام علیک یا ساقی عطاشی کربلا. هر بار که اذن دخول حرمش را می‌خواند، آخرش بی‌هوا می‌گفت: الا یا ایّها السّاقی ادر کأساً و ناولها... همه تشنگی‌اش را برای سقا آورده بود. آب می‌خواست. ماءِ ‌معین.

(15) بین الحرمین. سرگردانی براده‌های دلش میان دو قطب...

(16) و چه خوب که قتلگاه را بسته بودند.

(17) جرأت کرده بود و پله‌ها را یکی یکی رفته بود بالا. ایستاده بود بالای تل. همه بغض‌های عالم آوار شده بود توی گلوش. چادرش را کشیده بود روی صورتش؛ از آن گریه‌های طوفانی...

(18) این پرچم قرمز را بالای گنبد هی می‌دید و هی آه می‌کشید و هی زمزمه می‌کرد: اللهمّ ارزقنی طلب ثاره مع امامٍ منصور.

(19) شب جمعه. قبل غروب. جمعیت انبوه توی حرم. دست‌ها به آسمان. ناله‌ها و استغاثه‌ها یک‌صدا، همین چند جمله بودند: یا ربّ‌الحسین. بحقّ‌الحسین. اشف صدر الحسین بظهور الحجّه. اشف صدر المؤمنین بظهور الحجّه. اشف صدر الحجّه بظهور الحجّه...آآآه ای خدای شبِ‌ جمعه کربلا...

(20)  شب جمعه؛ بعد غروب، شب جمعه؛ بعد عشاء، شب جمعه؛ وقت کمیل، شب جمعه، بین الحرمین، شب جمعه، تحت قبه، شب جمعه؛ نیمه شب، توی صحن، سحر جمعه... آآآه دلش چرا قرار نمی‌گرفت؟ شنیده بود مادری می‌آید شب‌های جمعه اینجا. بی‌قراری‌هاش مال آمدن او بود لابد.

(21)  صبح جمعه، بعد نماز... از سنگ ناله خیزد روز وداع...

(22)  دفترچه‌اش را باز کرده بود و پایین صفحه نوشته بود: به صد دفتر نشاید گفت حسب الحال مشتاقی.

بسم الله الرّحمن الرّحیم

لا اقسم بهذا البلد/ و انت حلٌّ بهذا البلد. (بلد/1-2)


"مریم روستا"، گروه دین و اندیشه تبیان