تبیان، دستیار زندگی
احترام به فروغ چشمک می‌زند. ‌با صدای بلند بهنام را صدا می‌کند. ‌ «بهنام جان، تویی؟ بیا داخل، تو که نا محرم نیستی» «آره مثل بچه من می‌مانی » بهنام عصبانی می‌شود. ‌او که از کله صبح، از وقت اذان صبح، کلافه است جوش می‌آورد. ‌از ..
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

قدی به اندازه یک ‌ژ-3

‌بهنام محمدی نوجوان 13-12 ساله‌ای است که در تمام روزهای مقاومت از 31 شهریور تا 28 مهر 59 در خرمشهر ماند ‌و به قول تمام بچه‌های خرمشهر باعث دلگرمی رزمنده‌ها بود. ‌اینکه نوجوانی در آن سن و سال و با آن قد و قواره کوچک در شهری که بیشتر از اینکه بوی زندگی بدهد بوی مرگ و خون می‌دهد مانده، ‌شاید امروز برای من و تو باور ‌پذیر نباشد.

شهید بهنام محمدی

‌با خودم فکر می‌کنم چه می‌شود نوجوانی که تا قبل از 31 شهریور در کوچه با هم‌ سن و سال ‌های خود بازی می ‌کرد و آماده شروع سال تحصیلی جدید می‌شد بعد از2 الی 3 هفته به مدافعی تبدیل می‌شود که بعد از رفتنش همه مدافعان بی ‌تاب‌‌اند و از همه بیشتر سید صالح موسوی. ‌

خود موسوی می‌گفت که شب ‌ها که روی پشت ‌بام می‌خوابیدیم از من در مورد شهادت و بهشت می‌پرسید. ‌باز فکر می‌کنم مگر نوجوان 13- 12ساله از مرگ و شهادت چه تصویری دارد که آرزوی آن را دارد.

و باز صالح می‌گفت که هر بار او را به بهانه‌ای از خرمشهر بیرون می ‌بردیم تا سالم بماند باز غافل که می‌ شدیم می ‌‌دیدیم به خرمشهر برگشته و در مسجد جامع مشغول کمک است.

این خاطره مربوط به دو سه روز قبل از شهادت بهنام محمدی  است. ‌

بهنام برای گرفتن یک تکه نان به سوی آشپزخانه می‌رود. ‌آشپزخانه بخشی از محوطه حیاط مسجد است که با برزنت جدا شده. ‌خواهران برای تهیه غذا، ‌از اذان صبح تا پاسی از شب رفته زحمت می‌کشند. ‌بهنام دو سه بار یا الله می‌گوید. ‌احترام از فروغ می‌پرسد: ‌

«کیه؟ » فروغ سر می‌گرداند، نگاه می‌کند. ‌می‌گوید: ‌« کسی نیست، آقا بهنام است» «خواهرها حجابتان را رعایت کنید، یا الله.»

احترام به فروغ چشمک می‌زند. ‌با صدای بلند بهنام را صدا می‌کند. ‌

«بهنام جان، تویی؟ بیا داخل، تو که نا محرم نیستی» «آره مثل بچه من می‌مانی »

بهنام عصبانی می‌شود. ‌او که از کله صبح، از وقت اذان صبح، کلافه است جوش می‌آورد. ‌از آستانه آشپزخانه بر می‌گردد. ‌بچه‌ها آماده می‌شوند تا به مقابله با دشمن بروند. ‌بهنام از دیدن این صحنه طاقتش طاق می‌شود. ‌مهدی رفیعی را می‌بیند. ‌با دلخوری و ناراحتی از خواهرها گله می‌کند. ‌مهدی رفیعی علاقه زیادی به بهنام دارد. ‌گاه سر به سرش می‌گذارد. ‌جوش و خروش بهنام، قد بودن و غرورش را دوست دارد. ‌با شنیدن حرف ‌های بهنام، چهره به هم می‌کشد. ‌سر بهنام پایین است و نگاه به زمین دارد. ‌مهدی به سید صالح چشمکی می‌زند تا سید مطمئن باشد که قصد شوخی دارد. ‌رابطه برادرانه و صمیمانه سید صالح و بهنام، شهره خاص و عام است. ‌بهنام با تمام غرور و قدی‌اش، در برابر سید صالح موسوی که صمیمانه صالی صدایش می‌زند آرام است و حرف شنو. ‌مهدی با لحنی جدی می‌گوید: ‌

اولا همه چیز سرم می‌شود و می‌فهمم. ‌ثانیاً بچه تو قنداق است. ‌ثالثاً خودم می‌دانم نامحرم هستم. ‌اگر امر به معروف و نهی از منکر نکنم معصیت دارد. ‌تکلیف شرعی است و واجب. ‌آخرش هم میخوام شهید بشوم. ‌آرزو دارم تا به شهادت برسم. ‌مثل خیلی از بچه‌ها، مثل پرویز عرب..

«درست می‌گویند، نه؟ تو هنوز دهنت بوی شیر می‌ده. ‌لابد پیش خودت خیال می‌کنی مرد شدی، نه؟ اصلا اینجا چه کار می‌کنی؟ نمی‌گی یک وقت ممکن است نا غافل کشته شوی؟»

بهنام جا می‌خورد. ‌اصلا توقع چنین برخوردی را نداشت. ‌در تمام مدتی که در خرمشهر مانده است، هیچ کس از گل نازک تر نگفته بودش. ‌نگاه از زمین می‌کند و به مهدی نگاه می‌کند، تا شاید اثری از شوخی ببیند. ‌نمی‌بیند. ‌یاری خواهانه به صالی نگاه می‌کند. ‌با آن چشمهای معصوم، یا به قول بهروز مرادی، چشم‌های بهشتی. ‌سید طاقت نمی‌آورد. ‌نگاه می‌دزدد. ‌بهنام، بهت‌زده تصمیم می‌گیرد، خودش جواب مهدی رفیعی را بدهد. ‌با صدایی که مثل همیشه بلند و محکم نبود می‌گوید: ‌

«اولا همه چیز سرم می‌شود و می‌فهمم. ‌ثانیاً بچه تو قنداق است. ‌ثالثاً خودم می‌دانم نامحرم هستم. ‌اگر امر به معروف و نهی از منکر نکنم معصیت دارد. ‌تکلیف شرعی است و واجب. ‌آخرش هم میخوام شهید بشوم. ‌آرزو دارم تا به شهادت برسم. ‌مثل خیلی از بچه‌ها، مثل پرویز عرب ...»

مهدی نمی‌گذارد اسامی شهدا را ردیف کند. ‌به سختی خنده‌اش را فرو می‌دهد. ‌با همان لحن جدی ادامه می‌دهد: ‌

قدی به اندازه یک ‌ژ-3

«چی بشی؟ شهید؟ لابد توقع داری فوری بری بهشت، نه؟ آقا را باش، بزک نمیر بهار می‌آد خربزه با یک چیز دیگر می‌آد. ‌اگر به این نیت اینجا ماندی، همین حالا راهت را بگیر برو اهواز، برو پیش خانوادت»

«چرا؟ مگر من چی کم دارم؟ بیشتر بچه‌هایی که شهید شدند را می‌شناختم. ‌مثل خودم بودند ...»

«پسر جان، علامه دهر، برادر مکلف، برادری که تکلیف شرعی به گردن داری. ‌چطور نمی‌دونی که آدم عزب، آدم مجرد که به سن تکلیف رسیده باشد، اما زن نگرفته باشد، ایمانش کامل نیست. ‌نصفه است، نه؟ اگر هم کشته شود – ولو در میدان جنگ، در وسط میدان – شهید حساب می‌شود، اما به بهشت نمی‌رود، نه؟ ببینم این را شنیده بودی، دیدی هنوز بچه‌ای؟»

بهنام نوجوان، بهنام سیزده – چهارده ساله، مثل یک خانه قدیمی و کلنگی فرو می‌ریزد. ‌از شدت خشم و ناراحتی، چشمانش گشاد شده بود و می‌درخشید. ‌چند لحظه مردد و بلا‌تکلیف درجا می‌ماند. ‌حتی به صالح هم نگاه نمی‌کند. ‌اشک هایش لب پر می‌زند. ‌از جا بلند می‌شود و می‌دود. ‌امیر دم در مسجد ایستاده بود دست می‌اندازد تا کتف بهنام را بگیرد. ‌می‌خواست نگهش دارد و آرامش کند. ‌بهنام یک گلوله آتش است. ‌با خشونت شانه‌اش را از پنجه امیر بیرون می‌کشد و می‌دود. ‌مهدی اصلاً توقع چنین عکس العملی را نداشت. ‌قبلاً هم سر به سرش گذاشته بود. ‌اما هرگز تا این حد ناراحت نشده بود. ‌ناراحت می‌شود. ‌برای توضیح، ابتدا امیر را نگاه می‌کند. ‌چهره امیر مثل همیشه آرام و باز است. ‌با لبخند شانه بالا می‌اندازد. ‌مهدی رو به سید صالح می‌کند. ‌چهره سید برافروخته و غمگین است. ‌

«سید به جدت نمی‌خواستم این قدر ناراحتش کنم، بیا با هم بریم سراغش از دلش در بیاریم.»

‌با خودم فکر می‌کنم چه می‌شود نوجوانی که تا قبل از 31 شهریور در کوچه با هم‌ سن و سال ‌های خود بازی می ‌کرد و آماده شروع سال تحصیلی جدید می‌شد بعد از2 الی 3 هفته به مدافعی تبدیل می‌شود که بعد از رفتنش همه مدافعان بی ‌تاب‌‌اند و از همه بیشتر سید صالح موسوی

سید صالح می‌گوید: ‌فایده نداره. ‌باید چند ساعتی بگذره تا کمی آروم بشه. ‌اون وقت میشه باهاش حرف زد. ‌شما خودت را ناراحت نکن. ‌راستش از دست من دلخوره، نه از شما و آبجی فروغ و احترام.

«چطور؟»

والله چه عرض کنم؟ چون همه می‌دونید حرفش چیه و چی می‌خواد؟ امروز از کله صبح گیر داده، قسم و آیه که من را هم با خودتان ببرید. ‌می‌خواهم من هم با عراقی‌ها بجنگم. ‌این شهر که همه‌اش مال شما نیست. ‌ما هم سهم داریم. ‌هر چی توضیح دادم، دلیل آوردم، نشد. ‌مرغ یک پا داره. ‌از همان ساعت حسابی دلخور بود. ‌دنبال بهونه می‌گشت با کسی جرو بحث کنه.

مطالب مرتبط :

بهنام محمدی،شهید 12 ساله

رزمنده‌ای با تیر و كمان

دنبال مامانم می‌گردم

برای پاسخ به سوال ، کلیک کنید .


منبع :

کتاب سرو نخلستان

تنظیم : بخش هنر مردان خدا - سیفی