تبیان، دستیار زندگی
چاله ای به اندازه دو پا حدسم در مورد مجتبی داشت به یقین تبدیل می‌شد. به نظرم می‌رسید او دیگر ماندنی نیست. گفتم: آقا مجتی التماس دعا داریم. این بار انگار حرفم را نشنید. با همان حال خاصی كه داشت برگشت و راه افتاد و رفت سمت عقب. مطمئن شدم دیگر
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

چاله ای به اندازه ی دو پا!

حدسم در مورد مجتبی داشت به یقین تبدیل می‌شد. به نظرم می ‌رسید او دیگر ماندنی نیست. گفتم: آقا مجتی التماس دعا داریم. این بار انگار حرفم را نشنید. با همان حال خاصی كه داشت برگشت و راه افتاد و رفت سمت عقب. مطمئن شدم دیگر زیاد زنده نمی ‌ماند.

جانباز

مجتبی نوری از بچه‌هایی بود كه با داشتن تحصیلات عالی و مقام فرماندهی در گروهان خیلی بی ریا و خاكی بود. كمتر دیده بودم غذای گرم و یا غذای معمولی بچه‌ ها را بخورد. همیشه صبر می‌كرد تا همه غذایشان را بخورند ، آن وقت پس مانده غذای بچه ‌ها را می‌خورد. می‌گفتند مهندس است. گاهی طرح ‌های عجیبی می داد كه آدم در حكمتش می‌ماند. آخرین طرحی هم كه داد طرح چگونگی شهادتش بود. نحوه شهادتش را همانطور كه می‌خواست خودش طراحی و اجرا كرد و همانطور هم شهید شد.

در عملیات كربلای چهار همان ابتدای حركت، وقتی ستون بچه‌ها پشت كانال منتظر باز شدن راه بود، خمپاره خورد میان ستون. بچه‌ها گفتند مجتبی زخمی شده و رفته است عقب. اما صبح كه شد، دیدم برگشته است و با همان حال زخمی، ماند تا عملیات كربلای پنج. ماند تا طرحش را كامل كند.

صبح عملیات كربلای پنج، از منطقه ام الطویل به سمت نهر جاسم در حركت بودیم. قرار بود پای نهر مستقر شویم. من بودم و حقانی. حقانی از بچه‌های كم سن و سالی بود كه به زور آورده بودیمش. از آن بسیجی‌های پر شر و شور. یكباره آتش عراق شدید شد و زمین گیرمان كرد. من پریدم داخل یک چاله كه مثل ته یک تخم مرغ بود. آن قدر كوتاه و باریک بود كه باید حسابی خودت را جمع و جور می‌كردی تا در آن جا بگیری. به حقانی گفتم: این دیگر چه جور چاله‌ای است؟ حقانی در آمد كه "آقا مجتبی كنده. مهندسه بابا... " مجتبی نوری را می‌گفت. اما حرفش تمام نشده بودكه صدای سوت یک خمپاره صد و بیست به گوشمان خورد. من به زور خودم را تو چاله جمع كردم ولی نفهیدم حقانی چكار كرد. خمپاره كه منفجر شد و گرد و خاک ‌ها خوابید دیدم تركش بزرگی سر حقانی را با خود برده است.

وقتی رسیدم همه چیز دستگیرم شد. خمپاره تمام سر و بدن مجتبی را برده بود و فقط پاهایش مانده بود داخل چاله. چاله‌ای كه فقط به اندازه پاهای مجتبی جا داشت.

ظهر بود كه با بچه‌ها رسیدیم حوالی نهر جاسم. به ما گفته بودند فعلا باید هوای نهر را داشته باشیم. ظاهرا عراق می‌خواست از سمت نهر پاتک كند. پشت سر ما غذا هم آوردند. لشگر هفده یكی از لشكر‌هایی بود كه از همان ظهر اول عملیات هر طور بود غذای گرم می‌ رساند به خط . آقا مجتی ترتیب غذای بچه‌ ها را داد اما خودش غذا نخورد. روزهای عادی غذای گرم نمی‌خورد چه برسد به آن روز.

من بعد از غذا و نماز مشغول نگهبانی بودم كه آقا مجتی آمد و گفت: آقای نوحه خوان شما بروید در آن سنگر نگهبانی بدهید. با دست سنگری را درست لب خط رو به عراقی‌ ها نشان داد. سنگر مال خود عراقی‌ها بود و آنها كاملا روی آن دید داشتند. با تعجب نگاهش كردم و گفتم آقای مجتبی! آنجا فشنگ می‌آید، مگر نمی‌بینید؟

لحظه‌ای نگاهم كرد و بعد گفت: راست می‌گی. و نگاهش را دوخت به آسمان. لحظاتی همانطور خیره، آسمان را نگاه كرد. حال طبیعی نداشت. به شوخی گفتم: آقای مجتبی التماس دعا داریم. یكبار انگار كه به خودش آمده باشد سرش را پایین آورد و گفت: "چی می‌گی؟ " گفتم هیچی، فقط التماس دعا داشتیم. با حال خاصی نگاهم كرد و گفت: معلوم هست چی می‌گی تو؟ و بعد راه افتاد و رفت. حس كردم حالت كسانی را دارد كه لحظه‌‌های آخر را می‌گذرانند.

گل

این حالات را در بچه‌های دیگر هم دیده بودم. بعضی از بچه‌ها در لحظه‌های آخر رفتارشان غیر طبیعی می‌شد. حرف ‌های عجیبی می‌زدند و كارهایی می‌كردند كه تا به حال كسی آنها را این طور ندیده بود. یک جور هذیان گویی و انجام یک سری كارهای غیر معمول.

پنج شش دقیقه گذشت. باز مجتبی برگشت و همان حرف را تكرار كرد: "آقای نوحه خوان، گفتم برید توی اون سنگر نگهبانی بدید. " باز هم به همان سنگر اشاره كرد. این بار با دلخوری گفتم: آقا مجتبی بهتان كه گفتم آنجا فشنگ می‌آید. می‌بینید كه. دوباره به آسمان نگاه كرد و گفت: راس می‌گی.

حدسم در مورد مجتبی داشت به یقین تبدیل می‌شد. به نظرم می‌رسید او دیگر ماندنی نیست. گفتم: آقا مجتی التماس دعا داریم. این بار انگار حرفم را نشنید. با همان حال خاصی كه داشت برگشت و راه افتاد و رفت سمت عقب. مطمئن شدم دیگر زیاد زنده نمی‌ماند. نمی‌دانم چرا تصمیم گرفتم همراهش بروم. انگار می‌خواستم تا لحظه آخر پیشش باشم. نگاهش كردم. دیدم رفت سمت همان چاله. دنبالش راه افتادم. به چاله كه رسید ایستاد. باز هم به آسمان نگاه كرد و بعد پا گذاشت داخل چاله، همین كه پای دومش را برداشت، یک خمپاره صد و بست از راه رسید. من سریع دراز كشیدم روی زمین. خمپاره منفجر شد و خاک و غبار همه جا را پوشاند. لحظاتی همانطور ماندم تا دود و غبار خوابید. بعد آرام سر بلند كردم و از دور چاله را نگاه كردم. اثری از مجتبی نبود. تعجب كردم. چاله آن قدر نبود كه همه تن مجتبی را در خود جا داده باشد. بلند شدم و به سمتش رفتم. وقتی رسیدم همه چیز دستگیرم شد. خمپاره تمام سر و بدن مجتبی را برده بود و فقط پاهایش مانده بود داخل چاله. چاله‌ای كه فقط به اندازه پاهای مجتبی جا داشت.

آقا مجتبی چاله را فقط به انداز پاهایش كنده بود.انگار می خواست فقط پاهایش بماند. شاید می‌خواست بدنش كاملا محو نشود. پاهایش و رد آنها بماند برای ما و چیز‌ی از او برای مادرش برگردد.


منبع :

خبرگزاری فارس

تنظیم برای تبیان :

بخش هنر مردان خدا - سیفی