تبیان، دستیار زندگی
هنوز آن روزها جلوی چشمانم است و حمید را می بینم که دارد درس استقامت و پایداری به ما می دهد. او را می بینم که در خیابان های شهر ری گام بر می دارد و من پشت سرش با قلبی لرزان می روم و نگاه به حرکاتش دارم و او گاه سر بر می گرداند و لبخند می زند و مرا از همه ن
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

سال هایی به رنگ سبز

روایتی از سردار شهید حمید قلنبر مسول اطلاعات عملیات سپاه منطقه 6 کشور

هنوز آن روزها جلوی چشمانم است و حمید را می بینم که دارد درس استقامت و پایداری به ما می دهد. او را می بینم که در خیابان های شهر ری گام بر می دارد و من پشت سرش با قلبی لرزان می روم و نگاه به حرکاتش دارم و او گاه سر بر می گرداند و لبخند می زند و مرا از همه نگرانی ها وا می رهاند

سال هایی به رنگ سبز

و باز پرنده خیالم پر می کشد تا جنوب شرق کشور و کوه های سر به فلک کشیده و دشت های داغ و سوزان سیستان و بلوچستان هنوز که هنوز است، حمید از شهری به شهر دیگر سر می کشد و مردان و زنان بلوچ را به پایداری و همگامی با انقلاب فرا می خواند و می بینم که جمعیت پشت سرش راه افتاده اند و فریاد می کشند و از حمید قلنبر حمایت می کنند.

سال 1355 بود؛ دوران اوج اقتدار رژیم پهلوی هیچ کس قدرت نفس کشیدن نداشت و سر مردم را با مراد برقی و تلخ و شیرین و هزار کوفت و زهر مار دیگر گرم می کردند. در این میان، جوانان برخاسته بودند و از دل فریاد می کشیدند و مردم را به بیداری می خواندند؛ حمید جزو این جوانان بود.

چهارده یا پانزده سال داشتم. یک روز دستم را گرفت و کشاند تا حرم عبدالعظیم. جلسه ای برپا بود و نوجوانان قد و نیم قد جمع شده بودند. وارد جمع شان شدم. حمید نگین انگشتری آن حلقه بود. همه به دورش جمع شدیم و او برایمان قرآن خواند و تک تک آیاتش را ترجمه کرد. در میان آن جمع کوچک، خود را قطره ای می دیدم که در میان دریای معرفت غوطه ور است. حمید ما را برد تا اوج آسمان ها و لذت بزرگی و معنویت را نشان مان داد و برمان گرداند به حرم.

پس از آن، من هم یکی از اعضای ثابت جلسه شدم. یک روز در میان، در حرم و مسجد، جمع مان دور حمید قلنبر حلقه

می زد و نیرو می گرفت و پراکنده می شد او از قرآن می گفت و مسائل مذهبی و دینی و انقلابی.

از صحبت های حمید چیزهایی دستگیرم شده بود. بارها از او پرسیدم بر علیه شاه فعالیت دارید یا نه؟ هربار خندید و طوری دست به سرم کرد. یک بار گفت: «هنوز بچّه ای! فعلاً باید به درس و مشق خودت برسی. »

از ما اصرار بود و از او انکار؛ بالاخره قبول کرد با او همراه شویم. در همان اول کار ،ما را مأمور تهیه و ساخت نارنجک دستی کرد. «از انبارهای شهر ری تا می توانید باروت بدزدید و بیاورید »

در کنار کارهای نظامی، فعالیت های فرهنگی را نیز دنبال می کردیم. حمید نمی گذاشت یک بُعدی حرکت کنیم. این را در همه ی خط دهی های مبارزاتی اش مشاهده می کردیم و با آن خو گرفته بودیم.

کار سختی بود. ما نوجوانانی بودیم که زودتر از همه مرد شده بودیم. حمید دست مان را گرفته و گفته بود:  «شما مرد هستید، مردان این روزگار»

رفتیم برای شناسایی کارها به خوبی پیش رفت و بالاخره در یک فرصت مناسب توانستیم مقدار قابل توجه ای از گوگرد موجود در انبار را سرقت کنیم. داشتیم بال در می آوردیم. ما مردان بزرگ آن روزها بودیم؛ این احساس تمام وجودمان را پر کرده بود. محلی برای نگهداری مواد نداشتیم. گفت: «بگردیم و توی یکی از محله ها خانه ای اجاره کنیم »

چند روزی وقت مان صرف این کار شد و بالاخره توانستیم یک اتاق اجاره کنیم. همه مواد را به آن جا منتقل کردیم. پس از آن، راه افتادیم توی خیابان. مأموریت مان خرید سه راهی و کورکن لوله آب بود.

نمی توانستیم همه را از یک جا تهیه کنیم؛ شاید تمام شهر ری را زیر و رو کردیم تا توانستیم به تعداد مورد نیاز وسایل را تهیه کنیم.

وضع اتاق استیجاری طوری بود که نمی توانستیم هر موقع که می خواهیم مشغول کار شویم. باید صبر می کردیم تا همسایه ها بخوابند و سپس کارمان را شروع کنیم. سه راهی ها را پر از گوگرد می کردیم و کورکن ها را به دو طرف آن می بستیم و سر دیگر را فتیله می گذاشتیم. این کار هر شب مان بود. پس از درست کردن نارنجک ها، حمید آن ها را بر می داشت و می برد.

شهید حمید قلنبر

در یک مورد، قرار بود حمید و دیگران مسیر رفت و آمد دو ساواکی را شناسایی و سپس آن ها را مورد ضرب و شتم قرار دهند. می دیدم که او چگونه همه زندگی اش را وقف این کار کرده است. یک روز دیدم که دو میلگرد آهنی تهیه کرده است؛ نگفت برای چه کاری می خواهد. بعدها فهمیدم سر راه او دو ساواکی قرار می گیرند و در یک موقعیت مناسب به آن ها حمله می کنند. آن دو به سختی مجروح شدند و این خبر در شهرری پیچیده که عده ای ساواکی ها را می زنند؛ آن هم نه با تیر و تفنگ بلکه با میلگرد آهنی. این عمل حمید ترس عجیبی انداخته بود در دل افراد وابسته به رژیم.

در کنار کارهای نظامی، فعالیت های فرهنگی را نیز دنبال می کردیم. حمید نمی گذاشت یک بُعدی حرکت کنیم. این را در همه ی خط دهی های مبارزاتی اش مشاهده می کردیم و با آن خو گرفته بودیم. در آن روزها، قبل از این که خودمان امکان تهیه و تکثیر اعلامیه های حضرت امام را پیدا کنیم،آن ها را از گروه انقلابی صف می گرفتیم و پخش می کردیم. این گروه در تهران فعالیت می کرد. در مرحله ای از کار قرار شد اعلامیه ها در شهر ری تهیه شوند. شروع به کار کردیم. وسایل ابتدایی در دسترس داشتیم. یک نسخه از اعلامیه ها را می آوردیم در محلی که تعیین شده بود؛ روی آن نایلون، جوهر می مالیدیم و سپس برگه استنسیل را به آن می چسباندیم بدین ترتیب، اعلامیه ها را تکثیر می کردیم. کار شبانه روزی مان همین بود. سپس اعلامیه ها را بسته بندی می کردیم؛ در کیف های مختلف جاسازی می کردیم و تحویل رابط ها می دادیم. در سال 1356 سران گروه انقلابی بدر توسط ساواک دستگیر شدند. پس از آن، سروسامان دادن به عناصر تشکیلاتی به عهده حمید گذاشته شد. اگر او نبود، در همان سال، سازماندهی نیروها از هم می پاشید و آنان متفرق می شدند. برای حفظ تشکیلات احتیاج به یک یا دو عملیات مهم بود سلاح های گروه کشف شده بود. حمید گفت: «باید سلاح تهیه کنیم.»

از فردی به نام ضمیری یک ماشین کرایه کردیم.حمید و یک نفر دیگر از اعضای گروه به چابهار رفتند. در آن روزها، دل توی دل مان نبود. همه امیدمان به حمید بود و اگر برای او اتفاقی می افتاد، تمام تشکیلات گروه از هم می پاشید. پس از چند روز برگشت سلاح ها را در قسمت موتور و لوله بخاری ماشین جاسازی کرده بود. بخاری را از پشت باز کرده بودند و پس از جاسازی سلاح و مهمات، آن را دوباره بسته بودند. پس از آن، فعالیت مان در فاز نظامی بیشتر شد. حمید گفت: «همه شما باید روز یک بار سلاح به کمر ببندید و بروید بیرون و در شهر ری چرخ بزنید. »

این حرف برای ما سنگین بود بچّه های چهارده پانزده ساله ای بودیم که نه تجربه ی این کار را داشتیم و نه جرأت آن را. حمید از همان اول سعی کرد تهور و بی باکی را در دل مان جا دهد. همه اش می گفت: «باید ترس تان بریزد.» یک روز اسلحه را بست به کمرش و روی آن یک کت یا کاپشن پوشید و گفت: «من می روم، شما پشت سرم بیایید. حواستان باشد که چه می کنم.» حس کردم صورتم آتش گرفته است. داغ داغ بودم. حمید راه افتاد و ما هم صد، صد و پنجاه متر دورتر، پشت سرش راه افتادیم. اول چند خیابان را طی کرد. سپس رفت طرف خیابانی که کلانتری توی همان خیابان بود. ما که دورادور به صورت پراکنده مواظبش بودیم، به هم نگاه کردیم. یک راست رفت طرف کلانتری. ترسیدیم جلوتر برویم. کنار پاسبانی که جلوی کلانتری نگهبانی می داد، ایستاد. آن لحظه ....

                                               ادامه دارد ...


منبع :

ماهنامه دفاع مقدس

تنظیم برای تبیان :

بخش هنر مردان خدا - سیفی