تبیان، دستیار زندگی
چند تن از فرماندهان عراقی سراسیمه آمدند و با مشت و لگد به جانم افتادند. با هر ضربه‌ی پوتین كه به شكمم می‌زدند، خون از محل زخم‌ها فوران می‌كرد و بی‌اختیار ناله می‌كردم.
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

دنیای اسارت با همه محدودیت هایش

زمستان 63، پس از یک درگیری شدید در ارتفاعات دزلی و چناره‌ی عراق، روبروی شهر «سیّد صادق» به محاصره‌ی دشمن درآمدیم. پس از گذشت 8 ساعت،  اكثر بچّه‌ها به شهادت رسیدند و من به شدّت مجروح شدم. خون زیادی از بدنم رفته بود. بدنم یخ زده بود و كم‌ترین تحرّكی نداشتم.

اسرا

اجساد شهداء، روی برف‌ها افتاده بودند. عراقی ‌ها بالای سر هر شهیدی كه می‌رسیدند، با شلیک چند تیر خلاص، از كشته شدن نیروهای ایرانی، اطمینان حاصل می‌كردند و می‌رفتند. نوبت به من كه رسید، یكی از بعثی‌ها لوله‌ی اسلحه را روی پیشانی‌ام گذاشت و بی‌آن‌كه شلیک كند، مشغول باز كردن ساعت روی دستم شد!!

تقریباً 2 ساعت به تاریک شدن هوا مانده بود كه بارش باران شروع شد. عراقی‌ها از داخل سنگرهای خودمان تعدادی پتو آوردند و روی بچّه‌ها انداختند. آن‌ها با این كار می‌خواستند خون‌هایی كه روی بدن شهداء بود، به واسطه‌ی باران شسته نشود تا فردا بتوانند از این صحنه‌ها فیلم‌ برداری كنند. عراقی‌ ها چون من را به حساب كشته‌ها گذاشته بودند، یک پتو هم روی من انداختند. بدنم گرم شد و از فرط خستگی به خواب رفتم. چند ساعت بعد، با سر و صدای عراقی ‌ها كه داشتند اجساد بچّه‌ها را شمارش می‌كردند، از خواب پریدم. بالای سر من كه رسیدند، یک دفعه پتو را كنار زدند. چون هوای بیرون سرد بود به محض این‌كه پتو از رویم كنار رفت، بدنم مثل بید به لرزه افتاد. یكی از بعثی ‌ها هیجان زده فریاد زد: حَی... حَی... یعنی او زنده است. چند تن از فرماندهان عراقی سراسیمه آمدند و با مشت و لگد به جانم افتادند. با هر ضربه‌ی پوتین كه به شكمم می‌زدند، خون از محل زخم‌ها فوران می‌كرد و بی‌اختیار ناله می‌كردم.

چند تن از فرماندهان عراقی سراسیمه آمدند و با مشت و لگد به جانم افتادند. با هر ضربه‌ی پوتین كه به شكمم می‌زدند، خون از محل زخم‌ها فوران می‌كرد و بی‌اختیار ناله می‌كردم.

آن ‌ها مرا به طرف سنگری كه در بالای یک پرت‌گاه قرار داشت، بردند. جلوی آن سنگر متوجه شدم كه پنج نفر از بچّه‌های خودمان را در حالی كه به شدّت مجروح شده‌اند، به تیر سقف سنگر بسته‌اند و یكی از آن‌ها مظلومانه شهید شده است. پیكر شهید را پایین آوردند و جلوی چشمانم از پرت‌گاه پایین انداختند.آن ‌ها حتی به پیكر بی‌جان شهید هم رحم نكردند و آن جسم مطهّر را بین هوا و زمین به رگبار بستند! بعد از آن مرا به همان جایی كه قبلاً آن شهید را بسته بودند، بستند و بی‌آن‌كه كوچک ‌ترین توجّهی به زخم‌هایم بكنند، با قنداقِ اسلحه و هر چه به دست‌شان می‌آمد، پذیرایی كردند. این در حالی بود كه 24 ساعت از شروع درگیری می‌گذشت و من در این مدّت ذرّه‌ای آب و غذا نخورده بودم.

زندان اسرا

از آن روز من به دنیای جدیدی وارد شدم؛ دنیای بسته‌ی اسارت!!

نعم سیّدی!!

دنیای "اسارت" با همه‌ی محدودیت‌های اجتناب ناپذیرش هرگز از شور و «معنویت» خالی نبود. معنویتی كه بوی آن مشام سربازان دشمن را سخت می‌آزرد و آرامش پر تزویر آنان را یک ‌سره به‌هم می‌ریخت.

ماه رمضان سال 1367 به پایان می ‌رسید و اسرا علی ‌رغم محدودیت‌های اردوگاه، یک ماه تمام را به دعا و نیایش پرداخته بودند. شب عید فطر، سرگرد «محیط» فرمانده اردوگاه سر رسید و به دلیل این كه بچّه ‌ها در ایام ماه مبارک رمضان دعا خوانده و بر خلاف مقرّرات اردوگاه به سینه‌ زنی و عزاداری پرداخته بودند، 900 نفر از اسرا را جدا كرد و در سه نوبت متوالی با كابل و مشت و لگد، ازشان پذیرایی كرد!

آن ‌قدر كتک زدند كه اغلب بچّه‌ها مدتی به حالت اغما و بی ‌هوشی روی زمین افتاده بودند.

سرگرد «محیط» وقتی این وضعیت را دید، با لحنی فاتحانه گفت : «دربین شما كسی هست كه باز هم تمرُّد كند؟»

همه یک صدا جواب دادند: «نَعَم سیّدی!!»

سرگرد كه از پاسخ‌ های ما سرگیجه گرفته بود، گفت : «جواب مثبت و منفی برای شما فرق نمی‌كند؟»

مترجم گفت: «این‌ها از بس كتک خورده‌اند، نمی‌دانند چه می‌گویند.»

بچّه‌های كمپ ما، آن سال، عید فطر را «عید فطرِ خونین» نام‌گذاری كردند.


منبع :

ماهنامه فرهنگ پایداری کرمان

تنظیم برای تبیان :

بخش هنر مردان خدا - سیفی