تبیان، دستیار زندگی
پیام تازه ای از حضرت امام رسیده بود ؛ از مردم خواسته بودند بریزند توی خیابان ها و علیه رژیم تظاهرات کنند . عبد الحسین آن روز سر کار نرفت. ظاهراً خبر داشت قرار است تظاهرات بشود. غسل شهادت کرد و ..
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

شهید برونسی اعدام نشد ( 2 )

قسمت 11 :

حکم اعدام شهید برونسی 1 :

پیام تازه ای از حضرت امام رسیده بود ؛ از مردم خواسته بودند بریزند توی خیابان ها و علیه رژیم تظاهرات کنند .

عبدالحسین کارش تو کوچه چهنو بود . خانه غیاثی نامی را تعمیر می کرد. آن روز سر کار نرفت. ظاهراً خبر داشت قرار است تظاهرات بشود. غسل شهادت کرد و سر از پا نشاخته، داشت آماده رفتن می شد .

تظاهرات

نوارهای امام و رساله و چند تا کتاب دیگر را جمع کرد یک جا. بهم گفت : اگه یک وقت دیدی من دیر کردم ، اینا همه رو رد کنی . خداحافظی کرد و رفت .

مردم ریخته بودند توی حرم امام رضا (سلام الله علیه) ، و ضد رژیم شعار می دادند . تا ظهر خبرهای بدی می رسید . می گفتند : مأمور های وحشی شاه ، قصابی راه انداختن! حتی توی حرم هم تیراندازی کردن ، خیلی ها شهید شدن و خیلی ها رو هم گرفتن .

حالا، هم حرص و جوش او را می زدم ، هم حرص و جوش کتاب و نوارها را. یکی، دو روز گذشت و ازش خبری نشد . بیشتر از این نمی شد معطل بمانم . دست به کار شدم. رساله حضرت امام را بردم خانه برادرش . او یکی از موزائیک های توی حیاط را در آورد . زیرش را خالی کرد . رساله را گذاشت آن جا و روش را پوشاند و مثل اولش کرد .

برگشتم خانه. مانده بودم نوارها و کتاب ها را چه کار کنم. یاد یکی از همسایه ها افتادم. پسرش پیش عبدالحسین شاگردی می کرد . با خودم گفتم: توکل بر خدا می برمشون همون جا، ان شاء الله که قبول می کنه.

به خلاف انتظارم با روی باز استقبال کردند . هر چه بود، گرفتند و گفتند: ما اینا رو قایم می کنیم ، خاطرت جمع باشه .

هفت ، هشت روزی گذشت. باز هم خبری نشد . توی این مدت ، تک و توکی از آن به اصطلاح شاه دوست ها ، حسابی اذیتمان می کردند و زجر می دادند . بعضی وقت ها می آمدند و خاطر جمع می گفتند : اعدامش کردن ، جنازه اش رو هم دیگه نمی بینین ، مگه کسی می تونه با شاه در بیفته؟!

هفت ، هشت روزی گذشت. باز هم خبری نشد . توی این مدت ، تک و توکی از آن به اصطلاح شاه دوست ها ، حسابی اذیتمان می کردند و زجر می دادند . بعضی وقت ها می آمدند و خاطر جمع می گفتند : اعدامش کردن ، جنازه اش رو هم دیگه نمی بینین ، مگه کسی می تونه با شاه در بیفته؟!

بالاخره روز دهم یکی آمد در خانه. گفت: اوستا عبدالحسین زنده است .

باور کردنش مشکل بود . با شک و دودلی پرسیدم : کجاست ؟

گفت: تو زندان وکیل آباد  اگه می خوای آزاد بشه ، یا باید صد هزار تومان پول ببری ، یا یک سند خونه.

چهره ام گرفته تر شد . نه آن قدر پول داشتیم ، و نه خانه سند داشت .

مرد رفت. من ماندم و هزار جور فکر و خیال . خدا خدا می کردم راهی پیدا شود . با خودم می گفتم : پیش کی برم که این قدر پول به من بده یا یک سند خونه ؟

رو هر کی انگشت می گذاشتم ، آخرش فکرم می خورد به بن بست . تازه اگر کسی هم راضی می شد به این کار ، مشکل بود بیاید زندان . تله بودن، گیر افتادن و هزار فکر دیگر نمی گذاشت .

توی چنین مخمصه ای ، یک روز در خانه به صدا در آمد . چادرم را سر کشیدم . روم را محکم گرفتم و رفتم بیرون . مرد غریبه ای بود . خودش را کشاند کنار و دستپاچه گفت: سلام .

شهدا

آهسته جوابش را دادم . گفت : ببخشین خانم ، من غیاثی هستم ، اوستا عبدالحسین تو خونه ی ما کار می کردن .

نفس راحتی  کشیدم . ادامه داد : می خواستم ببینم برای چی این چند روزه نیومدن سرکار ؟

بغض گلوم را گرفت . از زور ناراحتی می خواست گریه ام بگیرد . جریان را دست و پا شکسته براش تعریف کردم. گفت: شما هیچ ناراحت نباشین ، خونه من سند داره ، خودم امروز می رم به امید خدا آزادش می کنم .

خدا حافظی کرد و زود رفت. از خوشحالی زیاد ، کم مانده بود سکته کنم . دعا می کردم هر چه زودتر ، صحیح و سالم برگردد .

نزدیک ظهر ، سر و صدایی توی کوچه بلند شد . دختر کوچکم را بغل کردم و سریع رفتم بیرون. بقال سر کوچه ، یک جعبه شیرینی دستش گرفته بود . با خنده و خوشحالی داشت بین این و آن تقسیم می کرد. رفتم جلوتر . لا به لای جمعیت چشمم افتاد به عبدالحسین . بر جا خشکم زد ! چند لحظه مات و مبهوت ماندم ؛ این همون عبدالحسین چند روز پیشه !

قیافه اش خیلی مسن تر از قبل نشان می داد . صورتش شکسته شده بود و دهانش انگار کوچکتر شده بود . همسایه ها پشت سر هم صلوات می فرستادند و خوشحالی می کردند . او ولی گرفته بود و لام تا کام حرف نمی زد . از بین مردم آهسته آهسته آمد  و یک راست رفت خانه . پشت سرش رفتم تو . گفت: در و ببند .

در را بستم . آمدم رو به روش ایستادم . گویی به اندازه چند سال پیر شده بود . دهانش را باز کرد که حرف بزند ، دیدم بعضی از دندان هاش نیست ! گفت: چیه ؟

خوشحال شدین که شیرینی می دین ؟

عبدالحسین می خندید و از وحشیگری ساواک حرف می زد، من آرام گریه می کردم . بیشتر دندان هاش را شکسته بودند .

گفتم : من شیرینی نگرفتم .

آهی از ته دل کشید . گفت : ای کاش شهید می شدم !

گفت و رفت توی اطاق . چند تا از فامیل ها هم آمده بودند . با آنها فقط سلام و علیکی کرد و رفت حمام .

آن روز تا شب هر چه پرسیدم : چه بلایی سرت آوردن ؛ چیزی نگفت . کم کم حالش بهتر شد . شب ، باز رفقای طلبه اش آمدند . آن طرف پرده با هم نشستند به صحبت . لابه لای حرف هاش، اسم یک سروان را برد و گفت: اسلحه رو گذاشت پشت گردنم . دست و پام رو هم بسته بودن . یکی شون اومد جلوم . همه اش سیلی می زد و می گفت: پدر سوخته بگو اونایی که باهات بودن ، کجا هستن ؟

می گفتم : کسی با من نبوده .

رو کرد به همون سروان و گفت: نگاه کن ، پدر سوخته این همه کتک می خوره ، رنگش هم عوض نمی شه !

آخرش هم کفرش در اومد . شروع کرد به مشت زدن. یعنی می زد به قصد این که دندون هام رو بشکنه .

عبدالحسین می خندید و از وحشیگری ساواک حرف می زد، من آرام گریه می کردم . بیشتر دندان هاش را شکسته بودند 2.  شکنجه های بدتر از این هم کرده بودنش 3 ر وحیه اش ولی قویتر شده بود ، و مصمم تر از قبل می خواست به مبارزه اش ادامه بدهد .

*****

آن روز باز تظاهرات شده بود . می گفتند : مردم حسابی جلو ی مأمورهای شاه دراومدن .

تظاهرات

عبدالحسین هم توی تظاهرات بود . ظهر شد ، نیامد . تا شب هم خبری نشد . دیگر زیاد حرص و جوش نداشتم، حتی زندان رفتنش برام طبیعی شده بود . شب همان طلبه ها آمدند خانه. خاطر جمع شدم که باز گرفتنش. یکی شان پرسید : توی خونه سیمان دارین ؟

گفتم : آره .

جاش را نشان دادم . یک کیسه سیمان آوردند . اعلامیه های جدید امام را که تو خانه ما بود، با رساله گذاشتند زیر پله ها. روش را هم با دقت سیمان کردند . کارشان که تمام شد ، بهم گفتند : نوارها و اون چند تا کتاب هم با شما ، ببرین پیش همون همسایه تون که اون دفعه برده بودین .

صبح زود ، همه را ریختم توی یک ساک. رفتم دم خانه شان. به زنش گفتم : آقای برونسی رو دوباره گرفتن .

جور خاصی گفت: خوب ؟

به ساک اشاره کردم . گفتم : نوار و کتابه ، می خوام دوباره زحمت بکشین و این جا قایمشون کنین .

من و منی کرد . گفت : حاج خانم راستش من دیگه جرات نمی کنم .

یک آن ماتم برد . زود ادامه داد : یعنی شوهرم نیست و منم اجازه این کارو ندارم .

زیاد معطل نشدم . خداحافظی کردم و برگشتم خانه. مانده بودم چکارشان کنم . آخرش گفتم: توکل بر خدا همین جا قایمشون می کنم ، عبدالحسین که دیگه عشق شهادت داره ، اگه اینا رو پیدا کردن ، اون به آرزوش می رسه .

چند تا قالی داشتیم . بعضی از نوارها را گذاشتم لای یکی شان. چند تایی از نوارها حساس بودند . سر یکی از متکاها را باز کردم. نوارها را گذاشتم لای پنبه ها و سر متکا را دوباره دوختم . کتاب ها را هم بردم زیر زمین . گذاشتمشان توی چراغ خوراک پزی و توی یک قابلمه .

لحظه هایی که حکم اعدام را می دیدم. از ته دل خدا را شکر می کردم که امام از پاریس برگشتند و انقلاب پیروز شد، و گرنه چند روز بعدش ، عبدالحسین را اعدام می کردند .

حالا منتظر آمدن ساواکی ها بودم. تو اتاق نشستم. حسن و مهدی و حسین و دختر کوچکم را دور خودم جمع کردم.

یک هو سر و کله نحسشان پیدا شد .  از در و دیوار ریختند توی خانه. حسن هفت، هشت سال بیشتر نداشت. همان جا زبانش بند آمد.4 دو ، سه تا شان با کفش آمدند داخل اتاق. به خودم تکانی دادم . یکی شان که اسلحه دستش بود، گرفت طرفم و داد زد : از جات تکون نخور! همون جا که هستی ، بشین .

توی آن لحظه ها گویی خدا راهنمایی ام کرد . نشان همان متکا را داشتم. زود برداشتم و گذاشتمش روی پاهام ، دخترم را هم خواباندم روش .

آنها شروع کردند به گشتن خانه. گاهی زیر چشمی قالی ها را نگاه می کردم . کافی بود یکی شان را برگردانند و نوارها را پیدا کنند. متوسل شده بودم به آقا امام زمان (سلام الله علیه). آقا هم چشم آنها را گویی کور کرده بودند . انگار نه انگار که ما توی خانه قالی داریم . طرفش هم نرفتند !

هر چه بیشتر گشتند ، کمتر چیزی گیرشان آمد . آخرش هم دست از پا درازتر، گورشان را گم کردند و رفتند پی کارشان .

*****

باز هم آقای غیاثی رفت و سند گذاشت و آزادش کرد. با آقای رضایی و دو ، سه تا دیگر از طلبه ها آمد خانه. اول از همه سراغ نوارها را گرفت . گفتم: لای قالی رو بدین بالا .

رز سرخ

داد بالا . وقتی نوارها را دیدند ، همه شان مات و مبهوت ماندند . با تعجب گفت: یعنی ساواکی ها اینا رو ندیدن ؟!

گفتم: اگه می دیدن که می بردن و شما هم الان به آرزوت رسیده بودی . خندید . سراغ نوارهای حساس را گرفت. گفتم : خود تون پیدا کنید .

کمی گشتند و چیزی دستگیرشان نشد. گفت: اذیتمون نکن حاج خانم ، بگو نوارها کجاست، می خوایم گوش بدیم .

متکا را آوردم . سرش را باز کردم. نوارها را که دیدند ، گفتند: یعنی اینا همین جور اومدن و این نوارها رو ندیدن ؟!

گفتم : تازه قسمت مهمش تو زیرزمینه .

وقتی کتاب ها را توی قابلمه و چراغ خوراک پزی دیدند ، از تعجب مانده بودند چه کار کنند .

چند روز بعد از آزاد شدن عبدالحسین ، امام از پاریس آمدند . 22 بهمن هم که انقلاب پیروز شد .

همان روزها با آقای غیاثی رفت دنبال سند خانه او. سند را رد کرده بودند تهران. با هم رفتند آن جا. وقتی برگشتند ، سند را آورده بودند . چند تا برگه دیگر هم دست عبدالحسین بود. خندید و آنها را داد دستم . پرسیدم : چیه؟

همان طور که می خندید ، گفت : حکم اعدام منه.

چشم هایم گرد شد . سند را که با پرونده عبدالحسین فرستاده بودند تهران، دادگاه حکم اعدام داده بود . به حساب آنها ، پرونده ی او پرونده سنگینی بوده .

لحظه هایی که حکم اعدام را می دیدم. از ته دل خدا را شکر می کردم که امام از پاریس برگشتند و انقلاب پیروز شد، و گرنه چند روز بعدش ، عبدالحسین را اعدام می کردند .

پاورقی ها:

1- زندانی در شهر مشهد که معروف است به زندان بالا .

2- به همین خاطر، او مجبور شد که دندان مصنوعی بگذارد .

3- این شکنجه ها، شکنجه هایی بود که زبان از گفتنش شرم دارد و قلم از نوشتنش عاجز است !

4- فرزندم حسن از همان واقعه به بعد ، به شدت دچار لکنت زبان شد که بعدها با توسل پدرش، و به لطف امام ابوالحسن الرضا (سلام الله علیه)، این لکنت زبان تا حد زیادی رفع گردید . از همان وقت، خودم هم مبتلا به یک بیماری شدم که مدت ها گریبانم را گرفته بود .

5- حجت الاسلام محمدرضا رضایی که اکنون در قم هستند .

برای مطالعه قسمت های قبل ، کلیک کنید .


تنظیم برای تبیان :

بخش هنر مردان خدا - سیفی