تبیان، دستیار زندگی
بایستی جنازه اش را غسل می دادیم. لباس هایش را که در آوردم ، متوجه بخیه های روی سینه اش شدم . سرتاسر سینه وپشتش را شکافته بودند. کارِ دانشمندان ! اروپایی بود. می خواستند اثر بمب های شیمیایی را ببیند و نقایص شان را رفع کنند.
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

شما می ما نید و وظیفه تان

تولّد : نهم مرداد 1339 - کرمان

مجروحیت شیمیایی : بیست وچهار بهمن 1364 - نهر علی شیر- سنگر اطلاعات عملیات لشکرثارالله

اعزام به انگلستان جهت مداوا : بیست و شش بهمن 1364

شهادت : سوّم اسفند 1364 – انگلستان - بیمارستان ولینگتن لندن

بمباران شیمیایی

• از ترس حمله ی نیروهای ضدانقلاب ، شب ها تا صبح بیدار بودیم . یک شب به پادگان حمله کردند. همه کُپ کرده بودند.

ابراهیم یک ژ-3 و نارنجک تفنگی برداشت و رفت روی پشت بام .

آن شب آن قدر شلیک کرد که تنها پنج قنداق ژ-3 شکست ؛ اما دوساعت بعد ، اثری از نیروهای ضد انقلاب اطراف پادگان نبود.

• شعر می گفت و بعضی وقت ها شعرهایش را توی یک دفتر یادداشت می نوشت.

یا رب زِکرم حال دعا بخش مرا
در حال دعا جرم و خطا بخش مرا
تا امشب اگر مرا نیامرزیدی
امشب تو به خون شهدا بخش مرا

• مصطفی در بحبوحه ی عملیات رمضان شهید شد. ابراهیم خبر شهادتش را تلفنی به خانواده داد و گفت: ساک مصطفی رو همراه جنازه اش براتون می فرستم.

چند روز بعد ، پیکر مصطفی آمد ، ولی ابراهیم توی منطقه ماند و پیام داد : من باید سنگرِ خالی مصطفی رو پُر کنم.

• تمام زندگی اش شده بود جبهه. یک روز ازش پرسیدم : تو نباید به فکر خونه، زن و زندگی باشی؟

خندید وگفت: من یه خونه ی دو طبقه ی سنگی دارم، که خراب شدنی نیست.

با تعجّب پرسیدم : یعنی چی؟کدوم خونه...؟

گفت: وقتی انسان رو توی قبر می خوابونن، اول سنگ لحد رو می ذارن، بعد قبر رو پر از خاک می کنن و روش یه سنگ دیگه می ذارن. این خونه ی دو طبقه ی سنگی، هرگز خراب نمی شه.

• قرارگاه تاکتیکی لشکر را بمب بارانِ شیمیایی کردند. وقتی از منطقه ی آلوده خارج می شدیم ، متوجّه شدم ابراهیم در هیچ کدام از ماشین ها نیست. برگشتم به قرارگاه. ابراهیم یک دست مالِ خیس جلوی دهانش گرفته بود و بین چادرها می گشت. فریاد زدم: چه کار می کنی؟ گفت: توی چادرها می گردم تا کسی جا نمونده باشه.

• بدون آن که بفهمد ، حواله ی دریافت کمپوت از تدارکات لشکر را دست کاری کرده بودیم و تعداد آن را زیاد نوشته بودیم. کمپوت ها را که گرفتم ، گفت: به گمانم اشتباه شده؛ حواله ی ما کم تر از این بود.

شقایق

خندیدم و گفتم: یه کم دست کاریش کردیم. با عصبانیت کمپوت ها را به انبار برگرداند. حواله را گرفت و بدون آن که نگاهش کند ، پاره اش کرد.

• بعد از شهادت محمّدرضا مرادی ، گفت: من و رضا عهد کرده بودیم با هم شهید بشیم . حالا که رضا شهید شده ، آرزوم اینه که منم با بمب شیمیایی شهید بشم. همان شد که خواسته بود؛ بمب شیمیایی آمد و آسمانی اش کرد.

• لباس غوّاصی می پوشیدیم و برای شناسایی  می رفتیم آن طرف اروند.

موقع رفتن به مان غذای مقوّی می داد و بالای سرمان قرآن می گرفت. وقتی بر می گشتیم ، آبِ حمام گرم بود. چای آماده و کمپوت و کنسرو، حاضر. حتی در بیرون آوردن لباس غوّاصی هم کمک مان می کرد.

• با بدنی پر از زخم و تاول، روی تخت دراز کشیده بود. چشم هایش را باز کرد و گفت : برام دعا بخون. خواندم. نیمه شب توی راهروی بیمارستان قدم  می زدم . پرستار صدایم کرد و گفت : پسرت کارت داره. رفتم بالای سرش. گفت: برام دعا بخون. خواندم.

 پرسید: از جنگ چه خبر؟

گفتم : تو مجروحی ، با جنگ چه کار داری؟

گفت : بگو... می خوام بدونم.

گفتم : بچّه ها فاو رو گرفتن، پیروز شدن.

این را که گفتم ، آرام و آسوده، خوابید.

• با دقت به دکتر نگاه می کردم.

معانیه اش که تمام شد ، پرسید: مادرشید؟

گفتم : بله.

دوباره پرسید: وقتی آوردنش توی بیمارستان، بی هوش بود ، چه طوری به هوش اومده؟

از ابراهیم پرسیدم: چه طوری به هوش اومدی؟

گفت: توی خواب، یه نفر که قرآن توی دستش بود ، اومد کنارم . قرآن رو گذاشت روی سینه ام و رفت ؛ همون موقع به هوش اومدم.

• بایستی جنازه اش را غسل می دادیم. لباس هایش را که در آوردم ، متوجه  بخیه های روی سینه اش شدم . سرتاسر سینه وپشتش را شکافته بودند.

شقایق

کارِ دانشمندان ! اروپایی بود. می خواستند اثر بمب های شیمیایی را ببیند و نقایص شان را رفع کنند.

برای تسلای دل مادر و پدر هیچ حرفی نزدم. غسلش دادم و کفن را محکم بستم.

• رفتم به مراسم سال گرد یکی از شهدا. موقع بیرون آمدن، ابراهیم را یک گوشه دیدم . احوالش را پرسیدم و خداحافظی کردم.

چند لحظه بعد ، به خاطرم آمد ابراهیم مدّت هاست که شهید شده. به سرعت برگشتم.

توی شلوغی جمعیت ، اثری از ابراهیم نبود.

• از وصیت نامه

من، عبدالله، یا اکنون در خاکم و یا برخاک و می نویسم برای خاک ؛ زیرا که همه خاکیم و همه به خاکیم و آن چه که می ماند ، در این جهان، خاک است و همراه بردنی ، نه ذرّه ای از خاک.

هدف مشخص است. الآن وقت آن رسیده که تصمیم بگیرم یا کوتاه ترین و دقیق ترین راه را انتخاب کنم و یار راهی پرپیچ و تاب و با فراز و نشیب زیاد که انتهای آن باریک و در آن چیزی مشخص نیست؛ آیا به هدف اصلی برسد؟!

حال شما می مانید و وظیفه ای که به دوش شماست و آن، گوش دادن به کلام امام است...

گوشه ای از خاطرات سردار شهید ابراهیم هندوزاده


منبع :

ماهنامه شمیم عشق

تنظیم برای تبیان :

بخش هنر مردان خدا - سیفی