تبیان، دستیار زندگی
داود رو به سلیمان کرد و گفت: پسرم برخیز تا برویم این متی عجب آدمی است! من تاکنون کسی مثل او ندیده بودم
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

این متّی عجب آدمیه؟!

پیر

ماجرای حضرت داود و متّی هیزم شکن

داود رو به سلیمان کرد و گفت: پسرم برخیز تا برویم این متی عجب آدمی است! من تاکنون کسی مثل او ندیده بودم

چهار ستون باریک و چند تیرچه چوبی، تمام استخوان بندی خانه‌اش بود . داود دور کلبه را دور زد و از بیرون صدا زد: یا الله! کسی در این کلبه نیست؟ پیرزن که متوجه وجود چند غریبه در بیرون خانه شده بود جواب داد: با چه کسی کار دارید؟ داود گفت: با متی کار دارم . آیا خانه او همین جاست؟ پیرزن گفت: بله خانه‌اش اینجاست، اما رفته بازار میان هیزم فروشان . به آنجا بروید . داود بار دیگر کلبه را ورانداز کرد . سلیمان تکه چوبی که در دست داشت بر زمین انداخت و به دنبال پدر به راه افتاد . داود با خود اندیشید: عجبا! چه همنشینی خواهد بود متّی؟

به بازار رسید. سراغ هیزم فروشان را گرفت. گوشه‌ای از یک میدان نسبتا بزرگ، در وسط بازار چند سکویی بود که جایگاه هیزم فروشان بود . از مردی که ایستاده بود سراغ متّی را گرفتند. او گفت: به بیابان رفته است. کمی صبر کنید می آید . داود بر سکویی نشست. به مردم نگاهی انداخت. هر یک مشغول کاری بودند.

داود به فکر فرو رفت. از میان همه این ها و همه مردان گذشته و آینده تاریخ، خداوند متی را برای همنشینی داود برگزیده بود. پیرمردی از انتهای بازار نمایان شد. زیر بار هیزم خم شده بود. چهره‌اش مشخص نبود. موهای سفید و بلندش خبر از پیری او می داد . داود برخاست و شتابان به طرف پیرمرد حرکت کرد و سلیمان نیز که از دعای پدر در مورد همنشینش در بهشت و فرموده خدا آگاه بود، به دنبال پدر حرکت کرد.

داود به متی رسید. سلامی کرد و بار هیزم را از دوش پیرمرد بر دوش خود گذاشت. پیرمرد کمر راست کرد. نگاهی انداخت و گفت: تا این جا خودم آورده‌ام، اجازه بدهید خودم هم تمامش کنم. داود گفت: پدر! ما را هم در ثواب خود شریک کن. متی خندید. به سکوها رسیدند.

عرفان

داود بار هیزم را بر زمین گذاشت. متی گفت: الحمدلله که روزی امروزمان را هم خداوند بر ما مرحمت کرد، و فریاد زد: چه کسی هیزم پاکیزه و حلال را به درهمی چند از مالی حلال و پاکیزه می خرد؟ چند نفر قیمت هایی متفاوت و کم و زیاد گفتند. نهایتا هیزم به 12 درهم به همان مردی که داود از او در مورد متی سؤال کرده بود فروخته شد.

داود خود را معرفی کرد. پیرمرد شانه‌های داود و پیشانی سلیمان را بوسید. او به داود و زبورش ایمان داشت. هرچند تا آن روز داود را ندیده بود، اما دورادور توسط پیامبر شهرشان از داود چیزهایی شنیده بود و از زبورش آیاتی را حفظ بود.

داود و سلیمان را به منزلش دعوت کرد. میان راه با 12 درهم مقداری گندم خرید. به خانه رسیدند. زیر درخت بیرون خانه، متی زیلویی انداخت و داود و سلیمان را دعوت به نشستن کرد و خود مشغول آسیاب گندم ها و نان پختن شد و همزمان مشغول صحبت شدند. متی از یونس پسرش تعریف کرد که به خاطر ابلاغ رسالتش مدتی آنان را تنها گذاشته و به شهری دیگر رفته است . و داود از زبورش برای متی خواند.

نانها که آماده شد، سه قرص از نانها را بر سر سفره گذاشت و خود نشست. لقمه ای برداشت. گفت: بسم الله. بر آن نمک پاشید و در دهان گذاشت و چون لقمه را فرو برد گفت: الحمدلله و این کار را تکرار کرد. سپس آب برداشت و گفت: بسم الله و نوشید و گفت: الحمدلله. سپس گفت: پروردگارا چه کسی را همچون من نعمت بخشیده ای و لطف نموده‌ای. چشم و گوش و بدنم را سالم فرمودی و مرا قدرت دادی که بسوی درختی که خود نکاشته‌ام و بر نگهداری‌اش اهتمام نداشته بروم و مشتری را به سویم کشاندی. پس با بهای آن، غذایی خریدم که خود آن را کشت نکرده بودم و آتش را رام من ساختی، تا غذایم را پختم و اشتهایم را برانگیختی تا آن را بخورم و بر طاعتت قوت گیرم. پس حمد و ستایش تراست. قطره اشکی بر گوشه چشم متی نشست. داود گفت: پسرم برخیز تا بازگردیم . حقیقتا من تاکنون بنده‌ای شکرگزارتر از متی ندیده بودم.


منبع: دیدار آشنا؛ ش 26   -  تنظیم: گروه دین و اندیشه

مشاوره
مشاوره
در رابطه با این محتوا تجربیات خود را در پرسان به اشتراک بگذارید.