تبیان، دستیار زندگی
شهدا ، شوخ طبعی ها ، جبهه ، طنز در جبهه ، لبخند ، ساعت خنده
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

بلند شو کمی استراحت کن برادر !

تو هنوز بدنت گرم است :

خودش خیلی بامزه تعریف می کرد؛ حالا کم یا زیادش را دیگر نمی دانم. می گفت در  یکی از عملیات ها برادری مجروح می شود و به حالت اغما و از خود بیخودی می افتد. بعد، آمبولانسی که شهدای منطقه را جمع می کرده و به معراج می برده از راه می رسد و او را قا طی بقیه می اندازد بالا و گاز ماشین را می گیرد و د برو.

راننده در آن جنگ و گریز تلاش می کرده که خودش را از تیررس دشمن دور کند و از طرفی مرتب ویراژ می داده تا توی چاله چوله های ناشی از انفجار نیفتد، که

مجروحین

این بنده خدا در اثر جا به جایی وفشار به هوش می آید ویک دفعه خودش را میان جمع شهدا می بیند. اول تصور می کند که ماشین دارد مجروحین را به پست امداد می برد ، اما خوب که دقت می کند می بیند نه، انگار همه برادران شهید شده اند و تنها اوست که سالم است. دستپاچه می شود و هراسان بلند می شود و می نشیند وسط ماشین و با صدای بلند بنا می کند داد و فریاد کردن که: برادر! برادر! منو کجا می برید ؟، من شهید نیستم ، نگه دار می خواهم پیاده بشوم، منو اشتباهی سوار کردید، نگه دار من طوریم نیست...

راننده که گویی اول حواسش جای دیگری بوده ، از آینه زیر چشمی نگا ه می اندازد و با همان لحن داش مشتی اش می گوید : تو هنوز بدنت گرمه ، حالیت نیست. تو شهید شدی، دراز بکش، دراز بکش بگذار به کارمون برسیم. او هم دوباره شروع می کند که : به پیر و پیغمبر من چیزیم نیست، خودت نگاه کن ببین. و راننده می گوید: بعداً معلوم می شود.

خودش وقتی برگشته بود می گفت : این عبارات را گریه می کردم و می گفتم. اصلا حواسم نبود که بابا! حالا نها یتاً تا یک جایی ما را می برد، بر می گردیم دیگه. ما را که نمی خواهد زنده به گور کند. اما او هم راننده ی با حالی بود چون این حرف ها را آنقدر جدی می گفت که باورم شده بود شهید شده ام.

و با همان لحن داش مشتی اش می گوید : تو هنوز بدنت گرمه ، حالیت نیست. تو شهید شدی، دراز بکش، دراز بکش بگذار به کارمون برسیم.

النظافة من الایمان :

روحانی گردانمان بود. روشش این بود که بعد از نماز حدیثی از معصومین نقل می کرد و درباره ی آن توضیح می داد. پیدا بود این اولین باری است که به صورت تبلیغی -  رزمی به جبهه آمده است . والا شاید بی گدار به آب نمی زد و هوس نمی کرد بچه ها را امتحان کند؛ آن هم بچه های این گردان را که تبعید گاه بود؛ نمی آمد بگوید: «بچه ها! النظافة من الایمان و ال …؟» تا بچه ها در عین نا باوری اش بگویند: «حاج آقا والکثافة من الشیطان». فکر می کرد لابد می گویند حاج آقا «والْ» ندارد، یا هاج و واج می مانند و او با قیافه ی حکیمانه ای می گوید : «ای بی سوادها بقیه ندارد. حدیث همین است ».

رزمندگان

با این وصف حاجی کم نیاورد و گفت : «حالا اگر گفتید این حدیث مال کیه؟» بچه ها فی الفور گفتند: « نصفش حدیث نبوی است، نصف دیگرش از قیس بن اکبر سیاه !»

بلند شو کمی استراحت کن :

منعش نمی کردی صبح را به ظهر و ظهر را به شب و شب را به صبح می رساند در رختخواب، خیلی بی حال و حس بود. چشمت که به او می افتاد بی اختیار خمیازه می کشیدی، احساس خستگی و رنجوری به تو دست می داد و جا جا می کردی و دلت می خواست فقط بخوابی.

اما این طور نبود که بتوانی به سادگی گوشه دنج و خلوت خالی از سکنه ای پیدا کنی و به خواب ناز فرو بروی . خودِ "خواب آلو"ی گروهان را بچه ها بلایی به سرش می آوردند که اگر می خوابید هم بدون شک یکسره خواب بد می دید و مرتب، هراسناک و ملتهب از خواب می پرید. چشمش که گرم می شد طغای دسته می آمد بالای سرش : ببین! ببین! و شانه هایش را آنقدر تکان می داد تا بیدار می شد، بعد می گفت : « بلند شو یک خورده استراحت کن، دوباره بخواب پسرم !» حالا ساعت چند بود؟ یازده صبح ! که همه می مردند از خنده ؛

و اگر تبسمی گوشه لبمان می نشست بنا می کردند به تفسیر کردن : ببین! ببین! الان ملائکه دارند غلغلکش می دهند. و این جا بود که دیگر نمی توانستیم جلوی خودمان را بگیریم و ...

یا آن شوخی قدیمی که : " پاشو پاشو!" بعد که بنده خدا از جا می پرید : "چیه چیه؟" با بی خیالی و خونسردی جواب می شنید : «هیچی، برادر فلانی (اسم شخص) می خواست بیدارت کنه، من گفتم ولش کن گناه داره، تازه خوابیده !»

امام جماعت الکی :

عبا و عمامه را برداشتم و مرتب کردم و گذاشتم کنار ستون و رفتم که دوباره وضو بگیرم . سر فرصت وضو گرفتم و برگشتم .

رزمندگان

نزدیک سنگر که رسیدم دیدم صدای مکبر می آید : سمع الله لمن حمده ! بله، اشتباه نمی کردم ، نماز جماعت می خوانند ، اما با چه کسی؟ غیر از من ، گردان روحانی دیگری نداشت . با احتیاط داخل شدم . به سجده که رفتند، دقت کردم دیدم مثل این که عبا و عمامه ی من بیچاره است که امام جماعت پوشیده ، الله اکبر، این جایش را دیگر نخوانده  بودم. فکر همه چیز را می کردم جز این که در یک چشم به هم زدن در روز روشن عبا و عمامه ام را تک بزنند و جای من با یستند در محراب و نماز جماعت بخوانند! دیگر فایده ای نداشت. باید به روی خودم نمی آوردم و قضیه را جدی نمی گرفتم، جبهه بود دیگر، باید با پشت جبهه تفاوت هایی می کرد!.

ملائک دارند غلغلکش می دهند :

 الله اکبر، سر نماز هم بعضی دست بردار نبودند. به محض این که قامت می بستی ، دستت از دنیا! کوتاه می شد و نه راه پس داشتی نه راه پیش ، پچ پچ کردن ها شروع می شد. مثلاً می خواستند طوری حرف بزنند که معصیت هم نکرده  باشند و اگر بعد از نماز اعتراض کردی بگویند ما که با تو نبودیم!

اما مگر می شد با آن تکه ها که می آمدند آدم حواسش جمع نماز باشد؟ مثلاً یکی می گفت : واقعاً این که می گویند نماز معراج مؤمن است این نمازها را می گویند نه نماز من و تو را . دیگری پی حرفش را می گرفت که : من حا ضرم هر چی عملیات رفتم بدهم ، دو رکعت نماز او را بگیرم. و سومی : مگر می دهد پسر؟ و از این قماش حرف ها. و اگر تبسمی گوشه لبمان می نشست بنا می کردند به تفسیر کردن : ببین! ببین! الان ملائکه دارند غلغلکش می دهند. و این جا بود که دیگر نمی توانستیم جلوی خودمان را بگیریم و لبخند تبدیل به خنده می شد، خصوصاً آن جا که می گفتند : مگرملائکه نا محرم نیستند؟ و خودشان جواب می دادند: خوب با دستکش غلغلک می دهند.


منبع :

فرهنگ جبهه

تنظیم برای تبیان :

بخش هنر مردان خدا - سیفی