هنر زنان راه خدا
قسمت اول :
خانم مرضیه حدیده چی (دباغ) از زنان مبارز ایران و از چهره های شناخته شده انقلاب اسلامی است .
او در سال 1318 در همدان و در خانواده ای مذهبی و فرهنگی متولد شد . تحصیلات خود را از مکتب خانه آغاز کرد و از معلومات پدر در یادگیری قرآن و نهج البلاغه بهره فراوان برد .
زمانی که در سال 1333 با محمد حسین دباغ ازدواج کرد سرفصلی جدید در زندگی او آغاز گردید .
پس از ازدواج به تبعیت از همسر عازم تهران شد و همزمان با تحصیلات علوم دینی، فعالیت های سیاسی خود را ادامه داد .
در تحصیل از محضر اساتیدی همچون مرحوم حاج آقا کمال مرتضوی ، حاج شیخ علی خوانساری ، شهید آیت ا.. سعیدی و شهید سید مجتبی صالحی خوانساری استفاده کرد .
فعالیت های سیاسی اش را تقریبا از سال 1346 با پخش و توزیع اعلامیه آغاز کرد .
هنگامی به فعالیت های سیاسی مبادرت ورزید که مادر هشت فرزند بود . با ورورد به تشکیلات تحت هدایت شهید سعیدی فعالیتهای سیاسی او بیشتر شد و پس از شهادت آیت ا.. سعیدی در سال 1349 به مبارزه و تبلیغ خود شدت می بخشد تا اینکه سرانجام در سال 1353 توسط ساواک دستگیر می شود . در کمیته مشترک به همراه دختر نوجوانش (رضوانه) شدیدترین شکنجه ها را متحمل می شود و زمانی که امیدی به زنده ماندنش نیست از زندان آزاد می گردد ، در حالیکه دخترش همچنان در زندان می ماند .
پس از آزادی تحت عمل جراحی قرار می گیرد و پس از چند ماه دوباره دستگیر و زندانی می شود.
در زندان نیز به مبارزات خود ادامه می دهد و به تقابل نظریه های ایدئولوژیکی اسلام با گروههای مارکسیستی بر می خیزد .
خانم دباغ در دی ماه سال 1367 به عنوان عضوی از نمایندگان اعزامی امام خمینی ( ره ) برای ابلاغ پیام حضرت امام (ره) به گورباچف انتخاب شد .
پس از آزادی از زندان با کمک شهید منتظری از کشور خارج و فعالیت های مبارزاتی خود را در سوریه و لبنان تحت نظر شهید چمران ادامه می دهد . در پایگاههای نظامی واقع در لبنان و سوریه آموزش های رزمی و چریکی را طی کرد . دباغ پس از هجرت امام (ره) به پاریس در سال 1357 به خیل یاران او می پیوندد و وظابف اندرونی بیت امام (ره) را برعهده می گیرد . او در خارج با عناوین خواهر دباغ ، خواهر زینت احمدی نیلی و خواهر طاهره شناخته می شد .
پس از انقلاب اسلامی یکی از موسسین سپاه پاسداران انقلاب اسلامی بود و به عنوان اولین فرمانده سپاه منطقه غرب کشور مسوولیت سپاه همدان را برعهده می گیرد و همواره در راه خدمت به انقلاب اسلامی و مردم ایران از کوششی دریغ نمی کند .
مسوولیت بسیج خواهران کل کشور ، سه دوره نمایندگی مجلس شورای اسلامی ، فرماندهی سپاه همدان ، استاد دانشگاه علم و صنعت ، استاد مدرسه شهید عالی مطهری ، قائم مقام جمعیت زنان جمهوری اسلامی از جمله سنگرهایی است که او در آن به انقلاب و مردم ایران خدمت کرده است .
خانم دباغ در دی ماه سال 1367 به عنوان عضوی از نمایندگان اعزامی امام خمینی ( ره ) برای ابلاغ پیام حضرت امام (ره) به گورباچف انتخاب شد .
دباغ در خصوص انتساب دو اسم فامیل به ایشان میگوید: فامیلی شوهر من«دباغ» است و فامیلی خودم «حدیدهچی.» چون پدر و پدر بزرگ و جدمان آهنگر بود . من به دلیل (آزادمردی و توجه به خواستههای همسر) ، كه شوهرم از این دو نكته كاملاً برخوردار بود ، یعنی هم به خواستههایم بسیار توجه داشت و هم مرا برای انجام كارهای مختلف آزاد گذاشته بود ، احساس میكردم كه ایشان دین بزرگی به گردنم دارد و اگر قرار است در تاریخ اسمی باقی بماند باید با نام ایشان باشد نه با نام خودم. به همین دلیل هم خودم را به اسم خواهر دباغ معرفی میكردم .
شاید شنیدن نام" منوچهری" و "تهرانی" برای من و شما یادآور یک نام باشد اما شنیدن این نام ها برای خانم دباغ تداعی کننده لحظات و روزهای سختی است .
یکی از سختترین موقعیتها برایم، آنجا بود کهدخترم را که تازه وارد سیزده سالگی شده بود، به زندانآوردند .
روزهایی که به تعبیر او تنها اعتقادات و الطاف الهی سبب شد آنها را پشت سر بگذارد .
وی از خاطرات زندان های مخوف ساواک می گوید از سخت ترین موقعیت ها ، زمانی که ناله های دختر سیزده ساله اش را زیر شکنجه می شنود :
یکی از سختترین موقعیتها برایم، آنجا بود کهدخترم را که تازه وارد سیزده سالگی شده بود، به زندانآوردند . آن شب ، از ساعت 12 صدای جیغ و فریاد او را کهشکنجه میشد شنیدم. فقط فردیادهایش را میشنیدم و نمیدانستم چه میکشد. نمیدانستم چکار کنم .همدمی جز گریه نداشتم .
فکر کنم ساعت چهار صبحبود که سر و صدایی در بند زندان آمد . از سوراخ روی درسلول نگاه کردم، دیدم دو تا سرباز زیر بغل دخترم راگرفتهاند و او را کشان کشان آوردند انداختند وسط راهرو ، و با سطل رویش آب ریختند که به هوش بیاید . با دیدن این صحنه دیگر طاقتم تمام شد . دیوانهوار با مشت بهدر کوبیدم و فریاد زدم . گفتم که در را باز کنید تا ببینم بچهام چه شده .
مرحوم آیتالله «ربانی املشی» که در یکی دیگر از سلولها بود ، با صوت زیبا شروع کرد به خواندن قرآن تا رسید به آیه «استعینوا بالصبر و الصلوة» کمی آرامگرفتم ، ساکت شدم و سر جایم نشستم . بعد از چنددقیقه بلند شدم تا دوباره به دختر کوچولویم که زیرضربات و شکنجههای وحشیانه دژخیمان شاه له شده بود ، نگاهی بیندازم . یک پتوی سربازی آوردند ، او را انداختند توی آن و بردند . با دیدن این صحنه احساسکردم دخترم مرده است . خوشحال شدم . خدا را شکرکردم از اینکه از شر ساواکیها و شکنجههای کثیفشان راحت شده است .
حدود شانزده روز از آخرین دیدار من و دخترممیگذشت ؛ خیالم راحت بود که او مرده و دیگر شکنجهنمیشود . ولی آن شب ، درِ سلول را باز کردند و در کمالتعجب دیدم که دخترم را به داخل سلول انداختند و در رابستند . او گفت که در طی این مدت ، در بیمارستانشهربانی (در خیابان بهار) بستری بوده است. او را درآغوش گرفتم و شروع کردم به نوازشش. مچ دستهایش را که لمس کردم ، گریهام گرفت. زخم بدی به چشممیخورد ، او را با دستبند ، محکم به تخت بسته بودند .
احساس من و دخترم در آن شبهای شکنجه وتنهایی ، غیر قابل وصف و درک است .
ادامه دارد ....
منبع :
جهان نیوز
تنظیم برای تبیان :
بخش هنر مردان خدا