تبیان، دستیار زندگی
توى خاك عراق، درست پشت پاسگاه عراقى ها بودیم. از خستگى و تشنگى دیگر نا نداشتیم كه چشممان خورد به پیكر یك شهید. داشتم پیكر را روى چفیه مى گذاشتم كه فریاد
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

پاشو . پاشو فرار كن!

توى خاك عراق، درست پشت پاسگاه عراقى ها بودیم. از خستگى و تشنگى دیگر نا نداشتیم كه چشممان خورد به پیكر یك شهید. داشتم پیكر را روى چفیه مى گذاشتم كه فریاد سعید كریمى مرا به خود آورد: «پاشو. پاشو فرار كن! عراقى ها دارند پشتمان را مى بندند.»

تفحص

خواستم شهید را بگذارم و سبكبال فرار كنم، اما دلم نیامد. پیكر را بغل كردم و به سرعت دویدم. شهید در آغوشم ترس را از دلم خارج كرده بود. دیوانه وار زدم میان میدان مین تا راه چهار ساعته را زودتر برسم. سیم هاى تله والمرى بود كه به پایم گیر مى كرد و كلاهك والمرى به سمت دیگرى پرتاب مى شد، اما هیچ كدام عمل نمى كرد! به خودم كه آمدم. دیدم سمت دیگر جاده، عراقى ها درازكش منتظر بودند كه مین ها زیر پاى من منفجر شوند و از ترس، از تعقیب من صرف نظر كرده بودند. خطر از بیخ گوشم گذشته بود. شهید را روى زمین گذاشتم و منتظر بقیه بچه ها شدم. سعید، مجید و ... همه رسیدند. یك ذكر مصیبت و اشك بود كه آراممان كرد. تازه راه رفتن با شهید در میدان مین، برایم بسیار آسان شده است. هیچ انفجارى رخ نخواهد داد مگر این كه ...

*****

جمعیت شور گرفته بود كه خبر رسید «آب دارد جاده را قطع مى كند. زائران سوار اتوبوس شوند و فورى از طلاییه خارج شوند». كسى گوشش بدهكار نبود. وقتى اصرار ما را دیدند، با گریه و التماس خواستند شب را در آنجا بمانند، اما اصلا این كار شدنى نبود. وضعیت منطقه طورى بود كه هیچ كس اجازه نداشت كاروانى را در طلاییه نگه دارد.

طلائیه با من سخن بگو

بلندگویى دستى چند بار اعلام كرد: «برادران سریعاً سوار شوند، جاده دارد بسته مى شود و اگر اتوبوس بماند، شاید چند روز یا چند هفته مجبور به توقف شود»، اما حركت عشقبازى بچه ها با شهداى معراج چیز دیگرى بود. به ذهنمان رسید اتوبوس سریع از بردگى رد شود. بعداً بچه ها را پیاده عبور مى دهیم. اتوبوس رفت و زائران همچنان التماس مى كردند كه شب را در كنار شهدا و قتلگاه آنان بمانند. ناخودآگاه براى این كه از سر خود باز كنم، گفتم «اینجا تنها كسى كه حق دارد شما را نگه دارد، شهدا هستند. از آنها بخواهید.»

زائران از ما جدا شدند و به سمت معراج شهدا كه 86 پیكر شهید داشت رفتند و دست به دامان آنان شدند. اصرار ما براى بیرون كردن بچه ها فایده اى نداشت. آب جاده را گرفت. بریدگى جاده حدود ده كیلومتر عقب تر از مقر است و امكان پیاده روى وجود نداشت. دعاى زائران و وساطت شهیدان كار خود را كرده بود.

اولین كاروان به واسطه توسل به شهدا در طلاییه تا صبح در محضر شهیدان توفیق حضور یافت. فردا صبح آب كم شد. جاده قابل عبور بود. اتوبوس آمد و بچه هاى بوشهر سوار شدند و رفتند. خیلى از كاروان ها تا نزدیكى پاسگاه طلاییه مى آمدند و با دیدن وضیعت برمى گشتند، اما این بچه ها خطر را خریده بودند و ماندند. با رفتن كاروان، سكوت بار دیگر بر همه جا حكمفرما شد و گویى در صحرا هیچ اتفاقى نیفتاده است.

*****

تا نزدیك غروب دو شهید كشف شده بود. داشتیم كار را تعطیل مى كردیم كه صداى «الله اكبر» بچه ها بلند شد. پلاكش توى دستش بود و جنازه سالم و متلاشى نشده اش گواه عظمت و وارستگى اش. انگار مى خواست پیامى را فریاد بزند; پیامى كه از حقانیت راه او و دیگر یارانش پرده برمى داشت. نمى دانم چه شد كه نیاز ما به یك تابوت براى انتقال پیكر سالم و مطهرش، غلغله اى را در منطقه به پا كرد; غلغله اى كه همان پیام بود. خبر به همه یگان هاى مستقر در طلاییه رسید و عاشورایى به پا شد و صداى «حسین حسین(ع)» بود كه فضاى طلاییه را پر كرد و تابوتى كه در جاده تششیع مى شد.

پلاک

از آن طرف، كاروانى از بوشهر با خرید خطر ماندن و گرفتار آب شدن، دل به دریا زده و وارد طلاییه شده بود. راوى بى خبر از همه جا خطاب به شهدا مى گوید: «اى صاحبان این سرزمین، ما از راه دور مهمان شماییم. ما سختى و خطر راه را به جان خریده ایم; چرا به استقبال ما نمى آیید.» حال و هواى بچه ها و فریاد گریه آنها، او را متوجه تابوت حامل شهید محمد نصر مى كند كه روى دوش بچه هاى تفحص در حال حركت است. او با گریه گفت: «اى زائران شهدا، شهدا هم به استقبال آمدند.» اتوبوس ایستاد و كاروان، «حسین حسین(ع)» گویان به سوى پیكر شهید محمد نصر آمدند ... چه روزى بود و چه جمعیتى در دل صحرایى كه تا چند لحظه قبل هیچ كس در آن نبود.

*****

بعثى ها آن روز گیر داده بودند كه «شما همه اش اهل گریه و دعا و نیایش هستید و لبخند به لبتان نمى آید و اصلا بلد نیستید شاد باشید و افراطى هستید.» شاید این كه بچه ها با افسرانى مشغول كار بودند كه دستشان به خون دوستانشان آغشته بود، باعث شده بود كه كمتر با آنها شوخى كنند و بخندند و وقتى شهیدى را پیدا مى كردند، روضه مى خواندند و مى گریستید.

آنها مى گفتند: «امام شما هم در هیچ كدام از فیلم ها و تصویرهایى كه دیده ایم نمى خندد.» همان روز شهدا به كمكمان آمدند.

 یك شهید كه عكس امام روى جیبش بود; امام داشت مى خندید!

*****

براى بچه هاى تفحص و براى آنهایى كه به دنبال گمشده خود مى گردند، هیچ لحظه اى زیباتر از لحظه كشف پیكر مطهر شهید نیست; اما زیباتر از آن، لحظه اى است كه زیر نور آفتاب یا چراغ قوه، پلاكى بدرخشد. در طلاییه وقتى زمین را مى شكافتیم. پیكر شهیدى نمایان شد كه همراه او یك دفتر قطور اما كوچك بود، شبیه دفترى كه بیشتر مداحان از آن استفاده مى كنند برگ هاى دفتر به خاطر گل گرفتگى به هم چسبیده بود و باز نمى شد. آن را پاك كردم. به سختى بازش كردم. بالاى اولین صفحه اش نوشته بود: «عمّه بیا گمشده پیدا شده!»


منبع :

سبکبالان

تنظیم برای تبیان :

بخش هنر مردان خدا - سیفی