تبیان، دستیار زندگی
معصومه در مسجد تنها بود ، حتی آقا رحمان خادم مسجد هم رفته بود بیرون . معصومه آرام رفت به طرف جلوی شبستان و کنار محراب نشست. تسبیح کوچکش را که د
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

بوی خاک ، عطر شقایق (1)

معصومه در مسجد تنها بود ، حتی آقا رحمان خادم مسجد هم رفته بود بیرون . معصومه آرام رفت به طرف جلوی شبستان و کنار محراب نشست. تسبیح کوچکش را که دور انگشت‌هایش پیچیده بود، آرام تکان داد تا باز شد و گذاشت پیش رویش.

شقایق

صدای به هم خوردن دانه‌های عقیقِ تسبیح توی سکوتِ شبستان پیچید. سجّاده‌ی کوچکش را باز کرد و مُهر نمازش را گذاشت و نیت نماز کرد؛ همان طور نشسته . نیت کرد دو رکعت نماز بخواند، ثوابش را به روح شهدا هدیه کند تا...

تکبیر گفت؛ حمد و سوره خوانده و بعد، دست روی زانوهایش گذاشت و صورتش را تا جایی که می‌شد، به زمین نزدیک کرد؛ به رکوع رفت.

تا نزدیک مُهر نماز پایین رفت. بوی خاک در مشامش پیچید. بوی خاک؛ بوی خاکی که چند سال قبل طاهر برایش آورده بود و خودش با آن مُهر نماز درست کرده بود.

طاهر با یک ظرف کوچک آب که آن را هم از داخل ساکش درآورد، خاک را گِل کرد و با دست آن را وَرز داد تا کمی سفت شد. بعد هم آن را به شکل یک مربع کوچک درآورد و گذاشت توی جای خالی یکی از آجرهای دیوارِ حیاط که کنده شده بود، تا خشک شود.

عصر آن را برداشت و داد به معصومه که در تمام آن مدّت نگاهش کرده بود و حتی تا عصر که خشک شود، چند بار به آن سر زده بود و نگاهش کرده بود؛ اما به آن دست نزده بود. چون طاهر گفته بود.

دمِ غروب، وقتی معصومه داشت چادر به سر می‌کرد تا با مادر به مسجد برود، طاهر صدایش زد و مُهر نمازی را که خودش ساخته بود، به او داد. قول هم گرفت که هیچ وقت بی ‌وضو به آن دست نزند؛ و معصومه قول داد.

بوی خاک توی مشامش پیچیده و آرام، از رکوعِ اولِ نمازش بلند شد. تکبیر گفت و دوباره صورتش را آرام پایین برد. توی تاریکی مُهر نماز را نمی‌دید؛ دست برد جلوی صورتش و وقتی انگشتش به آن خورد، سرش را آن قدر پایین برد تا پیشانی‌اش روی مُهر جا بگیرد.

آن روز، وقتی طاهر مُهر نمازی را که خودش ساخته بود، به معصومه داد، و وقتی معصومه اولین بار سرش را روی آن گذاشت، آرام شد و آرامشی عجیب ریخت توی وجودش. و حالا معصومه دوباره آن آرامش را پیدا کرد. آرام شد؛ درست مثل آرامشی که همان روز ریخت توی وجودش. آرامشی که روی مُهر عجیبش به او دست داده بود. مُهری که شکلش کمی نامنظم بود، رنگش کمی تیره و از آن عجیب‌تر، بویش، بوی خاکش تا چند نفر آن طرف‌تر را متوجّه خودش می‌کرد.

بعد از نماز که آمد توی خانه، یک راست رفت سراغ طاهر و جریان مُهر نمازش را به او گفت.

گفت کناری‌هایش با تعجّب به آن نگاه می‌کرده‌اند و گفت که زن بغل دستی‌اش خواسته آن را بردارد، اما ناخودآگاه گفته یادگاری است و نمی‌تواند آن را به کسی بدهد.

شقایق

سربرداشت و تکبیر گفت. دوباره به سجده رفت و دوباره همان آرامش ریشه دواند توی وجودش؛ آن قدر لطیف و آرام که قطره‌های اشک هم آرام آرام از گوشه‌ی چشمش جاری شدند. معصومه همان‌طور آرام، سر به سجده گذاشته بود.

یادش آمد از آن روز هر وقت روی آن سر به سجده گذاشته، همین آرامش را داشته؛ حتی وقتی برای اولین بار به تقلید از طاهر نیمه شب بیدار شد و نماز شب خواند.

سجده‌هایش را هم درست مثل او طولانی کرد؛ آن قدر که پیشانی‌اش کمی دردگرفت. صبح مهر را با سجّاده‌ی کوچکی که چند روز بعد خودش برای آن دوخته بود، به طرف طاهر گرفت و گفت: بیا، من اینو نمی‌خوام.

نگاه بُهت زده‌ی طاهر را که دید، گفت: نه که بد باشه، نه. فقط. .. نمی‌توانست حرفش را ادامه بدهد.

ـ چیه آبجی؟ فقط چی؟

معصومه، معصومیت کودکانه‌اش را ریخت توی نگاه و صدایش و خیره به طاهر گفت: این یه کمی زبر و سفته؛ می‌ترسم پیشونی‌م مثل...

دوباره حرفش را ناتمام گذاشت.

طاهر سرش را پایین انداخت و مُهر را با سجّاده‌اش از دست معصومه گرفت و همان‌طور که رویش را بر‌می‌گرداند و راه می‌افتاد، گفت: باشه، بدش به من.

عصر دوباره طاهرآمد و سجّاده‌ی کوچک را به معصومه داد.

ـ بگیر آبجی؛ درستش کردم.

و خیلی زود از کنار معصومه دور شد تا نگاهش به جای مُهری که روی پیشانی‌اش بود، نیفتد و خجالت نکشد از نگاه‌های معصومانه‌ی معصومه.

روی مهر کمی صاف شده بود. دیگر اذیتش نمی کرد.

دوباره سر برداشت، حمد و سوره خواند، قنوت هم خواند؛ باز توی قنوت، بوی خاک توی مشامش پیچید؛ بوی خاک و بوی عطر شقایق.

برای خودش هم عجیب می‌نمود. بوی خاک را تا حالا فقط توی سجده‌ها حس می‌کرد؛ بوی عطر شقایق را هم که به سجّاده می‌زد، همین طور. حالا داشت قنوت می‌خواند و بوی خاک و عطر شقایق را حس می‌کرد.

و دوباره به رکوع رفت. این بار با بوی خاک و عطر شقایق که در هم آمیخته بود، آرامش گرفت. همیشه می‌خواست بداند طاهر این خاک را از کجا آورد. برای همین هم وقتی او را دید که دارد مثل قبل یک مُهر دیگر درست می‌کند، دیگر کنجکاوی نکرد که چه می‌سازد، بلکه مدام دورش می‌چرخید و می‌گفت: داداش، راستی، این خاک‌ها رو از کجا می‌آری؟

طاهر چیزی نمی‌گفت.

دوباره به سجده رفت و بوی خاک و عطر شقایق بیش‌تر به هم آمیخت و ریخت توی وجودش.

گلزار، گل شقایق

آرام، به همان آرامی که طاهر آن روز وقتی می‌خواست به جبهه برود، مُهر دوم را برداشت و گفت: می‌برم برای دوستم. معصومه دوید توی اتاق و مُهر و سجّاده‌اش را برداشت. مُهر را از لای سجّاده‌ی کوچک بیرون آورد و داد به طاهر.

ـ بیا داداشی؛ اون طوری زشته؛ بذارش توی سجّاده، بعد بده به دوستت.

سجّاده را گرفت و بوی عطرِ شقایق پیچیده توی مشامش. مُهر را بوسید، سجّاده را بویید و به دور مُهر پیچید و رفت.

سر از سجده برداشت و تکبیر گفت.

دوباره رفت به سجده و دوباره بوی خاک و عطر شقایق و...

طاهر آمد؛ زخمی بود.

معصومه یک لحظه هم تنهایش نمی‌گذاشت. نگاه معصومانه‌اش را دوخته بود به او؛ به زخمی که روی گونه‌اش بود؛ به دست باندپیچی شده‌اش و بیش‌تر به نگاه غم‌دارِ طاهر.

یادش آمد موقع نماز، طاهر روی مُهری شبیه همان که خودش داشت، نماز می‌خواند. بعد از نماز، با خنده، همان طور که حالا آقا رحمان را راضی کرد که بگذارد بعد از نماز تنها برود توی مسجد، گفت: راستی داداشی، این همون مُهریه که می‌خواستی بدیش به دوستت؟

و باز طاهر سرش را پایین انداخت و این بار معصومه قطره‌های اشک را دید که از گوشه‌ی چشمش سُر می‌خورند روی گونه و بعد می‌افتند روی سجّاده.

ـ خودشه؛ رفتم و دادمش به دوستم، اما شب عملیات...

سر برداشت و تشهّد خواند. داشت سلامِ نمازش را می‌خواند که صدای درِ مسجد را شنید؛ صدای باز شدن در.

تُند سلام داد. کمی ترسید، اما

                                ادامه دارد ...


منبع :

شمیم عشق

تنظیم برای تبیان :

بخش هنر مردان خدا