تبیان، دستیار زندگی
و می گفت: من شهید شده ام؛ ولی نمی خواهم خانوادها م بفهمند، چون تك فرزند هستم بی طاقت می شوند.
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

نماز شب پر ماجرا

اشاره:

از مواردی كه برای تشخیص روحیه ی رزمندگان می تواند مورد توجه قرار گیرد، طنزهایی است كه نه از روی بیكاری یا تخصص! بلكه از روی صفای باطن حتی گاهی بی آنكه خود بخواهند طنزی بگویند، خلق شده ا ند و اتفاقاً صفایش هم به همان است. آنها هرگز مانند طنز پردازان برای خلق یك طنز، نه خود را به دردسر می ا نداختند، نه در گیر قواعد گرفتار می كردند و نه...

خود بخوانید و خود بیندیشید و خود به نتیجه برسید:

لبخند

سالروز تولد صدام !

زمانی كه در منطقه خرمال بودیم؛ یكی از دوستان از جنوب كادویی برایم فرستاد كه در نوع خود بی  نظیربود. چند بسته مجزا از هم كه بسیار دقیق پیچیده شده بود. هر كدام از بسته ها را برداشتیم و بازكردیم. آدم به هوس می ا فتاد ولی تصور می كنید چه چیزی می دیدیم؟

یك بسته پوست پسته اعلاء،

یك بسته پوست تخم هندوانه،

یك كیسه پوست سیب،

یك كیسه پوست خیار قلمی و یك بسته هم پوست هندوانه!

در میان بسته ها كاغذی بود كه روی آن نوشته شده بود: به مناسبت سالروز تولد صدام!

مورچه چیه كه فانوسقه ببنده

از او اصرار و از ما انكار، دست بردار نبود. هرچی می گفتیم یك چیز دیگری جواب می داد. هیچ جوری راضی نمی شد. كمربندش كه دو دور راحت دور كمرش پیچیده بود، پوتین هایش كه بندهای آن را مثل شال گردن دور ساق پاش بسته بود و بلوزی كه جیب هایش توی شلوارش رفته بود و سرشانه هاش افتاده بود روی آرنج، وضع خنده داری را به وجود آورده بود با این حال حریف زبانش نمی شدیم  و گفتم: خب حالا كه اصرار داری باشد و فرستادیمش با راننده دنبال غذا كه دیدم نرفته

برگشت. به اخویمان كه با ماشین رفته بود گفتم چی شد؟ لبخندزنان گفت: از خودش بپرس گفتم چی شد، پسر شجاع؟

همان طور كه سرش پایین بود گفت: ندادند بیارم. گفتند، مورچه چیه كه فانوسقه ببنده!

بچه ها از خنده غش كرده بودند. بعد گفت: یعنی چی؟ گفتم: یعنی اینكه شما نمیتوانید غذای بچه ها را بیاورید.

من شهید شده ا م!

سال 1363 در عملیات والفجر 4 شركت كردیم، در منطقه مریوان- پنجوین.

موقع رفتن چشممان افتاد به یك بسیجی مجروح داخل كانال. البته زخمش چندان عمیق نبود. از دست ما هم در آن موقعیت كاری برنمی آ مد. وقت برگشتن از عملیات او را از كانال بیرون آوردیم و با خودمان بردیم. پسر شیرین زبانی بود و می گفت: من شهید شده ام؛ ولی نمی خواهم خانواده ا م بفهمند، چون تك فرزند هستم بی طاقت می شوند.

موشك 12 متری

صدای آژیر قرمز بلند شد؛ ولی هنوز معنی و مفهوم آن را نگفته بود كه موج انفجار همه جا را لرزاند. دیگر این وضعیت برایمان عادی شده بود و دیدن صحنه حادثه نیز تكراری بود كه حالا كجا اصابت كرده و. . . چون در روز چند نوبت این اتفاق می ا فتاد. همانطور كه در شهر می گشتیم به محل حادثه رسیدیم كه طناب، عبور افراد متفرقه را ممنوع كرده بود. فردی كه كنار ما ایستاده بود به یكی از بچه ها گفت: اخوی اینجا چه خبره كه اینقدر شلوغ شده؟ و او با كمال خونسردی گفت: چیز مهمی نیست، دوباره مثل اینكه یك موشك 12 متری توی یك كوچه 2متری افتاده و طبق معمول گیر كرده و مردم دارند كمك می كنند، درش بیاورند.

لبخند بزن

بنده خدا معطل مانده بود كه چه عكس ا لعملی نشان دهد كه او اضافه كرد: این كه غریب است (موشك) و در این شهر جایی را بلد نیست، آن مردك كه او را راهی كرده باید یا كسی را با آن بفرستد یا اسم و آدرس محل را داخل جیبش بگذارد! تازه بنده خدا فهمید كه دوست ما دارد مزاح می كند،

تبسمی كرد و گفت: داشتیم؟

و دوست ما گفت: نه، خریدیم.

سال نو مبارك!

سال نو بود و نوروز بهانه ا ی برای دید و بازدید و ابراز ارادت و شوخی و خوشمزگی حتی با دشمن! كه در همسایگی ما بود اما نمی شد روز روشن بلند شد و رفت برای مبارك باد گفتن، اینطوری خیلی سبك بود! بچه های پای قبضه خمپاره    انداز چاره ی اندیشیدن بودند به این نحو كه روی بدنه گلوله خمپاره قبل از اینكه شلیك كنند مینوشتند سال نو مبارك مزدوران بعثی! تبریكات صمیمی ما را از راه دور بپذیرید! و بعد آن را داخل قبضه می ا نداختند و می فرستادند هوا.

دیگر نمی دانیم به دستشان می رسید یا نمی رسید یا اگر می رسید سواد خواندنش را را داشتند یا نه!

نماز شب پر ماجرا

سرش می ر فت نماز شبش نمی رفت. هر ساعتی  بر می خواستیم در حال راز و نیاز و سوز و گداز بود. گریه می كرد مثل ابر بهار، با بچه ها صحبت كردیم. باید یه فكر چارها ی می ا فتادیم، راستش حسودیمان می شد. ما نماز صبح را هم زورمان می آ مد بخوانیم آن وقت او نافله به جا میآ ورد. تصمیم مان را عملی كردیم. در فرصتی كه به خواب عمیقی فرو

رفته بود یك پای او را به جعبه مهمات كه پر از ظرف قاشق و چنگال بود گره زدیم. بنده خدا از همه جا بی خبر، نیمه شب

از جایش بر می خیزد كه برود تجدید وضو كند تمام آن وسایل كه به هیچ چیز گیر نبود با اشارها ی فرو می ریزد روی دست و پایش. تا به خود بجنبد از سر و صدای آنها همه سراسیمه از جا برخاستیم و خودمان را زدیم به بی خبری:

-برادر نصف شبی معلوم است چه كار می كنی؟

-دیگری: چرا مردم آزاری می كنی؟

- آن یكی: آخر این چه نمازی است كه می خوانی؟

- و از این حرف ها.

مطالب مرتبط :

اگه از ما بدی دیدن حقشون بود

آهای، کفشای منو کجا می بری ؟

چرت نزنید،  تنبل می شوید !

چاخان چی های محله

همه برن سجده


منبع :

بر گرفته از ماهنامه فرهنگ ایثار

تنظیم برای تبیان :

بخش هنر مردان خدا - سیفی