تبیان، دستیار زندگی
«... دوره آموزشى‏اش كه تمام شد، لباس فرم سپاه را تحویل گرفت و به خانه آمد. حال و هواى عجیبى داشت. اصرار داشتیم آن‏ها را بپوشد تا ببینیم در لباس سبز سپاه چه جلوه‏اى پیدا مى‏كند. اول قبول نكرد. خیلى كه به او اصرار كردیم، كوتاه آمد، ولى قبل از به تن كردن آن،
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

پاسدار امام یا امام پاسدار ؟

-  «... دوره آموزشى‏اش كه تمام شد، لباس فرم سپاه را تحویل گرفت و به خانه آمد. حال و هواى عجیبى داشت. اصرار داشتیم آن‏ها را بپوشد تا ببینیم در لباس سبز سپاه چه جلوه‏اى پیدا مى‏كند. اول قبول نكرد.

شهید مهدی خندان

خیلى كه به او اصرار كردیم، كوتاه آمد، ولى قبل از به تن كردن آن، ناگهان حالش منقلب شد و به شدت زد زیر گریه. از مادرمان با التماس مى‏خواست كه قبل از پوشیدن لباس، براى او دعا كند. مى‏گفت: ننه، تا تو برایم دعا نكنى، من لیاقت پوشیدن این لباس را نخواهم داشت. مادر كه تاب دیدن گریه و بى‏تابى مهدى را نداشت، بلافاصله دعا كرد. مهدى رفت توى اتاق دیگر، لباسش را تعویض كرد و برگشت. خدایا! چه مى‏دیدیم؟ لباس سبز سپاه چقدر به قد رشید و چهره سبزه‏اش مى‏آمد! شده بود عین ماه شب چهارده. از این كه چشم‏هاى ما آن‏طور به او خیره شده بود، خیلى خجالت مى‏كشید، چند دقیقه بعد رفت و لباس فرم را درآورد و آن را با نهایت احترام تا كرد و گذاشت داخل گنجه.

بعد از آن روز، هر چه به او اصرار كردم یك بار دیگر، محض خوشى دل من، چند دقیقه آن لباس را توى خانه بپوشد، قبول نكرد. بار آخر گفت: آبجى، پشت این لباس فرم، كلى حكمت خوابیده، در زمان جنگ، یك نفر سپاهى موقعى حق دارد این لباس سبز و آن آیه مقدس دوخته شده بر روى سینه‏اش را بپوشد كه توى میدان جنگ حضور داشته باشد.

به همین خاطر، نه ما اعضاى خانواده و نه هیچ كدام از دوست‏هاى سپاهى و بسیجى‏اش، هیچ وقت ندیدیم او در شهر یا اصلاً مناطق پشت جبهه، لباس فرم سبز سپاه را بپوشد. مهدى مى‏گفت: لباس سبز سپاه، لباس رزم حضرت على‏اكبرعلیه السلام است، این لباس را فقط باید در میدان رزم پوشید.»

- «... یك شب مهدى به خانه آمد و با خوشحالى و شور و شعف عجیبى به من گفت: ننه، دیشب كه بچه‏ها داشتند كشیك مى‏دادند، حضرت امام وارد حیاط منزل شد تا قدم بزند، بعد رفت سر وقت یكى از بچه‏ها و به او گفت: پسرم، مى‏شود اسلحه‏ات را به من بدهى تا به جاى تو نگهبانى بدهم؟

آن بنده خدا، تفنگ خودش را با احترام به امام داد. امام هم عباى خودش را داد دست آن برادر و بعد، امام دو ساعت تفنگ به دوش، به جاى او پاسدارى داد. بعد كه نوبت كشیك آن بنده خدا داشت تمام مى‏شد، امام تفنگ را به او پس داد و عبایش را گرفت.

مهدى این ماجرا را خیلى قشنگ تعریف كرد. من از او پرسیدم: ننه جان، اون پسر چه عكس‏العملى نشان داد؟ او گفت: ننه، او مؤدب ایستاد و از جاى خودش تكان نخورد. امام چند دفعه به او گفت: پسرم، شما خسته‏اى، برو استراحت كن. ولى آن پسر نرفت و همان جا، كنار امام ماند. بعد از تمام شدن نگهبانى، امام توى حیاط ایستاد به نماز شب. آن بنده خدا هم ایستاد به اقامه نماز شب. به مهدى گفتم: مادرجان، خوشا به حال پدر و مادرش، خوشا به حال خودش. حالا مادر، بگو بدانم، این بچه چند ساله بود؟ گفت: تقریباً هم سن و سال خودم. گفتم: ننه، آن پسر چه شكلى بود؟ از من رو گرداند و مختصر گفت: ننه، عجب چیزها مى‏پرسید از آدم، خب یك بنده خدایى بود دیگر.»

از این ماجراى لطیف و جالب، بسیارى از دوستان مهدى در یگان حراست بیت حضرت امام(ره) مطلع بودند و آن پاسدار جوان را هم مى‏شناختند، لیكن هیچ یك از اعضاى خانواده خندان، از هویت آن پاسدار سعادتمند آگاه نبود.

آن بنده خدا، تفنگ خودش را به امام داد. امام هم عباى خودش را داد دست آن برادر و بعد، امام دو ساعت تفنگ به دوش، به جاى او پاسدارى داد. بعد كه نوبت كشیك آن بنده خدا داشت تمام مى‏شد، امام تفنگ را به او پس داد و عبایش را گرفت.

- پدر مهدى مى‏گوید:

«... چند سال بعد از شهادت مهدى، یك روز براى دیدن دوست‏هاى او به جماران رفتم. پاسدارها دورم حلقه زدند و گفتند: حاج آقا، آیا شما خبر داشتى امام به جاى پسر شما پاسدارى داده بود؟ بنده در این‏باره اظهار بى‏اطلاعى كردم. بعد همان جوان‏ها به من گفتند: بعد از این كه مدت كشیك دادن امام به جاى مهدى تمام شد، ایشان تفنگ را به پسرتان پس داد، دست به شانه او گذاشت و فرمود: «جوان، ان‏شاءالله خداى تعالى عاقبت شما را ختم به خیر بفرماید و از زندگى‏ات خیر ببینى»

- یكى از روزها، همینطور كه مهدى پشت میز كارش در سپاه ریجاب نشسته بود، مردى از عشایر منطقه آمد توى اتاق. مهدى مؤدب و گرم به او سلام كرد، در عوض دیدیم او پیش آمد، جلوى مهدى زانو زد و ناگهان به صداى بلند شروع كرد به گریه. بدجورى اشك می ریخت و بیتابى می كرد ما متعجب بودیم و مهدى از ما هم شگفت زده تر، كه علت گریه زارى این بنده خدا چیست. مهدى از او پرسید: چى شده؟ چرا این جور گریه می كنى برادر من؟

پاسدار امام یا امام پاسدار ؟

مرد زور میزد حرف بزند، اما نفسش بالا نمی آمد. مهدى از پارچ روى میز یك لیوان آب براى او ریخت و به دستش داد. به زحمت یك جرعه خورد و باز زد زیر گریه. مهدى این بار كمى اخم كرد و به او گفت: قباحت دارد آقاجان، بگو ببینم چه شده؟ او جواب داد: اگر من یك حقیقتى را به تو بگویم، من را اعدام نمیكنى؟ مهدى كه یكه خورده بود گفت: معلوم است كه نه، در كجاى عالم آدم را به خاطر گفتن حقیقت اعدام می كنند؟ نترس آقاجان، حرف خودت را بگو. مرد دست برد توى جیب لباسش، چند بسته اسكناس بیرون كشید و گذاشت جلوى مهدى و گفت: این پنجاه هزار تومان است این پول را آدمهاى «سردار جاف» از خدا بی خبر به من دادهاند تا سر تو را براى آنها ببرم. مهدى تا این حرف را شنید، به او گفت: همین؟...، خم شد و سرش را گذاشت روى میز و ادامه داد: خب، بیا و سرم را ببُر و ببَر! من كه توى این عالم غیر از همین سر، چیز دیگرى ندارم، دلم می خواهد آن را بدهم در راه خدا. فقط برادرجان، یك چیز را به تو سفارش می كنم؛ بدان سر چه كسى را براى رضاى خاطر چه كسى می برى.

مرد فقط به مهدى زل زده بود كه همانطور سرش را گذاشته بود روى میز. شاید یكى دو دقیقه حتى پلك هم نزد. بعد دوباره به گریه افتاد. مهدى خنده اش گرفت. سرش را از روى میز بلند كرد و به او گفت: حالا دیگر چرا گریه می كنى؟ تو كه پنجاه هزار تومان نقد از آنها گرفتى.

طرف رفت جلو، خودش را روى دست و پاى مهدى انداخت و به او گفت: نه، من تو را خوب می شناسم. تو برادر خوب ما هستى همه عالم را هم اگر به من بدهند، من دستم را به خون مرد خوبى مثل تو آلوده نمیكنم.

واقعاً معلوم بود كه آن بنده خدا، از عمق جانش منقلب شده، چون همانجا نشست و اسم تك به تك عوامل كومله و خانهایى را كه با دشمن همكارى می كردند، به مهدى معرفى كرد. به بركت برخورد انسانى مهدى، سپاه ریجاب توانست عده زیادى از ضدانقلابیون منطقه را شناسایى و دستگیر كند»

گفتند: بعد از این كه مدت كشیك دادن امام به جاى مهدى تمام شد، ایشان تفنگ را به پسرتان پس داد، دست به شانه او گذاشت و فرمود: «جوان، ان‏شاءالله خداى تعالى عاقبت شما را ختم به خیر بفرماید و از زندگى‏ات خیر ببینى»

- سعید قاسمى؛ مسؤول وقت واحد اطلاعات لشكر 27 محمد رسول‏الله‏صلى الله علیه وآله وسلم مى‏گوید:

«... گرماگرم عملیات والفجر یك، به گمانم روز دوم یا سوم بود و داشتیم توى خط، به اوضاع رسیدگى مى‏كردیم. توپخانه سپاه چهارم ارتش بعث هم مثل ریگ، روى سر بچه‏ها آتش مى‏ریخت. رفته بودیم سمت بچه‏هاى گردان مقداد. آنجا، من بودم، «مهدى خندان»، «مجید زادبود»با یكى دوتاى دیگر از دوستان زیر آن آتش سنگین، ناگهان دیدیم یكى از این وانت تویوتاهاى قدیمى معروف به «لگنى»، دارد گرد و خاك كنان و بكوب، مى‏آید جلو. همچین كه راننده‏اش زد روى ترمز، در طرف شاگرد باز شد و وسط آن گرد و خاك، دیدیم حاج همت است كه آمده پیش ما. یك دم توى دلم گفتم: یا امام زمان! همین یكى را كم داشتیم، حالا بیا و درستش كن.

حاجى تا از ماشین پیاده شد، بناى شلوغ بازار رایج‏اش را گذاشت و رو به ما گفت: آهاى! ببینم، این جا چه خبره؟ من پشت بى‏سیم قبض روح شدم، چرا كسى جواب درست و حسابى به من نمى‏ده؟

خلاصه، او داشت هیمن‏طور شلوغ مى‏كرد و ما داشتیم از ترس پس مى‏افتادیم كه خدایا؛ نكند این وسط یك تیر یا تركش سرگردان، بلایى سرش بیاورد. مهدى خندان كه از حال و روز ما با خبر بود، یواشكى چشمكى به ما زد و گفت: شماها فقط سرش‏رو گرم كنید، خودم مى‏دونم چه نسخه‏اى براش بپیچم. ما هم رفتیم جلو و شروع كردیم به پرسیدن سؤال‏هاى سر كارى از همت. مثل: شما بگو از قرارگاه نجف چه خبر؟... اوضاع قرارگاه خاتم در چه حاله؟ و... این جور اباطیل. در همین گیر و دار، یك وانت تویوتاى عبورى، داشت از آنجا مى‏رفت سمت عقب. كمى كه مانده بود این وانت به ما برسد، مهدى خندان كه یواشكى پشت سر حاجى رفته بود، دو دستى او را بغل زد و بعد، به دو رفت طرف وانت عبورى. همت كه توى گیره بازوهاى خندان قفل شده بود، وسط زمین و آسمان داد و هوار مى‏زد: ولم كن! بذارم زمین مهدى، دارم به تو تكلیف شرعى مى‏كنم.

ولى خندان گوشش به این حرف‏ها بدهكار نبود. سریع حاجى را انداخت پشت همان وانت در حال حركت و بعد، در حالى كه به نشانه خداحافظى برایش دست تكان مى‏داد، با لبخند گفت:حاجى جون، چرا تو بایست به ما تكلیف كنى؟ تكلیف ما رو سیدالشهداءعلیه السلام خیلى وقته كه معلوم كرده .


منبع :

کانون گفتمان قران