تبیان، دستیار زندگی
این‏طور استنباط کردم که شهید شده‏ام. بعد از لحظاتی، چشمانم را باز کردم و با دیدن فضای دود و آتش فهمیدم که هنوز زنده‏ام. اما دیدم که ترکش خمپاره به شکمم اصابت کرده
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

اخراجی از  مرز شهادت (2)

در ادامه خاطرات حاج اقا سرایانی رسیدیم به نحوه ی مجروحیتشان و حال ادامه خاطرات ....

منظره، باغ گل ، گل قرمز ، گل لاله ، شقایق

این‏طور استنباط کردم که شهید شده‏ام. بعد از لحظاتی، چشمانم را باز کردم و با دیدن فضای دود و آتش فهمیدم که هنوز زنده‏ام. اما دیدم که ترکش خمپاره به شکمم اصابت کرده و براثر آن روده‏هایم بیرون ریخته است. من هم روده‏هایم را از روی زمین برداشتم و در داخل شکمم گذاشتم و با عمامه‏‏ ام شکمم را باندپیچی کردم، بعد از آن بی‏هوش شدم و چیزی یادم نیست و...

لحظه‏ای مکث می‏کند. حالت تردید را در نگاهش می‏خوانم . مردد است که بگوید یا نه. سوال من او را از حالت شک و تردید خارج می‏کند. می‏پرسم بعد از آن چه شد؟

من احساس کردم در بهشتم.از پرستاری که آنجا بود، پرسیدم: اینجا بهشت است و او با لبخندی گفت: نه اینجا شیراز است. و من که در عالم بهشت و بهشتیان بودم تصور کردم که شیراز یک ایستگاه مانده به بهشت است.

می‏گوید: من به بیمارستان شهید نمازی شیراز منتقل شدم. 25 روز این بیهوشی طول می‏کشد. در این مدت اعمال جراحی متعددی داشته‏ام. اما در این مدت چیزها دیده‏ام که اینجا جای گفتن آن نیست، باشد  برای وقتی دیگر. بعد از 25 روز وقتی به هوش آمدم که نزدیک اذان ظهر بود. وقتی چشم گشودم، اولین چیزی که دیدم درختان سرسبز بیمارستان بود که از پنجره اتاق خودنمایی می‏کرد و بر اثر وزش نسیم تکان می‏خورد. بعد از آن صدای قرآن را شنیدم که برای استقبال از نماز ظهر پخش می‏شد. من احساس کردم در بهشتم. در این لحظه حتی حساب روزها را داشتم و هنوز برای خودم معماست که چطور در این مدت، آمار روزهای بیهوشی خود را داشته‏ام. به هر حال از پرستاری که آنجا بود، پرسیدم: اینجا بهشت است و او با لبخندی گفت: نه اینجا شیراز است. و من که در عالم بهشت و بهشتیان بودم تصور کردم که شیراز یک ایستگاه مانده به بهشت است. این احساس  خوب 5 روز طول کشید و برای خودم هنوز معماست که چرا در این مدت اصلا دردی احساس نکردم.

بعد از 5 روز به یک باره همه چیز دگرگون شد و من دریافتم که در دنیای فانی هستم. دقیقا از همان زمان هم درد به سراغم آمد. در آن لحظه‏ها روزها همه چیز زیبا و ماورایی بود و بعد همه چیز دگرگون شد و دردها به سراغم آمد و همه آن زیبایی‏ها و حالت خوشی که از احساس پذیرش در محضر خدا و عاقبت به خیری داشتم، نزد من رنگ باخت و به این واقعیت رسیدم که هنوز به آرزویم که شهادت بود نرسیده‏ام

گل

و چه جالب شاعر گفته است:

من گنگ خوابیده، عالم تمام کر
من عاجزم ز گفتن و خلق از شنیدنش.

- تصورتان از آن لحظات که قابل گفتن نیست، چه بوده است؟

هر کس از کانال عشق به خدا عبور می‏کند. سرانجامش آن می‏شود که من دیدم وقتی از آن حس و حال بیرون آمدم مثل اینکه از باغی پر از گل بیرون کشیده شوی و به زندانی پر از شکنجه و درد برده شوی. به نظر من عشق و معرفتی که امام (ره) به جوانان تزریق کرد و انقلابی که خدا در دل‏ها ایجاد کرد، ما را عاشق شهادت کرد. هر کسی جبهه می‏رفت، هدفش شهادت بود. این‏طور بود که داوطلبانه روی مین می‏رفتند.

بعد از گذشت 3- 2 ساعت از زمان شهادتم، مرا با برانکارد به سوی سردخانه می‏برند. در راه انتقال به سردخانه با تکان‏های برانکارد و نهیب فردی که هنوز هم نمی‏دانم چه کسی بود و برایم معما مانده است، از آن حالت خارج شدم.  پس از آن می‏خواستم پاهایم را تکان دهم، اما متوجه شدم محکم پیچیده شده‏ام و نمی‏توانم تکان بخورم در آن لحظه اصلا فکر نمی‏کردم که کفن پیچ شده‏ام.

سکوت می‏کند. من می‏دانم آنچه را برای ما نگفته است با خود مرور می‏کند و خوشی آن لحظه‏ها، لبخندی بر لبانش می‏نشاند. بی‏صبرانه منتظرم او به نحوه شهادتش و ماجراهای پس از آن بپردازد و او ادامه می‏دهد: بعد از آن در بیمارستان شیراز مورد عمل جراحی قرار گرفتم و بعد هم به مشهد انتقال یافتم.

در بیمارستان قائم در بخش داخلی 2 بستری شدم. یکی دو روز اول حالم رو به بهبودی گذاشت، اما دوباره وضعیتم وخیم شد. در آن لحظه تمام مجروح‏هایی را که در اتاق من بودند، بیرون آوردند و به اصطلاح اتاق را ایزوله کردند. پرده سبز رنگی دور تختم کشیدند و پزشکان و پرستاران دورم حلقه زدند. به علت خونریزی شدید، به من خون تزریق می‏کردند و تلاش می‏کردن وضعیتم را ثابت نگه دارند. کیسه‏های خون یکی پس از دیگری به من وصل می‏شد. اما پس از مدتی چشم‏هایم تار شد و آخرین جمله دکتر فرزاد دکتر معالجم را شنیدم که گفت: بیمار فوت کرد. این صدا با انعکاس زیادی در گوشم طنین انداز شد و پس از آن هیچ نشنیدم. پس از آن دکتر جواز دفن را صادر می‏کند و آن طور که بعدها شنیده‏ام چون شکمم باز بوده من را تیمم دادند و کفن می‏کنند و برای دفن و تشییع جنازه آماده می‏کنند.

بعد از گذشت 3- 2 ساعت از زمان شهادتم، مرا با برانکارد به سوی سردخانه می‏برند. در راه انتقال به سردخانه با تکان‏های برانکارد و نهیب فردی که هنوز هم نمی‏دانم چه کسی بود و برایم معما مانده است، از آن حالت خارج شدم.

گل

پس از آن می‏خواستم پاهایم را تکان دهم، اما متوجه شدم محکم پیچیده شده‏ام و نمی‏توانم تکان بخورم در آن لحظه اصلا فکر نمی‏کردم که کفن پیچ شده‏ام. متوجه شدم مرا به جایی می‏برند. فکر کردم به دلیل وخامت وضعیتم مرا به بیمارستان دیگری می‏برند. وقتی وارد محوطه سردخانه شدم، به دلیل سرمای آنجا شروع کردم به لرزیدن. با خود گفتم چرا پتویی رویم نینداخته‏اند. صدای میخ و چکش را به وضوح می‏شنیدم و بعد فهمیدم که این صدای نصب عکس شهدا روی تابوت‏ها نصب شده بود. به هر حال قرار بود فردا برای تحویل گرفتن جنازه‏ام از شهرستان‏مان فردوس بیایند. به همین دلیل از صحبت‏های آنها فهمیدم که موضوع چیست و متوجه شدم که کسانی که مرا حمل می‏کردند، تصمیم گرفته‏اند جنازه مرا تا صبح روز بعد در سردخانه بگذارند تا قدری منجمد شود تا برای تشییع جنازه آماده شود. به همین دلیل جنازه‏ای را از یکی کشوها خارج کردند، می‏خواستند  جنازه مرا به جای او در یکی از کشوها بگذارند. فهمیدم که موضوع چیست و اینجا سردخانه است و قرار است جنازه من هم فردا تشییع شود. اما نه می‏توانستم تکان بخورم نه توانایی حرف زدن داشتم با خود گفتم اگر تلاشی برای متوجه کردن آنها از زنده بودنم نکنم، شاید خدای ناکرده خود کشی به حساب آید، به همین دلیل از خدا کمک خواستم تا کلمه‏ای بگویم، تمام توانم را جمع کردم و دستم را از لای بند کفن بیرون آوردم و با زحمت و با صدایی نه چندان بلند گفتم: یا حسین (علیه‏السلام) و حمل کنندگان من که آقای صداقتی، ایوانیان و خانم حسن‏زاده بودند تا صدای مرا شنیدند من را انداختند و ...

اما به هر حال فهمیدند که من زنده‏ام. البته خودم در آن موقع بیهوش شدم. وی در ادامه می‏گوید: پس از 4 شبانه روز که در بیهوشی بودم، چشمانم را باز کردم و دیدم که در بخش جراحی 2بیمارستان بستری شده‏ام و مورد اعمال جراحی قرار گرفته‏ام.

نگهبانی پرسید اسم شهیدتان چیست ما گفتیم که سرایانی است و عکسی را که در دست داشتیم به او نشان دادیم تا دید گفت: شهید شما برگشته، زنده شده است تا نگهبان این را گفت: گیج و مبهوت با عصبانیت گفم، بی‏خود کرده زنده شده، ما مقدمات تشییع آماده کرده‏ایم، مردم را خبر کرده‏ایم .

- از او می‏پرسم آیا در موقعی که در سرد خانه بودید و متوجه شدید که کفن شده‏اید و حتی مقدمات تشییع‏تان آماده است، نترسیدید؟ چرا که ترسیدن از مرگ طبیعی است.

او پاسخ می‏دهد: ترسیدن از مرگ برای کسی طبیعی است که مرگ را نمی‏شناسد. ما برای استقبال از مرگ آماده بودیم و حتی وقتی از ما می‏پرسیدند که کسی حاضر است روی مین برود، ما دست بلند می‏کردیم. بنابراین نه تنها ما از مرگ نمی‏ترسیدیم بلکه آرزوی ما شهادت بود. وقتی صحبت  به‏این جا می‏رسد ساکت می‏شود و من می‏دانم او در حسرت آرزویی است که برایش محقق نشده است و به همرزمان شهیدش غبطه می‏خورد.

گل

بعد ادامه می‏دهد: حاج آقای مولوی که در حال حاضر مدیر کل بنیاد شهید خراسان رضوی است و در آن زمان قائم مقام سپاه فردوس بودند، کاملاً در جریان شهادت و برگشتن من از دیار شهادت هستند. حتی ایشان به شوخی می‏گفتند. ما شما را به زور از بهشت بیرون کشیدیم. حتی آقای ربانی راد که در آن زمان مسئول فرهنگی  سپاه فردوس بودند، نقل می‏کنند که «به ما خبر دادند که شهیدی از فردوس با این مشخصات فردا تشییع می‏شود. ما هم دستور دادیم که برای این شهید قبر بکنند و مقدمات تشییع آماده شود. فردای آن روز به اتفاق تعدادی از بسیجیان از فردوس آمدیم تا جنازه را تحویل بگیریم و عکس سرایانی هم به عنوان شهید روی اتوبوس و آمبولانس نصب شده بود. وقتی به بیمارستان امام رضا(علیه‏السلام) رسیدیم،  نگهبانی پرسید اسم شهیدتان چیست ما گفتیم که سرایانی است و عکسی را که در دست داشتیم به او نشان دادیم تا دید گفت: شهید شما برگشته، زنده شده است تا نگهبان این را گفت: گیج و مبهوت با عصبانیت گفم، بی‏خود کرده زنده شده، ما مقدمات تشییع آماده کرده‏ایم، مردم را خبر کرده‏ایم «مردم را خبر کرده‏ایم» و این هم خاطره‏ای است که برایم جالب است.

محمدصادق سرایانی آدم جالبی است و خاطراتش از جنگ، مملو از حرف‏های قابل چاپ و حرف‏هایی است که نمی‏خواهد منتشر شود.

- از او می‏پرسم شما چه پیامی برای نسل جوانان و خوانندگان ما دارید. او بدون مکث می‏گوید: من از آن دنیا پیام ‏آورده‏ام، از دیار شهادت. خیلی‏ها دوست دارند که یک شهید از آن دنیا برایشان پیام بیاورد و این اتفاق تاکنون نیفتاده است اما من به عنوان کسی که از مرز شهادت برگشته‏ام، کفن شده‏ام و مقدمات تشییع برای من آماده شده است، از طرف شهدا دو پیام دارم. اول حرمت خون شهدا را نگه داریم. نگذاریم خون شهدا که برای دفاع از آب و خاک و اسلام به زمین ریخته شده است، پایمال شود. شهدایی که جان بر کف در میدان‏های جنگ مردانه جنگیدند و جان با ارزش‏شان را برای انقلاب و اسلام هدیه کردند. نگذارید حرمت خونشان از بین برود. آنها از بی‏بند و باری و بی‏حجابی ناراضی‏اند، این را حتم بدانید.

دومین پیام من از دیار شهادت این است که نگذارید ولایت تنها بماند. این خواسته تمام شهدای انقلاب و 8 سال دفاع مقدس است. چرا که چراغی که در سایه نورانیت آن می‏توانیم به مقصد کمال برسیم، چرا ولایت است. از پیامبر، ائمه گرفته تا ولایت فقیه این دو پیام شهدا را نباید فراموش کنیم.


منبع :

ویژه نامه سند غربت