تبیان، دستیار زندگی
عبد الله مزنى از مسلمانان نمونه‏اى بود كه در مكه دعوت پیغمبر اسلام را پذیرفت و به دین اسلام در آمد،وقتى قبیله‏اش مطلع شدند كه وى مسلمان شده او را تحت فشار قرار دادند تا دست از اسلام بردارد و از هر سو كار را بر او سخت گرفتند ...
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

جنگ تبوک (6)

غزوه ی تبوک

یك مسلمان نمونه

عبد الله مزنى از مسلمانان نمونه‏اى بود كه در مكه دعوت پیغمبر اسلام را پذیرفت و به دین اسلام در آمد،وقتى قبیله‏اش مطلع شدند كه وى مسلمان شده او را تحت فشار قرار دادند تا دست از اسلام بردارد و از هر سو كار را بر او سخت گرفتند اما عبد الله همه دشواریها را تحمل مى‏كرد و از آیین مقدس خود دست برنداشت، عمویش كه سمت سرپرستى او را بر عهده داشت براى آنكه وى را به زانو درآورده تا تسلیم شود جامه او را بیرون آورد و پوشش او منحصر به یك پارچه مویى و خشن گردید كه خطهاى سفیدى در آن بود، اما عبد الله باز هم تحمل نمود و آن پارچه را دو قسمت كرد قسمتى را به كمر بست و قسمت دیگر را به شانه خود انداخت و دیگر نتوانست در مكه توقف كند و خود را به مدینه و نزد رسول خدا (ص)رسانید و به خاطر همان دو قطعه پارچه پشمین به «ذو البجادین» معروف شد، چون «بجاد» در لغت به معناى پارچه مویى خطدار و خشن است.

ذو البجادین در این جنگ شركت كرده بود و چون به تبوك رسیدند نزد رسول خدا (ص) آمده گفت :اى رسول خدا درباره من دعا كن تا شهادت روزى من گردد!پیغمبر فرمود:پوست درختى براى من بیاور و چون آورد آن را به بازوى عبد الله بست و گفت: «اللهم حرم دمه على الكفار».

[خدایا خون او را بر كافران حرام گردان!] عبد الله با تعجب گفت:ا ى رسول خدا من كه این را نخواستم!

فرمود: وقتى براى جنگ با دشمنان دین در راه خدا بیرون آمدى و تب تو را گرفت و همان تب سبب مرگ تو گردید تو شهید هستى!

خدایا خون او را بر كافران حرام گردان.

عبد الله دیگر چیزى نگفت و چند روزى گذشت كه ناگهان عبد الله تب كرد و به‏دنبال آن تب از دنیا رفت.

نیمه شبى بود كه برخى از مجاهدان و سربازان دیدند در قسمتى از بیابان و كنار خیمه لشكریان آتشى افروخته شده و رفت و آمد و جنب و جوشى در روشنایى آتش به چشم مى‏خورد، عبد الله بن مسعود گوید: حس كنجكاوى مرا وادار كرد به نزدیك آن روشنایى بروم و ببینم چه خبر است؟و چون نزدیك آمد پیغمبر اسلام را مشاهده كرد كه با چند تن از اصحاب مشغول كندن قبرى هستند تا جنازه ذو البجادین را در آن دفن كنند و چون قبر تمام شد خود پیغمبر به میان قبر رفت و به اصحاب فرمود: برادرتان را نزدیك آورید و سپس جنازه او را بغل كرد و به پهلو روى زمین قبر خوابانید آن گاه دست به دعا برداشت و گفت: «اللهم انى امسیت راضیا عنه فارض عنه».

[خدایا من از این مرد خوشنود و راضى هستم تو نیز از او راضى باش.]

عبد الله بن مسعود گوید: من در آن وقت آرزو كردم كه اى كاش من به جاى ذو البجادین بودم!

در بازگشت پیامبر از تبوك داستان مسجد ضرار پیش آمد كه در عنوان جداگانه‏اى به بحث آن مى‏پردازیم.

تهیه و تنظیم برای تبیان: رضا سلطانی

مشاوره
مشاوره
در رابطه با این محتوا تجربیات خود را در پرسان به اشتراک بگذارید.