تبیان، دستیار زندگی
تجدید خاطرت
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

تجدید خاطرت[1]
تجدید خاطرت

راه، راه بازگشت از شام بود

دل ز شوق وصل، بی‌آرام بود

یادش آید خواهر میر انام

رفته بود این راه‌ها تا شهر شام

وقت رفتن هم‌عنان شاه بود

سایه‌وش، خورشید را هم‌راه بود

منظر دل، ماه رخسار حسین

آن فروغ مشرقین و مغربین

هر نفس با او سخن‌ها داشتی

گه صریح و گه به ایما داشتی

او نگاهش بر فراز نیز‌ه‌ها

شاه را منظر، قطار كربلا

چشم بر چشم برادر دوختی

درس ایثار و وفا آموختی

چشم شه بر زمره‌ی ایتام بود

هر نگاهش، راز صد الهام بود

زینبش می‌خوانْد رمز این نگاه

كه همی گوید بدو سرّ اله

زینب! ای بیت ولایت، مهد تو!

تالی عهد حسینی، عهد تو!

پا به جای پای من بنْهاده‌ای

من فتادم، تو نكو استاده‌ای

یافت كار من اگر حُسن ختام

هست كار تو ولیكن ناتمام

ما دو تا بستیم عهدی در نخست

من به سر بردم، كنون دوران توست

كاروانت را شوم روشن‌چراغ

تا ره مقصد ز من گیری سراغ

زینب است و راه برگشت از دمشق

زاد راهش، یاد یار و درد عشق

می‌سپارد راه امّا بی‌حسین

بی‌تسلّای دل و بی‌نور عین

گر چه بی‌او، زندگی بی‌حاصل است

لیك گر او نیست، عشقش در دل است

روی دل هر جا به هر سو می‌كند

چشم جان، سِیر رخ او می‌كند

این سفر هم نیست جز با یاد او

گام‌گام و كوبه‌كو و سو‌به‌سو

یافت زینب، مدفن جانان خویش

مدفن جانان نه، جانِ جان خویش

دید آن جویای اكسیر لقا

توده‌ای خاك است و دنیایی صفا

در دل آن خاك، دنیا خفته است

هر چه زیبایی در آن‌جا خفته است

مشت خاكی، قبله‌گاه خاكیان

بلكه مسجود همه افلاكیان

اشك چون گویم بدان بارید چشم؟

لاله‌ها از خون دل، كارید چشم

دید تا آن مدفن جان جهان

كرد هم‌چون نی ز سوز دل، فغان

كای رُخت بر دیده‌ی دل، منظرم!

جان جانانم! عزیز مادرم!

ای مرا عشقت، امید و آرزو!

جان من! بی‌زینبت چونی؟ بگو

بی‌تو، من هر لحظه صد جان داده‌ام

چون غباری در پی‌ات افتاده‌ام
دانه‌ی الفت به جانم كاشتی

تو بگو، بی‌من چه حالی داشتی؟

بی‌تو، من بردم به سر، یك اربعین

هر دَمَش صد شور روز واپسین

گوییا پای زمان وامانده بود

هر دمی در دیده عمری می‌نمود

خواهم اینك عقده از دل واكنم

با تو اسرار درون، افشا كنم

ای شكوه و مجد و عزّت را ثبوت!

كرده‌ام از شرح غم، هر جا سكوت

دیده را گفتم كه هان! گریان مشو

اشك‌ریزان، پیش نامردان مشو

ناكسان از گریه‌ات، خندان شوند

پای می‌كوبند و دست‌افشان شوند

دل ز فریاد و فغان كردم خموش

شد درون سینه زندانی، خروش

از غم دل گر چه هر «آن» سوختم

شمع‌سان بی آه و افغان سوختم

پایه‌ی صبر ار چه محكم ساختم

سوختم از بس كه با غم ساختم

در طریق نشر دین و بسط كیش

با وقار زینبی رفتم به پیش

زینبم من، ای تو معنای وقار!

از تو دارم این شهامت، یادگار

در دلم، شمع وفا افروختی

درس آزادی مرا آموختی

ای جمالت، شمع بزم جان‌فروز!

با تو گویم راز‌های سینه‌سوز

هر سر مویی زبانی كرده باز

با تو می‌خواهد كند افشای راز

ما نژاد شوكت و حرّیّتیم

مرد و زن، معنای مجد و عزّتیم

ضعف را در قدرت ما، راه نیست

ضعف اندر شأن «آل‌الله» نیست

شد فزون صبرم، فزون شد هر چه غم

قامت صبرم نشد از غصّه، خم

خالی از اغیار، این‌جا محفل است

حال، وقت شرح اسرار دل است

ای مرا یاد تو، یار و هم‌نفس!

با تو گویم آن‌چه ناگفتم به كس

ای قرار خاطر آزرده‌ام!

بی‌تو هر دم، خون دل‌ها خورده‌ام[2]

تا تو گل‌گون كردی از خون، خاك را

وز شفق آراستی، افلاك را

زینبت مانْد و هزاران ابتلا

هر دمی اندوه و هر گامی بلا

كردم از اخلاص، ای جان جهان!

درّ گفتار تو زیب گوش جان

بستم از دشت بلا، بار سفر

سوی شام و كوفه گشتم ره‌سپر

بودی اندر نوك نی ناظر، مرا

مایه‌ی آرامش خاطر، مرا

دیدی اندر كوفه چون گفتم سخن

گشت مسحور بیانم، مرد و زن

ای دم گرمت، مسیحاآفرین!

از تواَم فیض بیان آتشین

گرم ایراد سخن بر ناقه، من

ناگهان لرزید تار و پود تن

از فراز نی نوایی شد بلند

جسم من نالید چون نی، بند‌بند

یا رب! این ماه دل‌افروز من است

روشنی‌بخش شب و روز من است

مهر و ماهش گر چه باشد در گرو

آفتاب من چرا شد ماه نو؟

سر زدی از برج نی هم‌چون هلال

ای مه و مهر از رُخت در انفعال!

«عابد»! از این گفته دیگر لب ببند

سوز آهت، شعله در دفتر فكنْد

هر نفس از عمر می‌كاهد دمی

راستی هیچ است، عمر آدمی

چون ز عمر رفته می‌آرم به یاد

آتشین‌آهم برآید از نهاد

چون ز آب معصیت تر‌دامنم

اشك حسرت می‌چكد بر دامنم

ره دراز است و منم بی زاد راه

توشه‌ای بر كف، نه غیر اشك و آه

بسته‌ام دل بر تولّای حسین

آن علی را طاقت دل، نور عین

ای پناه بی‌پناهان، مهر تو!

زینت‌افزای دو گیتی، چهر تو!

نی سزایت، گفته‌ی آشفته‌ام

از تو امّا گفته‌ام تا گفته‌ام

كی بیان من تو را باشد سزا؟

ذرّه چون خورشید را گوید ثنا؟

دستِ كوتاه از غبار پای تو

كی رسد بر دامن والای تو؟

لیك گر دریا گهر دارد فزون

دم زند آن‌جا حبابی هم نگون

بر فلك می‌ساید از عزّت، سرم

گر غلامانت نرانند از درم

ای تو نفس رحمت و دریای جود!

غرق احسان تو، دنیای وجود!

جز تو با كس درد گفتن، نی سزا

ای به درد درد‌مندان، آشنا!

با نگاهی درد من، درمان كنی

صد هزاران مشكلم، آسان كنی

جان زهرا مادرت! ای ذو‌الكرم!

سایه‌ای افكن ز رحمت بر سرم

 "عابد، محمّد عابد تبریزی"

پی نوشت:

[1]. ماه در محاق، ص 63 ـ 157 (150/ 77).

[2]. ن: بی تو چون گویم چه خون‌ها خورده‌ام.

بخش ادبیات تبیان

انتخاب شعر :جواد هاشمی