تبیان، دستیار زندگی
گفتگویی با خانم بابایى كه حدود 40 سال است به دین اسلام مشرف گردیده و مفتخر است كه مادر شهید و یكى از بانوان فعال در ایام پیروزى انقلاب اسلامى و دفاع مقدس باشد. ـ لطفا خود را معرفى كنید و بگویید كه چگونه مسلمان شدید؟ سبإ بابایى, (گونیگو یامامورا) ا
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

مادر شهیدی از ژاپن

سجاده ی عشق

گفتگو با خانم گونیگو یامامورا مادر شهید محمد بابایی

گفتگویی با خانم بابایى كه حدود 40 سال است به دین اسلام مشرف گردیده و مفتخر است كه مادر شهید و یكى از بانوان فعال در ایام پیروزى انقلاب اسلامى و دفاع مقدس باشد.

ـ لطفا خود را معرفى كنید و بگویید كه چگونه مسلمان شدید؟

سبإ بابایى, (گونیگو یامامورا) از كشور ژاپن هستم كه حدود 40 سال است مسلمان شده ام. متولد 1317 هستم و در زمان جنگ جهانى دوم 8 ساله بودم كه به دلیل جنگ از محل تولدم (شهر اشیإ) به اوزاكا و سپس به كوبه مهاجرت كردیم. پس از اتمام جنگ به شهر خودمان برگشتیم و در آنجا تحصیلاتم را ادامه دادم. در كلاس زبان انگلیسى با آقاى بابایى آشنا شدم و چون از قبل هم مى دیدم كه ایشان در كلاس راجع به نماز صحبت مى كند و در مواقع خاصى كلاس را ترك مى كند, (براى انجام فریضه نماز) مشتاق شدم و كنجكاوى كردم; چون تا آن زمان من بودایى بودم و در دین بودا چنین چیزى را ندیده بودم. آقاى بابایى نیز چون تاجر بود به ژاپن خیلى سفر مى كرد و 2 سالى بود كه در ژاپن مانده بود كه تصمیم به ازدواج با من گرفت. به هر حال, آنچه از اسلام برایم مهم بود این بود كه در اسلام عبادات و فرایض دینى براى همه یكسان است.

در مذهب بودا هم مى دیدم كه مقام زن پایینتر از مقام مرد است اما در اسلام چنین نبود و تمایز زنان و مردان با هم در تقواى آنها بوده و هست. به هر حال ابتدا بر اساس علاقه ام به ایشان با او ازدواج كردم و بعد از ازدواج مسلمان شدم. آن موقع هنوز اسلام را كاملا نمى شناختم. اما كم كم فهمیدم اسلام, دینى دنیوى و اخروى است.

پس از ازدواجم در تاریخ آوریل یا بهار سال 1337 هجرى شمسى و با اینكه پدرم خیلى مخالف بود, مسلمان شدم. بعد از ازدواجم بسیارى از دوستانم با پدر و مادرم صحبت كردند تا اینكه آنها هم قبول كردند و بالاخره در مسجد شهر كوبه تشهد خواندم و مسلمان شدم.

ـ

خانم بابایى, مراسم ازدواجتان چگونه برگزار شد؟

ـ به نظر من براى ازدواج, پول خرج كردن بیهوده است و مراسم ازدواج ما هم با همان تشهدگویى من در مسجد به پایان رسید و پس از ازدواج یك سال با همسرم در كوبه زندگى كردم و آقاى بابایى از همان ابتدا هم به من گفته بود كه در هیچ شرایطى نمى توانى تقاضاى طلاق كنى و به خانه پدرت برگردى.

در واقع این حرف یك تصمیم قطعى بود. یعنى اگر به ایران آمدم و مشكلى هم بود نمى توانستم برگردم چون همسرم از ابتدا به من این مسإله را گفته بود. سلمان پسر بزرگم یك سال پس از ازدواجمان در ژاپن به دنیا آمد.

پسرم 10 ماهه كه شد, شوهرم اجازه استفاده از غذاى ژاپنى را هم نداد چون باید به غذاى ایرانى عادت مى كردم. حتى در كوبه حجابم را كاملا رعایت مى كردم, پاك و نجسى را یاد گرفتم و سپس براى اولین بار با كشتى ملكه الیزابت از هنگ كنگ وارد ایران شدم و در پاكستان كه كشتى را عوض كردیم به گفته شوهرم چادر سر كردم و پس از ورود به ایران از راه اهواز به تهران آمدیم.

ـ خانم بابایى چادرى كه براى اولین بار سر كردید را چه كسى براى شما تهیه كرده بود؟

ـ در ژاپن كه بودم با یكى از دوستان شوهرم كه هندى بود, رفت و آمد داشتیم و من از آنها چادر دوختن را یاد گرفتم و یك چادر براى خودم تهیه كردم. حتى لباس من در بندر كوبه, سارى یعنى لباس هندیها بود كه كاملا پوشیده بود. در آغاز ازدواجم آقاى بابایى آشپزى مى كرد تا من هم با غذاهاى ایرانى آشنا شوم. حتى ایشان پس از تولد فرزندمان كهنه هاى بچه را مى شست و آن قدر مسایل بهداشتى را رعایت مى كرد كه هر روز براى ضد عفونى كردن آنها, كهنه ها را مى جوشاند. آقاى بابایى خودش نجس و پاكى را خیلى رعایت مى كرد اما به من خیلى فشار نمی‌آورد; من خودم رعایت مى كردم.

ـ وقتى كه وارد ایران شدید چه احساسى داشتید؟

ـ ابتدا كه مى خواستیم وارد ایران شویم آقاى بابایى به من گفت: به شما قول نمى دهم كه بتوانم شما را بر گردانم و از اول مرا وادار كرد كه تصمیم قاطع بگیرم. وقتى كه از طریق راه‌آهن وارد تهران شدیم, دیدم برادرشوهرم با خانواده اش به استقبال ما آمده اند. (چون پدر و مادر ایشان سالها پیش فوت كرده بودند.) ابتدا با برادرشوهرم و خانواده اش در یك خانه واقع در شهر آرا زندگى مى كردم. در سال 1340 نیز فرزند دومم به دنیا آمد و كم كم آقاى بابایى هم بچه ها و هم مرا با قرآن آشنا كرد چون من گرفتار تربیت بچه ها شده بودم و نمى توانستم به كلاس فارسى بروم.

ـ پس شما در حوادث سال 1342 در تهران بودید. آن زمان از امام خمینى(س) چه شنیده بودید؟

ـ سال 42, سال تولد فرزند سوم ما بود. در آن زمان آقاى بابایى نمى گذاشت تنها بیرون بروم, چون مى دانست چه اتفاقى خواهد افتاد.

در جریان 15 خرداد سال 1342 او از صبح از منزل خارج شده بوده و رفته بود بازار و تا شب برنگشت. در تكیه اى كه براى عزادارى در نزدیكى خانه ما زده بودند تعدادى سرباز جمع شده بودند و همان موقع بود كه دوستان همسرم آمدند و گفتند:

نگران نباشید, آقاى بابایى شب می‌آید و پس از آنكه به خانه برگشت, همه چیز را برایم تعریف كرد.

آقاى بابایى از همان زمان از مقلدین امام(ره) و از مخالفان نظام طاغوت بود و همیشه به من توصیه مى كرد براى كسى در این زمینه صحبت نكنم. ایشان در همان موقع هم از نظر مالى به گروههاى ضد رژیم طاغوت كمك مى كرد. در همان سالها بود كه در جلسات قرآن شركت مى كرد و آنها گاهى در منزل ما هم جمع مى شدند. تقریبا بچه ها به مدرسه راهنمایى مى رفتند كه آمدیم به خیابان پیروزى یعنى همین منزلى كه الان در آن هستیم.

آقاى بابایى همیشه مى گفت: باید جایى خانه بسازیم كه نزدیك مسجد باشد. به همین دلیل در نزدیكیهاى مسجد انصارالحسین خانه اى ساختیم و در آن مستقر شدیم. آن موقع بچه ها به مدرسه علوى اسلامى مى رفتند و ما از نظر تربیت آنها نگرانى نداشتیم.

ـ خانم بابایى, آیا فعالیت دیگرى در طول پیروزى انقلاب داشتید؟

ـ بله, قبل از اینكه به این منزل بیاییم در چهارراه كوكاكولا, ساكن بودیم كه یك روز دیدم ساواكیها پسر همسایه را گرفتند. من هم به سرعت رساله امام را برداشتم و به سمت منزل یكى از دوستانم در چهارصد دستگاه دویدم و رساله را آنجا گذاشتم. لاى رساله نیز اسامى و مشخصات كامل ما بود, سه روز بعد كه رفتم رساله را از خانه ایشان بگیرم دیدم ساواكیها آنها را هم گرفته اند. نگران شدم كه حتماً ساواك به سراغ ما هم می‌آید اما به خواست خدا ساواكیها رساله را ندیده بودند.

بعد از این قضیه هم مرتب در راهپیمایى شركت مى كردیم و شبها هم در پشت بام منزلمان شعار مى دادیم.

یك شب دیگر هم سربازها در خانه را زدند, بعد از نماز صبح بود كه در را باز كردم.

چند تا سرباز و سرگرد با كفش آمدند تو و همه چیز را زیر و رو كردند. گفتم دنبال چى مى گردید. گفتند اعلامیه, نوار و ... من همه آنها را در پشت بام مخفى كرده بودم و آنها هم ناامید برگشتند, فقط سوال كردند: این همه قرآن در كتابخانه چه كار مى كند؟ گفتم: اینها تفسیر است و من همان موقع پرسیدم چرا مردم را مى كشید؟ گفتند: ما تیر هوایى مى زنیم! آن روز من خواستم با چاى از آنها پذیرایى كنم تا بتوانم با ایشان صحبت كنم اما صبر نكردند و رفتند. عصر روز بعد وسط خیابان مرا دیدند و گفتند شما نفت مى خواهید؟ (چون آن موقع نفت كم شده بود) گفتم اگر مى خواهید بدهید به همه مردم بدهید. خلاصه, آن روزهاى آخر هم, من و خانواده ام با درست كردن كوكتل مولوتوف مبارزه مى كردیم و در عین حال با دوستانم در تماس بودیم.

زمانى كه پادگان جمشیدیه به تسخیر نیروهاى انقلابى در آمده بود, یكى از دوستانم با من تماس گرفت و گفت حضرت امام در اعلامیه اى اعلام كرده اند كه از ساعت 4 به بعد همه بیرون بیایند. ما هم مثل همه این كار را كردیم و همان روز بود كه انقلاب پیروز شد.

خاطره خوشى كه از آن روزها به یادم هست این است كه روز تشریف فرمایى حضرت امام(ره) به ایران, ما تا خیابان شهید رجایى پیاده رفتیم و آن روز جمعیت آن قدر زیاد بود كه من تا به حال ندیده بودم. البته در مراسم ارتحال ایشان موج جمعیت چند برابر آن موقع بود.

ـ خانم بابایى, از جنگ چه خاطراتى دارید و آن موقع چه مى كردید؟

ـ در زمان شروع جنگ من در هندوستان بودم و مى خواستم بروم ژاپن. همان موقع كه متوجه شدم جنگ آغاز شده, تصمیم گرفتم برگردم اما راه هوایى بسته بود و من راه زمینى را انتخاب كردم. از راه شوروى, فرانسه, آلمان و تركیه به ایران برگشتم.

درسال 1361 پسر كوچكم محمد, به جبهه غرب رفت و در عملیات مسلم ابن عقیل شركت كرد. آن موقع براى كنكور درس مى خواند. او در مرحله اول كنكور قبول شده بود, در عملیات والفجر 1 نیز شركت كرد و شهید شد. 2 ماه بعد هم جواب كنكور مرحله دومش آمد كه در رشته مهندسى قبول شده بود. آن لحظه كه قبولى او را شنیدم, خیلى ناراحت شدم.

یادم هست قبل از شهادت محمد, در ایام عید كه به خانواده شهدا مى رفتیم, محمد به آنها مى گفت: ان شاءالله سال بعد شما در خانه ما جمع شوید.

ـ هنگامى كه پسرتان به جبهه رفت, چند ساله بود و هنگام شهادتش شما چه احساسى داشتید؟

ـ محمد هنگام شهادت 19 ساله بود.

موقعى كه مى خواست به جبهه برود از آقاى حمیدى پیش نماز مسجد انصارالحسین اجازه گرفت. من هم مى دانستم اینها امانتى در دست ما هستند و ما باید آنها را تربیت كنیم و تحویل دهیم, چه بهتر كه آنها را با شهادت تحویل دهیم چرا كه شهید شدن وظیفه مسلمانان و بالاترین مقام است. محمد به خواست خدا عمل كرد و من هم خوشحال شدم چرا كه به دستور قرآن عمل كرد. ما در آیات قرآن مى بینیم كه مسلمانان اگر زیر ستم باشند وظیفه شان كمك به اسلام و دفاع از آن است و در زمان جنگ هم رزمنده ها و شهدا و خانواده هایشان به این دستور اسلامى عمل كردند.

در زمان جنگ نیز در دانشگاه صنعتى شریف, پایگاه بسته بندى بود كه به آنجا مى رفتم و گاهى سخنرانى هم مى كردم كه رزمنده ها براى چى به جبهه رفته اند. به نظر من, مدرسه بهترین جایى است كه در آن مى شود بچه ها را آگاه كرد. تإكید زیادى بر حجاب دخترها داشتم چون تهاجم فرهنگى همیشه روى زن و فرهنگ او انگشت مى گذارد.

اگر حجاب خراب شود و خانواده سست شود, جامعه هم نابود مى شود.

به نظر من جامعه, بیشتر كارهاى خوب را از دست مى دهد و فرهنگ غرب را جایگزین مى كند. برخى فكر مى كنند فرهنگ خودشان سخت است در حالى كه این طورى نیست و فرهنگ خودمان با پیشرفت تكنولوژى هیچ منافاتى ندارد.

ـ به روح شهید عزیزتان درود مى فرستیم و براى شما خواهر ارجمند و خانواده گرامیتان آرزوى موفقیت بیشتر را داریم و از اینكه در این گفتگو شركت كردید سپاسگزاریم.

نشریه پیام زن به نقل از سایت شارح