چند اصطلاح عامیانه
ابوالحسن نجفی در دهه 70، كتابی دو جلدی را با نام «فرهنگ فارسی عامیانه» منتشر كرد. كتاب او در تاریخ فرهنگنویسی ایران خوش درخشید. شواهدی كه او برای مدخلهایش برگزیده بود همه از متون داستانی چند دهه اخیر انتخاب شده بودند؛ كاری كه تا آن دوره در سنت فرهنگنویسی ایرانیان دیده نشده بود.
نگاهی به کاربرد چند اصطلاح کمتر رایج در فرهنگ عامیانهی فارسی:
توپ آبدوغ خیاری: تهدید بیپشتوانه و ناکارآمد.
چالمه: ظرف بزرگ و معمولا چرمی محتوی تکههای یخ که شیشههای نوشابه را در آن میگذارند تا سرد شود.
چنگه: مقداری که در مشت جا گیرد.
حسینقلیخانی: هرج و مرج و بینظمی، بلبشو.
رفتگار: نزدیک به مردن، مردنی.
ژامپرتی: مهملگویی، مسخرهبازی.
سال دمپختکی: سال قحطی و تنگی (ظاهرا در زمان احمد شاه) که به هزینهی دولت برای کمک به مردم گرسنه بر سر چهارراهها و بازارچهها برنج دمپختک میکردند و به بهای نازل میفروختند.
ستّ و سیر: مفصل و فراوان.
سِدِرمه: غذای سفت و سنگین شده که بر سر معده بماند و هضم نشود.
سق کسی را با بوق حمام برداشتن: کنایه از صدای گوشخراش داشتن.
شیمبِل: زیرک و حیلهگر.
فزنات/ فزناک: به هم ریخته، از هم در رفته، وارفته، قابل تحقیر و ترحم.
قُبُل منقل/ اسباب و وسایل، ملزومات.
کم بغل: کنایه از تنگدست.
گلهی مادر قاسمی: گلهی بیاساس، گلهی واهی، بهانهگیری.
وادنگ درآمدن: موافقت پیشین خود را فسخ کردن، از حرف خود برگشتن، زیر قول خود زدن.
«فرهنگ فارسی عامیانه، ابوالحسن نجفی، انتشارات نیلوفر.»
ابوالحسن نجفی در دهه 70، كتابی دو جلدی را با نام «فرهنگ فارسی عامیانه» منتشر كرد. كتاب او در تاریخ فرهنگنویسی ایران خوش درخشید. شواهدی كه او برای مدخلهایش برگزیده بود همه از متون داستانی چند دهه اخیر انتخاب شده بودند؛ كاری كه تا آن دوره در سنت فرهنگنویسی ایرانیان دیده نشده بود.
او درباره ی شروع این گردآوری چنین گفته: اندیشه گردآوری و تدوین لغات عامیانه نخستینبار در دوران دانشجویی در دانشگاه تهران به ذهن من راه یافت. چند تن از دانشجویان افغانستانی که دوره عالی ادبیات فارسی را میگذراندند به من میگفتند که رغبتی به خواندنِ داستانهای ایرانیان ندارند، زیرا بسیاری از لغات و اصطلاحاتِ مستعمل در این نوشتهها را درنمییابند.
اما تصمیم نهایی را وقتی گرفتم که روزی، در سال 1362، یک دانشجوی فرانسوی که در رشته زبان و ادبیات فارسی در دانشگاه تهران تحصیل میکرد، عبارتی را که در کتاب بوف کور صادق هدایت دیده بود به من نشان داد و پرسید: «مگر جانْ قابلِ دیدن است؟» آن عبارت که از زبان مرد بیمار گوشهنشینی نقل شده چنین است: «ننجون { = دایهام }مثل بچه با من رفتار میکرد. میخواست همه جانِ مرا ببیند.» البته معنای جان برای منِ فارسیزبان که این زبان را نخست در دامان مادر آموختهام آشکار بود، امّا راستش را بگویم، هرگز توجه نکرده بودم که این کلمه در فارسی عامیانه به معنای «تن و بدن» بهخصوص «تنِ برهنه» است.
فرآوری: مهسا رضایی
بخش ادبیات تبیان
منابع: فرهنگ فارسی عامیانه، نامه فرهنگستان ، شورای گسترش زبان و ادبیات فارسی