تبیان، دستیار زندگی
خورشید عشق در کربلا تبلور یافت و خون حسین بن علی(ع) شناسنامة هویت شیعیان شد. هویتی سرخ که افق ابدیت عاشقان را روشن خواهد کرد.
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

« طلبة شهید حسن وکیل آزاد »
شهید

خداوندگار خلقت، برقامت عدم، رخت وجود پوشاند، آنگاه در نهاد آن، از عشق دمید و بهای عشق را خون قرار داد و خون ، گواه صدق عاشقان است. خورشید عشق در کربلا تبلور یافت و خون حسین بن علی(ع) شناسنامة هویت شیعیان شد. هویتی سرخ که افق ابدیت عاشقان را روشن خواهد کرد.

طلبة شهید حسن وکیل آزاد، دریای موّاجی بود که به اقیانوس بیکران عشق، متصل شد. سرآغاز حیات طیّبه اش سال 1342 در شهرستان گنبد بود. تحصیلاتش را تا مقطع دبیرستان ادامه داد و فارغ بال از زیباییهای دلفریب دنیا، روی به حوزة علمیة قم آورد و در حجرهای ساده، ندبة دلتنگیهایش را در غزل فراق، برای مولایش میسرود. در هر صبح جمعه در کلاس انتظار می نشست و با خطّی سرخ بر روی تابلوی سبز دل مینوشت: بیا و گرنه در این انتظار خواهم مُرد.

در پی حکم رهبر کبیر انقلاب برای حضور پربار در مناطق جنگی، به سوی جایگاه حقیقی شتافت. او که نماد یک انسان دلسوخته بود، پای در جبهه نهاد و لباسی خاکی از جنس عشق به تن کرد. در زیر آسمان شب جبهه، دُرّ اشک از ستارگان میچید و از فراق معبود میسوخت.

سرانجام، سرو ایثار در قامت عشق نماز خواند و در تاریخ 3/8/61 در منطقة عملیاتی سومار دعوت یار را لبیک گفت و خونین بال تا اوج آسمان پاکیها پرواز کرد . او رفت تا عشق معنا بگیرد و ما خود را اسیر عشقِ نافرجام زمینی نکنیم. او رفت تا به مجنون یاد دهد که عشق یعنی خورشید برروی نی . « ستارة نام و یادش تا ابد بر تارک سرزمین ایران درخشنده باد

گلبرگی از خاطرات

شهید

«در جستجوی عشق »

با وجود اینکه یکی از بردرانم شهید شده بود، حسن تاب ماندن نداشت و میخواست هرطور که شده ، رضایت پدر و مادرم را جلب کند و به جبهه برود. پدرم به او گفت: «هرچه بخواهی برایت فراهم میکنم تا راحت زندگی کنی، برادرت هم تازه شهید شده، نزد ما بمان تا حداقل سالگرد برادرت بگذرد.» امّا او راضی نمیشد؛ سرانجام گفت: «امام دستور داده و واجب است که به جبهه بروم . غسل شهادت گرفت و به پای پدرم افتاد تا شاید دلِ او را به دست آورد؛ ولی چون نتوانست رضایت آنها را کسب کند، تمام وسایل و کتابهایش را جمع کرد و درون کیسهای قرار داد و عزم دیار جبهه کرد. کمکم به او شک کردم و گفتم: این چه کاری است؟ درجوابم گفت: «نمیخواهم آثار و علامتی از من باقی بماند؛ چون مادرم با دیدن آنها خواهد سوخت.» به جبهه رفت و چندبار به من تلفن کرد و گفت پدر و مادرم را راضی کن و سرانجام همرضایت حضرت دوست را بهجان خرید و همنشین برادر شهیدش گشت.


نوشته حسن رضایی برگرفته از پرونده شهد در ستاد کنگره شهدای روحانی