تبیان، دستیار زندگی
عشق او به خانم صدیقه طاهره (سلام الله علیها) بیشتر از این حرف ها بود که به زبان بیاید، یا قابل وصف باشد. یک بار بین بچه ها گفت: دوست دارم با خون گلوم، اسم مقدس
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

فرمانده ی گروه آر پی جی زن ها

قسمت 17 :

آخرین آرزو :

حمید خلخالی

عشق او به خانم صدیقه طاهره (سلام الله علیها) بیشتر از این حرف ها بود که به زبان بیاید، یا قابل وصف باشد. یک بار بین بچه ها گفت: دوست دارم با خون گلوم، اسم مقدس مادرم 1 رو بنویسم.

حضرت زهرا

به هم نگاه کردیم. نگاه بعضی ها تعجب زده بود: اینکه می خواست با خون گلویش بنویسد، جای سوال داشت. همین را هم ازش پرسیدم. قیافه اش محزون شد گفت: یک صحنه از روز عاشورا همیشه قبل منو آتیش می زنه!

با شنیدن اسم عاشورا، حال بچه ها از این رو به آن رو شد. خودش هم منقلب شد و با صدای لرزان ادامه داد: اون هم وقتی بود که آقا ابا عبدالله (سلام الله علیه) خون حضرت علی اصغر (علیه السلام) رو به طرف آسمان پاشیدند و عرض کردند: خدایا قبول کن؛ من هم دوست دارم با همین خون گلوم، اسم مقدس بی بی رو بنویسم تا عشق  و ارادت خودم رو ثابت کنم.

جالب بود که می گفت: از خدا خواستم تا قبل از شهادتم، این آرزو حتماً برآورده بشه.

بعدها چند بار دیگر هم این را گفت. ولی توی چند تا عملیات که همراش بودم، خواسته اش عملی نشد.

توی عملیات والفجر یک باهاش نبودم. اما وقتی شنیدم مجروح شده، تشویق و نگرانی همه وجودم را گرفت. بچه ها می گفتند: تیر خورده به گلوش.

گلو جای حساسی است. حتی احتمال دادم شهید شده باشد. همین را هم به شان گفتم. گفتند: نه الحمدالله زخمش کاری نبوده .

پرسیدم: چطور؟

یک بار بین بچه ها گفت: دوست دارم با خون گلوم، اسم مقدس حضرت زهرا رو بنویسم.

گفتند: ظاهراً گلوله از فاصله ی دوری شلیک شده، وقتی به گلوی حاجی خورده، آخرین حدود بردش بوده.

یکی از بچه ها پی حرف او را گرفت و گفت: بالاخره آرزوی حاجی برآورده  شد؛ من خودم دیدم که روی یک تخته سنگ ، با همون خونی که از گلوش می اومد، اسم مقدس بی بی رو نوشت.

اتفاقاً آن روز قسمت شد وقت تخلیه مجروح ها، عبدالحسین را ببینم. روی برانکار داشتند می بردنش. نیمه بیهوش بود و نمی شد باهاش حرف بزنی، زخم روی گلو را ولی خیلی واضح دیدم، و اثر خون روی انگشت سبابه دست راستش را.به بیمارستان که رسیده بود، امان نداده بود زخمش خوب شود. بلافاصله برگشت منطقه. چهره اش شور و نشاط  خاصی داشت. با خوشحالی می گفت: خدا لطف کرد و دعای من مستجاب شد، دیگه غیر از شهادت هیچ آرزویی ندارم.

حاجی را سلام برسانید! :

مجید اخوان

قرار بود با لشگر هفتاد و هفت خراسان و یک لشگر دیگر، عملیات ادغامی داشته باشیم. آن موقع فرمانده لشگر هفتاد و هفت، جناب سرهنگ صدیقی بود.

شهید برونسی

 یک روز جلسه مشترکی باهاشان گذاشتیم. رفتیم اتاق توجیه لشگر هفتاد و هفت و نشستیم به صحبت درباره عملیات.

اول رده های بالای فرماندهی شروع کردند؛ روی نقشه ای که به دیوار زده بودند، مانور می کردند و حرف می زدند. نوبت رسید به فرمانده تیپ ها. هم بچه های ارتش صحبت کردند، هم بچه های سپاه. زمینه حرف ها، بیشتر روی جنبه های کلاسیک و تاکتیکی بود؛ این که مثلا؛ ما چند تا تانک داریم، دشمن چند تا دارد؛ ما چقدر نیرو داریم، دشمن چقدر؛ آتش تهیه چطور باید باشد، یا چطور باید مانور کنیم و... .

حاجی برونسی آن وقت ها فرمانده تیپ شده بود، تیپ هجده جواد الائمه (سلام الله علیه). مسئوولیت رکن دوم تیپ هم با من بود. درست نشسته بودم کنارش. بالاخره نوبت رسید به تیپ ما. حاجی بلند شد و رفت جلو. با آن ظاهر ساده و روستایی اش، گیرایی خاصی داشت. همه نگاهش می کردند، مخصوصاً من که قلبم تندتر از قبل می زد. از تسلط بیان و معلومات بالای حاجی خبر داشتم. ولی تا حالا توی همچین جلسه ای سابقه صحبت ازش نداشتم. با خودم گفتم: حالا حاجی  چی می خواد بگه  توی این جمع ؟

بعد از گفتن بسم الله و خواندن آیه و حدیث، مکثی کرد و گفت: درباه قضایای تاکتیکی، به اندازه کافی صحبت شد، البته لازم هم بود، ولی دیگه بس باشه. من می خوام با اجازه شما، بزنم توی یک کانال دیگه. می خوام بگم باید مواظب باشیم که خیلی غرور ما رو نگیره!

من نمی خوام بگم بحث های تاکتیکی به درد نمی خوره، اتفاقاً خیلی هم لازمه، ولی از عقیده و معنویات هم نباید غافل بشیم، از اینکه اصلاً پایه و اساس و زیر بنای جنگ ما به خاطر چی هست.

این را گفت و زد به جنگ های صدر اسلام؛ جنگ احد. از غروری که باعث شکست نیروهای اسلام شد، حرف زد. ادامه داد: حالا هم تاکتیک و این حرف ها خیلی نباید ما رو مغرور کنه. نگین عراق تانک داره، ما هم داریم. نگین عراق توپ داره، ما هم داریم؛ اول جنگ رو یادتون می آد؟ ما چی داشتیم، عراق چی داشت؟ یادتون هست چطوری پدرش رو در آوردیم. متاسفانه ما ترکش این جور چیزها رو بعضی وقت ها خوردیم، ولی عبرت نگرفتیم. من نمی خوام بگم بحث های تاکتیکی به درد نمی خوره، اتفاقاً خیلی هم لازمه، ولی از عقیده و معنویات هم نباید غافل بشیم، از اینکه اصلاً پایه و اساس و زیر بنای جنگ ما به خاطر چی هست.

همه میخ  او شده بودند. او هم هر لحظه  گرمتر می شد، خیلی جالب شروع کرد به مقایسه سپاه امام حسین (سلام الله علیه)، و سپاه یزید، زد به صحرای کربلا و بعد هم به گودی قتلگاه.

عملیات

جوّ جلسه یک دفعه از این رو به آن رو شد. تو ظرف چند ثانیه، صدای گریه از هر طرف بلند شد. همه بدون استثناء گریه می کردند، آن هم چه گریه ای! حاجی هنوز داشت حرف می زد. صداش بلند شده بود و لرزان. با همان شور و حال غیرقابل وصفش، ادامه داد: ما هر چی داریم اینهاست، اسلحه و  وسیله درسته که باید باشه، ولی اون کسی که می خواد بچگاند ماشه آر پی جی رو. اول باید قلبش از عشق امام حسین (سلام الله علیه) پر شده باشه، اگر این طوری نباشه، نمی تونه جلو تانک T-72 عراق بند بیاره... .

بالاخره صحبتش تمام شد. حال همه، حال دیگری شده بود. جناب سرهنگ صدیقی از آن طرف اتاق بلند شد. آمد پیش حاجی. گرفتش توی بغل و صورتش را بوسید. چشم هاش از شدت گریه سرخ شده بود. با صدای بغض آلودش گفت: حاج آقا هر چی شما بگی درباره تیپ خودت، من درست همون کارو می کنم.

کمی بعد رفت دست سرهنگ ایرایی را گرفت، فرمانده تیپ یکش بود، آمد دستش را گذاشت توی دست حاجی. به اش گفت: شما با تیپ یک، از این لحظه در اختیار آقای برونسی هستی، هر چی ایشون گفت مو به مو انجام می دی.

بعد دستش را ول کرد و ادامه داد: این رو به عنوان یک دستور نظامی به همه رده های پایین تر هم بگین.

از آن به بعد، هر وقت توی لشگر هفتاد و هفت کاری داشتم، خیلی تحویل مان می گرفتند. اول از همه هم می گفتند: حاجی چطوره؟

وقتی هم می خواستیم بیاییم، می گفتند: حاجی برونسی رو حتماً سلام برسونین.

پاورقی:

1- همیشه نام مبارک حضرت را به همین لفظ مادر خطاب می کرد.

برای مطالعه قسمت های قبل ، کلیک کنید .

تنظیم برای تبیان :

بخش هنر مردان خدا - سیفی