تبیان، دستیار زندگی
همون طور که گفتیم، احتمالش هست که حتی یکی از شماها هم زنده برنگرده، چون در واقع شما آگاهانه می رین تو محاصره ی دشمن و از هر طرف آتیش می ریزن رو سرتون؛ حالا مأموریت با این خصوصیت رو قبول می کنی یا نه؟
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

عملیات بی برگشت !

قسمت 14 :

عملیات بی برگشت :

حجت الاسلام محمدرضا رضایی

یک روز می گفت: موقعی که فرمانده گردان بودم، بین مسئولین رده بالا، صحبت از یک عملیات بود. منطقه ی عملیات، منطقه ی پیچیده و حساسی بود. قوای زیاد دشمن هم از یک طرف، و حدسش به حمله ی ما از طرف دیگر، کار را پیچیده تر می کرد. حسابی توی کمین ما نشسته بود و انتظار می کشید.

شهید برونسی

یک روز از کادر فرماندهی تیپ آمدند پیشم. بدون مقدمه گفتند؛ برات یک ماموریت داریم که فقط کار خود ته، قبول می کنی؟

پرسیدم: چیه؟

گفتند: خلاصه اش اینه که توی این مأموریت، برگشتی نیست.

یکی شان زود گفت: مگه اینکه معجزه بشه.

گفتم: بگین تا بدونم مأموریتش چیه.

گفت: توی این عملیاتی که صحبتش هست، قرار شده از چند تا محور عمل کنیم. از تعداد نیروی دشمن، و از اینکه منتظر حمله ی ما هست، خودت خبر داری؛ بنابراین اگه ما توی این حمله پیروز هم بشیم، قطعاً تلفاتمون بالاست.

لحظه شماری می کردم هر چه زودتر از مأموریت گردان عبدالله 1 با خبر شوم. شروع کردند به توجیه کار من. گفتند: شما باید با گردانت بری تو دل دشمن، اون وقت باهاش درگیر بشی و مشغولش کنی. این طوری دشمن از اطرافش غافل می شه و ما می تونیم از محورهای دیگه عمل کنیم و قطعاً، به یاری خدا، درصد پیروزی مون هم می ره بالا.

ساکت  بودم. داشتم روی قضیه فکر می کردم. یکی شان ادامه داد: همون طور که گفتیم، احتمالش هست که حتی یکی از شماها هم زنده برنگرده، چون در واقع شما آگاهانه می رین تو محاصره ی دشمن و از هر طرف آتیش می ریزن رو سرتون؛ حالا مأموریت با این خصوصیت رو قبول می کنی یا نه؟

گفتم: بله، وقتی که وظیفه باشه، قبول می کنم.

شب عملیات، باز نیروها را جمع کردم. تذکرات لازم را به شان گفتم. نسبت به وظیفه ای که داشتیم، کاملاً توجیه شده بودند. کمی بعد راه افتادیم، به طرف دشمن.

با ذکر و توسل، توی خط اول نفوذ کردیم. بچه ها یکی از دیگری مصمم تر بودند. قدم ها را محکم بر می داشتند و مطمئن. ما به عنوان فدایی نیروهای دیگر می رفتیم. همین، انگار شیرینی حمله به دشمن را چند برابر می کرد.

دقیق نمی دانم چه مدت راه رفتیم. بالاخره رسیدیم به محلی که تعیین شده بود، درست توی حلقه ی دشمن. یک طرف ما نیروهای زرهی بود، یک طرف ادوات، و چند طرف هم نیروهای پیاده ی عراق بودند. توپخانه اش هم کمی دورتر، گویی انتظار ریختن آتش را می کشید.

سکوت وهم انگیزی، سایه ی سنگینش را انداخته بود بر سر تمام منطقه. ما باید به چند طرف شلیک می کردیم. اشاره کردم بچه ها موضع بگیرند. کار هر کدامشان را قبلاً گفته بودم. شروع کردند به جا گیری. صدای نفس کسی بلند نمی شد. یک بار دیگر دور و برم را پاییدم. وقت وقتش بود که عرض اندام کنیم و خودی نشان بدهیم. می دانستم تک تک بچه ها منتظر شنیدن صدای من هستند. توی دلم گفتم: خدایا توکل بر خودت.

دفاع مقدس

یک هو صدام را بلند کردم و از ته دل نعره زدم: الله اکبر.

سکوت منطقه شکست. پشت بندش سر و صدای شلیک اسلحه ها بلند شد.

تو آن واحد، به چند طرف آتش می ریختیم.

دشمن گیج شده بود. اما خیلی زود به خودش مسلط شد. تو فاصله ی چند دقیقه، از زمین و آسمان گرفتنمان زیر آتش. از چند طرف می زدند؛ با کلاش، تیر بارهای جور واجور، خمپاره، توپ، کاتیوشا و... هر چه که داشتند. کمی بعد، یک جهنم به تمام معنا درست شد. کاری که باید می کردیم، کردیم. حالا حفظ جان بچه ها از همه چیز مهم تر بود. یک دفعه داد زدم: دراز بکشین، دیگه کسی شلیک نکنه.

هر کس جان پناهی گرفت. من هم گوشه ای دراز کشیدم. حالا اسلحه ها دیگر کار نمی کرد. فقط زبانمان توی دهان  می چرخید. با تمام وجود مشغول  گفتن ذکر بودم، مثل بقیه ی بچه ها. حجم آتش دشمن هر لحظه شدید تر می شد. وجب به وجب جایی را که مستقر بودیم، می زدند. پیش خودم فکر می کردم بیشتر بچه ها شهید شده باشند. باید منتظر دستور قرارگاه می ماندم.

مدتی بعد، بالاخره سر و صدای بیسیم بلند شد. یکی از فرماندهان عملیات بود. فکر نمی کرد حتی من زنده باشم . گفت: ایثار شما الحمدالله کار خودش رو کرد، اگر زنده موندین، برگردین.

نیروها از محورهای دیگر، دژ دشمن را شکسته بودند. گیجی شدیدش باعث شده بود ما را فراموش کند. سریع بلند شدم، بچه ها هم.

چند دقیقه ی بعد راه افتادیم طرف عقبه.

پیروزی چشم گیری نصیب بچه ها شده بود. وقتی ما رسیدیم عقب، بعضی انگشت به دهان شدند! خودمان هم باورمان نمی شد. همه به عشق شهادت رفته بودیم که برنگردیم. اما به لطف ائمه اطهار (علیهم السلام)، تنها یکی، دو شهید داده بودیم و یکی، دو تا هم مجروح.

نذر فی سبیل الله :

معصومه سبک خیز

همیشه از این نذر و نیازها داشتم. آن دفعه هم یک گوسفند نذر کرده بودم، نذر زنده برگشتن عبدالحسین.

وقتی از جبهه برگشت، جریان را به اش گفتم. خودش دنبال کار را گرفت؛ یک گوسفند زنده خرید و آورد توی حیاط بست.

مادرم و چند تا از در و همسایه هم گوسفند را دیده بودند. کنجکاو قضیه شدند. علتش را که می پرسیدند، می گفتم: نذر داشتم.

گل

بالاخره گوسفند را کشتیم. خودش نشست و با حوصله، همه گوشت ها را تقسیم کرد. هر قسمت را توی یک پلاستیک می گذاشت. حتی جگر و پوست و چیزهای دیگرش را هم جدا جدا، توی چند تا پلاستیک گذاشت. کارش که تمام شد، دست ها را شست و گفت: یه کیسه گونی بزرگ برام بیار.

گفتم: گونی می خواین چه کار؟

اشاره کرد به پلاستیک ها و گفت: می خوام اینارو بگذارم توش.

فکر کردم خودش می خواهد سهم فک و فامیل و همسایه ها را ببرد در خانه هاشان. گفتم: شما نمی خواد زحمت بکشین، من خودم با بچه ها می برم.

لبخند زد. انگار فکرم را خواند. با لحن معنی داری پرسید: مگر شما این گوسفند رو فی سبیل الله نذر نکردی؟

گفتم: خوب چرا.

گفت: پس برو یک گونی بیار. رفتم آوردم. همه پلاستیک ها را که قسمت کرده بود، ریخت توی گونی؛ هیچی برای خودمان نگه نداشت. کیسه را گذاشت پشت موتورش. گفت: توی فامیل و همسایه های ما، الحمدالله کسی نیست که به نون شبش محتاج باشه.

نمی دانم گوشت ها را کجا برد و به کی ها داد، ولی می دانم که یک ذره از آن گوشت ها را نه ما دیدیم و نه هیچ کدام از فامیل و در و همسایه. چند تایی شان می خواستند ته و توی قضیه را در بیاورند. می پرسیدند: گوسفند رو کشتین؟

می گفتم: آره.

وقتی این را می شنیدند، چشم هاشان گرد می شد. می گفتند چه بی سر و صدا!

حتماً انتظار داشتند سهمی هم به آن ها برسد. شنیدم بعضی شان با کنایه می گفتند: گوسفند رو برای خود شون کشتن!

بعد ها هم اگر گوسفندی نذر داشتم، همین کار را می کرد. هر چی هم می پرسیدم گوشت ها رو کجا می برین؛ چیزی نمی گفت. هیچ وقت هم نگذاشت کسی بفهمد.

‎ نمره ی تک :

ابوالحسن برونسی

از درس ما هیچ وقت غافل نمی شد. هر بار می آمد مرخصی، از مدرسه ی همه مان خبر می گرفت، قبل از بقیه هم می آمد مدرسه ی من. خاطره آن روز هنوز مثل روشنایی خورشید توی ذهنم می درخشد؛ نشسته بودیم سر کلاس. معلم دیکته گفته بود و حالا داشت ورقه ها را تصحیح می کرد. ورقه ای را برداشت و نگاهی به من انداخت. پیش خودم گفتم: حتماً مال منه!

دلم شروع کرد به تند زدن. می دانستم خیط کاشتم. هر چه قیافه اش تو هم تر می شد، حال و اوضاع من بدتر می شد. یک هو صدای در کلاس، حواس همه را پرت کرد. معلم با صدای بلندی گفت: بفرمایید.

در باز شد. از چیزی که دیدم، قلبم می خواست از جا کنده شود؛ بابا درست دم در ایستاده بود! معلم به خودش تکانی داد و زود بلند شد. بابا آمد جلو. با هم احوالپرسی کردند. گفت: اتفاقاً خیلی به موقع رسیدین حاج آقای برونسی.

بابا لبخندی زد. پرسید: چطور؟

گفت: همین حالا داشتم دیکته ی حسن رو صحیح می کردم، یعنی پیش پای شما کارش تموم شد.

با هم رفتند پای میز. ورقه ی مرا نشان او داد. یک دفعه چهره اش گرفت. نگاه ناراحتش آمد توی نگام.

گل

کمی خودم را جمع و جور کردم. دهانم خشک شده بود و تنم داغ. سرم را انداختم پایین و چشم دوختم به کفش هام. حواسم ولی نه به کفش هام بود و نه به هیچ جای دیگر. فقط خجالت می کشیدم. از لابه لای حرف های معلم فهمیدم نمره ی دیکته ام هفت شده.

- این چه نمره ایه که شما گرفتی؟

صدای بابا مرا به خود آورد. سرم را گرفتم بالا. ولی به اش نگاه نکردم. گفت: چرا درس نمی خونی؟ آقای معلم می گن درسات ضعیفه.

حرفی نداشتم بگویم. انگار حال و احوال مرا فهمید. لحنش آرام تر شد. گفت: حالا بیا خونه تا ببینم چی می شه.

با معلم خداحافظی کرد و رفت.

زنگ تفریح ، بچه ها دورم را گرفتند. هر کدام چیزی می گفتند. یکی شان گفت: اگر بری خونه، حتماً یک دست کتک مفصل می خوری.

به اش خندیدم. گفتم: بابام اهل زدن نیست، دیگه خیلی ناراحت باشه، دعوام می کنه، حالا کتک هم بزنه عیبی نداره، چون من خیلی دوستش دارم.

زنگ تعطیلی مدرسه خورد. دوست داشتم از کلاس بیرون نروم. یاد قیافه ی ناراحت بابا، مرا به هزار جور فکر و خیال می انداخت. هر طور بود، راهی خانه شدم.

بالاخره رسیدم خانه. پیش بقیه نرفتم. توی اتاق دیگری نشستم و کز کردم. همه اش قیافه ناراحت بابا توی ذهنم می آمد که دارد دعوام می کند.

یک هو دیدم دم در ایستاده. نگاش کردم. به ام لبخند زد! آمد جلو. دست کشید روی سرم و مرا بلند کرد. گفت: حالا بیا، این دفعه عیبی نداره، ان شاء الله از این به بعد خوب درس بخونی.

برای مطالعه قسمت های قبل ، کلیک کنید .

تنظیم برای تبیان :

بخش هنر مردان خدا - سیفی