تبیان، دستیار زندگی
ناگهان بوی جبهه به مشامت می خورد
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

ناگهان بوی جبهه به مشامت می خورد

ناگهان، برای نخستین‌بار، بوی جبهه به مشامم می خورد؛ بوی باروت، سینه ‌خیزرفتن، خون، ناگهان دویدن، خشم، از درون سنگری سرک‌کشیدن، ایمان و تاریخ، و بوی هر چیز که چه بسا بویی نداشته باشد، و نفسی عمیق می‌کشم. چندسال در انتظار و آرزوی این لحظه‌ی ماندگار، مانده بودم؟ و همیشه خجلت ‌زده به خود گفته بودم: آن‌کس که جبهه‌ی میهنش را و میدان رزم دلاوران سرزمینش را ندیده است می‌تواند خیلی چیزها باشد؛ اما قطعاً نویسنده‌ی سرزمینش نیست.

*

دفاع مقدس

حاتمی‌کیا می‌گوید: این‌جا، در هر زمینه‌ای، بچه‌ها اصطلاحات خودشان را دارند. درک زبان آن‌ها هم‌ زبانی می‌خواهد. قطار،‌ وقتی به جبهه می‌آید «دلاور» است و وقتی برمی‌گرداند «دل‌بَر».

می‌گویم: ملتِ شاعر، هرگز از شاعرانه سخن‌گفتن باز نمی‌ماند.

*

کمال تبریزی می‌گوید: «اندیمشک است. می‌بینی؟ هم‌این اندیمشک، یک ‌روز زیر رگبارِ دایمِ گلوله‌های عراقی‌ها بود. هم‌این جاده، که روی آن می‌رانی و عین خیالت نیست. هم‌ این درخت، هم‌‌این باغ، هم‌این کلبه ... آن ‌ها که حس نمی‌کنند، هرگز حس نخواهند کرد.»

*

این خوش‌ترین و باشکوه‌ترین شب تمام زنده‌گی پنجاه‌ساله‌ی من است؛ شبی که در اردوگاه می‌مانیم. در کنارِ رزمنده‌ها، در اتاق‌های آن‌ها، سرِ سفره‌ی آن‌ها، و روی پتوهای زبرِ آن‌ها می‌خوابیم...

در این‌جاست که با یکی از شفاف‌ ترین چهره‌های این نبرد تاریخی روبه‌رو می‌شوم: مشهدی‌حسن، که او را «عموحسن» می‌نامند، و چه مهربان، چه شاد، چه لب‌ریز از شور. شگفتا شگفتا، که اگر این پیر، پیر است، آن‌ها که ساعت‌ها در پارک‌های شهر بزرگ، روی صندلی‌ها، تنگ هم می‌نشینند و چُرت می‌زنند و پیوسته از گرانی مرغ و جنس مرغ و پزا و ناپزا بودن مرغ و کوپن تازه‌ی مرغ سخن می‌گویند و حدِّ پرواز ذهن‌های علیل‌شان به قدر پرواز مرغ‌های پرکنده‌ی آمریکایی‌ ست، چه هستند؟

خدایا! مگر می‌شود در یک سرزمین، هم «عموحسن»ها باشند و هم آن باغ‌ملی‌نشین‌های دایماً خسته‌ی دایماً بیمارِ همیشه ناراضی؟

*

بگذار با هم برویم. بگذار باز هم بگویم. باز هم برایت بگویم که‌ آن‌جا چه خبر بود، و آن‌جا چه کسانی صاحب چه خبرهایی بودند؛ اما بگذار این را هم نگفته نگذارم که در جهان، هنوز، چه بسیار چیزهایی وجود دارند که به کلمه تبدیل نمی‌شود؛ چیزهایی که «اسم»، کوچک‌شان می‌کند، «قید»، مقیدشان می‌کند، و «صفت»، اسیرشان. من دیده‌ام که ستاره‌گان را وقتی می‌شماریم، کم می‌شوند. نبایدشان شمرد. این زورآزمایی یک ملتِ ظلم‌آشنا با زرخریدانِ زورمندترین حرام‌زاده‌گان زمان، تقابلی‌ست که نام نمی‌خواهد، صفت نمی‌طلبد، قید برنمی‌دارد؛ اما چه کنم که دل می‌پوسد اگر ببیند و خاموش بماند؟ حقارتِ کلمات را به عظمت ثمراتِ این تقابل باورنکردنی ببخش! بگذار کت ‌بسته از دست‌های به‌خواب‌ رفته‌ی کلامم استفاده کنم تا قدری آسوده شوم، قدری آدم باشم. آخر این بُغض می‌کشد ما را.

*

بحث درمی‌گیرد. باز. می‌گوید: شما روشن‌فکران ـ‌

می‌گویم: شبه‌ روشن‌فکران. ما در ایران، روشن‌فکر نداریم؛ یعنی آن‌قدر نداریم که به حساب بیاید. حکم بر قاعده می‌رود نه بر استثنا. قاعده هم بر شبه ‌روشن‌فکری‌ست ـ بنا به تعریف.

می‌گوید: بسیارخوب. شما شبه‌ روشن‌فکرانِ مملکت ما چه‌قدر سرافکنده‌اید، و چه‌ قدر سرافکنده خواهید ماند ...

ـ قبول.

این‌جا، در هر زمینه‌ای، بچه‌ها اصطلاحات خودشان را دارند. درک زبان آن‌ها هم‌ زبانی می‌خواهد. قطار،‌ وقتی به جبهه می‌آید «دلاور» است و وقتی برمی‌گرداند «دل‌بَر»

ـ نگاه کن تا ببینی که دنیا چه‌طور وارونه شده است. شما شبه‌ روشن‌فکران، همیشه دکان‌تان این بود که ضدعرب باشید و باستان‌گرا. ایرانِ باستانی. انوشیروان ستم‌کار. تخت‌جمشیدِ بناشده بر گُرده‌ی رنج‌مندان. حمله‌ی اعراب وحشی ... و از این قبیل حرف‌ها. و حالا، از ارتجاعی‌ترین بخش اعراب دفاع می‌کنید و ما را که از ذره‌ذره‌ی خاک وطن، با ایثار صادقانه‌ی خون دفاع می‌کنیم، تحویل نمی‌گیرید. رادیو آمریکا، ‌رادیو اسراییل، رادیو بغداد و هر رادیوی بیگانه‌ی دیگری را شما ناسیونالیست‌ها و مارکسی‌های وطن‌پرست می‌بلعید؛ اما به فتح خرم‌شهر، اشک نمی‌ریزید. این‌طور نیست واقعاً؟

ـ هم‌این‌طور است؛ و بدتر از این.

*

می‌دانی این جنگ از کدام نقطه به حماسه تبدیل می‌شود، و از کدام لحظه به اوج یک حماسه می‌رسد؟ بگذار این را هم بگویم و تمام کنم.

حماسه از آن‌جا شروع ‌شد که به هنگام آغاز حمله‌ی عراق به خاک انقلاب، ما، روی این خاک ـ و نه در آسمان ـ چیزی نداشتیم جز «مُشت مُشت» بچه‌های سرگردانِ عاشقِ مجنون‌صفتِ مؤمنِ بی‌اسلحه‌ی پابرهنه‌ی بی‌کوله‌بار ...

ـ برادر! تو می‌دانی بچه‌های خیابان مولوی کجا می‌جنگند؟

ـ نه ... اما بچه‌های بی‌سیم نجف‌آباد رفته‌اند طرفِ ...

ـ راستی شنیده‌ای؟ حالا دیگر بچه‌های سرچشمه و سیروس هم برای خودشان مسلسل دارند.

ـ اما بچه‌های نازی‌آباد، می‌گویند که با دولول شکاری ساچمه‌زنی آمده‌اند و رفته‌اند خط مقدم ...

ـ بین خودمان باشد. می‌خواهند دوتا قایق به ما بدهند. ـ شما مال کجا هستید؟

ـ ما؟ ما؟ ما از بچه‌های دروازه‌غاریم دیگر ...

*

یک‌روز، سرانجام، به جبهه بازخواهم گشت، هرچند شایسته‌ی آن نباشم و شبه‌روشن‌فکری رنجیده و زخم‌خورده باشم.

آن‌جا، سرم را روی زانوی رزمنده‌ی جوانی خواهم گذاشت، و خواهم پرسید: مگر این آقای‌تان حسین با شما چه کرده است که این‌سان ...

یک‌روز، سرانجام، به جبهه بازخواهم گشت و این فصل‌ِ خالی‌ِ نگشوده را پ‍َُر خواهم کرد...

یک‌روز باز خواهم گشت...

نادر ابراهیمی

تنظیم : بخش فرهنگ پایداری تبیان