صحنه هایی از توحش!
بامداد 8 ژانویه، بولدوزرهای اسراییلی خانههای محله السمیری در شهر "القراره" را نابود کردند. این محله کمتر از یک کیلومتر با مرز غزه فاصله دارد. اما نکته اینجاست که ارتش اسراییل خانه را بر سر ساکنینش نابود نمیکند در حالیکه 80 پناهگاه آن اطراف را کاملا بر سر مردم تخریب میکند.
قسمت قبل: شهر القراره، شرق خان یونس
· پناهگاههای کاملا نابود شده 31 مورد
· پناهگاههای دارای آسیب جزئی 46 مورد
· افراد ساکن در این پناهگاهها 551 نفر از جمله 271 کودک
"فاطمه العمور"، همسرش و دو فرزندش از روستای "فوخاری" در حین اینکه خانه انها با رگبار گلوله و پرتاب توپ تانک تخریب میشد، آن را ترک کردند. در حال حاضر این خانواده در کاروانسراها زندگی می کنند و توانایی اجاره یک خانه کوچک را هم ندارند.
نقل قول از فاطمه:
5 بعدازظهر 15 ژانویه بود. در خانه با همسر و فرزندانم بودیم. ناگهان صدای جنگندههای دشمن را شنیدم. "ایمان" همسرم از جایش برخاست و گفت همین حالا باید منزل را ترک کنیم. بلند شدم و بچههایم را حاضر کردم و بیرون زدیم. ده متری جلوتر نرفته بودیم که صدای انفجار از سوی مرز "سوفا" شنیده شد. دوباره به خانه برگشتیم. در راهرو بودیم. تا شب در راه پله بودیم. شب پر شده بود از صدای انفجار وشلیک. ساعت حدودا 2 صبح بود که انفجاری در نزدیکی خانه رخ داد. دیوارها لرزیدند و شیشهها ریختند. بچههایم از شدت وحشت زدند زیر گریه.
در حدود 4 صبح، صدای تانکها به ما نزدیکتر میشد.سریعا به دستشویی رفتم و یک گالن آب پر کردم. دوباره آمدم کنار پنجره. در 15 متری خانه، سه عراده تانک، سه دستگاه جیپ و تعدادی بولدوزر دیدم. به راه پله برگشتم. تا 6 صبح کنار بچههایم بودم. در همین حول و حوش بود که صدای مهیب تخریب خانهها را میشنویدم. ساعت حدودا 10 صبح همسرم از خانه بیرون رفت. میترسید که خانه بر سرمان خراب شد. یک پیراهن سفید به نشانه پرچم صلح با خود همراه داشت."نضیح" پسر کوچکم همراهش بود. تا 200 متر به سمت مرز "سوفا" جلو رفتیم. جنگندهها در آسمان میچرخیدند. دو ساعتی پیاده روی کردیم تا به روستای "خضیه" رسیدیم. بعد یک تاکسی گرفتیم که ما را به بیمارستان اروپایی غزه رساند. سپس به مدرسه "الفارابی" در روستای "بنی سهیلا" رسیدیم. به ما گفته بودند که این مدرسه مخصوص پناهندگان روستای "الفوخاری" است. پنج روز در آن مدرسه همراه با خویشاوندانمان زندگی کردیم.
بعد از آن مدت به روستایم برگشتم تا از وضعیت خانهام با خبر شوم. نزدیک خانه که شدم یک عراده تانک را دیدم. وارد که شدم صدای شلیک مهیب تانک به گوشهایم امان نداد. وحشت کردم. پس به زمین افتادم و مدام جیغ میکشیدم. 400 متر تمام روی زمین خزیدم تا از ان منطقه دور شوم. 18 ژانویه به خانه یکی از خویشاوندانم رفتیم و بمدت 7 روز آنجا بودیم. همسرم بیکار شده بود. راه دیگری نداشتیم. پس به کاروانسرای کارخانه یکی از خویشاوندانمان پناه بردیم و هنوز در آنجا زندگی میکنیم.
ساعت حدودا 10 صبح همسرم از خانه بیرون رفت. میترسید که خانه بر سرمان خراب شد. یک پیراهن سفید به نشانه پرچم صلح با خود همراه داشت."نضیح" پسر کوچکم همراهش بود. تا 200 متر به سمت مرز "سوفا" جلو رفتیم. جنگندهها در آسمان میچرخیدند.
محله عزبت عابد ربو
· پناهگاههای کاملا نابود شده 178 مورد
· پناهگاههای دارای آسیب جزئی 129 مورد
· افراد ساکن در این پناهگاهها 3280 نفر از جمله 1487 کودک
محله عزبت عابد ربو در شمال غزه اما شاهد تخریب صدها خانه بود. "لامیس" 12 ساله دختری بود که خانه خود را در روزهای خاکستری جنگ از دست داد. او به همراه پدر و مادر با عروسکهایش وداع کرد و خانه شد غمخانه. خرابهای هیچ. او در حضور مادرش داستان را اینچنین برای موسسه المیزان تعریف میکند:
"زمان انفجار بمب من در مدرسه نبودم. اخر من در مدرسه خصوصی درس میخواندم وجمعهها و شنبهها تعطیل بودیم. داشتم در باغ خانه درس میخواندم. برادر 9 ساله، پدربزرگ و عمویم هم آنجا بودند. وقتی بمب را زدند، عمویم فرار کرد. من ماندم و پدربزرگم. پدرم رسید و ما را با خود برد. از ناحیه شکم بدجور آسیب دیده بودم. به زیرزمین رفتیم و من از شدت ترس و درد تا صبح نخوابیدم و گریه میکردم. اسراییلیها خانه را هدف گرفته و مدام شلیک میکردند. بناچار به خانه "امل" دختر عمویم رفتیم. پرچم سفید بدست گرفته بودیم. اکثر محله رفته بودند آنحا. 30 زن بیگناه در یک اتاق و دریغ از وجود شیر برای بچههایشان. همه ما روی زمین خوابمان برد تا اینکه طبقه سوم توسط یک گلوله تانک منفجر و به آتش کشیده شد. به بیرون آمدیم و وارد خیابان "صلاح الدین" شدیم. بیش از صد نفر در خیابان بودند. سربازان جلوی ما را گرفتند و مردها را مجبور کردند که لباسهایشان را درآورند. حقیقتا از اینکه پیرمردها به خاطر لخت شدن حرمتشان شکسته می شد تمامی ما چشمانمان از اشک پر شده بود. به پدرم گفتم "اگر تو را بخواهند من بجای تو می روم". پدرم گفت "ناراحت نشو دخترم. مشکلی نیست". به ما زنها گفتند در یک صف رو به جلو بروید تا کشته نشوید. تکه تکههای بدن بر روی زمین ریخته بود. بعضیها آنها را می شناختند. مثلا می گفتند این دست فلانی است. آن پای فلانی است. یکی بطرف بدنی رفت که او را می شناخت. سرباز به او شلیک کرد و او را در دم کشت. همه جیغ میکشیدند و گریه میکردند. بوی تعفن بدنها خفهمان کرده بود. به جبیله رفتیم و مدتی انجا بودیم. بعد شنیدیم که اسراییل عقبنشینی کرده. پس به خانه برگشتیم. خانه اما چه خانهای. ویرانه. اکثر فامیلهایمان کشته شده بودند. عروسکهایم نابود شده بودند و میشد دانههای کشیده شده سیگار سربازان اسراییلی را روی عروسکهایم دید. اما حداقل ما خانه داشتیم و مقاومتمان به ما یاد داده بود که میشود آن را دوباره ساخت.
حالا که فکر میکنم میبینم اینجا زندگی کردن ارزش ندار. تانکهای اسراییلی ظرف مدت 5 دقیقه به اینجا میرسند. وقتی امنیت و آسایش نباشد، زندگی در اینجا چه فایدهای دارد. از خواب و زندگی افتادهام. نمیتوانم بخوابم. خسته شدهام. به نزد روانشناس رفتم. به من گفت باید سعی کنم چشمانم را ببندم و در اتاق کاملا تاریک بخوابم. اما زخمهای روحی فراوان از عملیات سرب مذاب دیدهام. هنوز خواب میبینم که "عزب ربو" یک محله تسخیر شده است که برای خروج از آن باید از سربازان اسراییلی اجازه گرفت. سعی دارم که بهتر شوم.
ترجمه: محمدرضا صامتی
بخش فرهنگ پایداری تبیان
منابع:
مرکز حقوق بشر "المیزان"
شورای جهانی دفاع از حقوق کودکان