تبیان، دستیار زندگی
نهادهای بین¬المللی حقوق بشر از محاصره غزه در طی عملیات سرب مذاب نگرانی¬های بسیاری داشتند. کودکان، زنان، سالخوردگان و بیماران هیچ راه فرار از این محاصره خونبار نداشتند. همانطور که پروفسور ریچارد فالک فعال ارشد حقوق بشر در گزارش خود می¬آورد: این شکل جلوگ
عکس نویسنده
عکس نویسنده
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

قربانیان کوچک در حال پناه

سرب مذاب؛ کشتارگاه کودکان - قسمت هشتم


نهادهای بین‌المللی حقوق بشر از محاصره غزه  در طی عملیات سرب مذاب نگرانی‌های بسیاری داشتند. کودکان، زنان، سالخوردگان و بیماران هیچ راه فرار از این محاصره خونبار نداشتند. همانطور که پروفسور "ریچارد فالک" فعال ارشد حقوق بشر در گزارش خود می‌آورد: این شکل  جلوگیری از خروج مردم بیگناه از یک محاصره فاجعه‌بار مصداق عینی و بارز رفتاریست غیر انسانی.

قربانیان کوچک در حال پناه

 قسمت قبل

نهادهای بین‌المللی حقوق بشر از محاصره غزه  در طی عملیات سرب مذاب نگرانی‌های بسیاری داشتند. کودکان، زنان، سالخوردگان و بیماران هیچ راه فرار از این محاصره خونبار نداشتند. همانطور که پروفسور "ریچارد فالک" فعال ارشد حقوق بشر در گزارش خود می‌آورد: این شکل  جلوگیری از خروج مردم بیگناه از یک محاصره فاجعه‌بار مصداق عینی و بارز رفتاریست غیر انسانی.

ارتش اسراییل نه تنها اجازه خروج از محاصره طبق کنوانسونهای بین‌المللی را نداد، بلکه مردم زخمی و بی‌پناه را زیر رگبار گلوله گرفت؛ که اکثر قریب به یقین این تعداد در حال پناه بردن به خانه یا بیمارستان بودند.

خانواده ابوحلیمه

نوجوانان شهید: محمد ابوحلیمه (17 ساله) و مطر ابوحلیمه (18 ساله)

محل شهادت: بیت لاهیه، شمال استان غزه

4 ژوئن 2009 بود که گلوله‌های فسفر سفید منزل خانواده ابوحلیمه در بیت لاهیه را مورد حمله قرار داد. در طی این حمله 4 فرزند یک تا 13 ساله و پدرشان کشته شدند. همچنین مادر خانواده و دو فرزند 5 و 15 ساله و یک بچه برادر 3 ساله نیز در اثر فسفر سفید شدیدا دچار سوختگی شدند. یکی از خویشاوندان به نام "محمد" به وسیله تراکتور به کمک زخمی‌ها می‌آید و همسرش "قده" و دخترش فرح (3 ساله) را که در اثر حمله دشمن از ناحیه صورت، دست، پا، و سینه شدیدا دچار سوختگی شده بود را سوار بر گاری متصل به تراکتور میکند. دیگر مسافران گاری، محمود (20 ساله) و عمر (17 ساله) همراه با پیکر برادرشان "شاهد" بودند. یکی دیگر از مسافران "نبیله" یکی از خویشاوندان به همراه 2 پسرش "مطر" (16ساله) و "علی" (14 ساله) بود.

عمر در حال هدایت گاری تراکتور در مسیر بود که ناگهان کسی با صدای شکسته به او گفت: "گاری را نگه دار!" صدای از سوی 3 سرباز اسراییل مستقر در یک ساختمان بود. یک سرباز و دو عراده تانک هم در نزدیکی مدرسه مجاور بودند. همه از گاری پایین امده و به خط شدند. محمد به همراه همسر و دختر زخمی‌اش در تراکتور ماند. از اینجا را "نبیله" توضیح می‌دهد:

یکی از سربازان کنار پنجره در فاصله 10 متری ما ایستاده بود. اسلحه را جلوی چشم راستش قرار داده و به سمت ما نشانه گرفته بود. هیچوقت نمی‌توانم نگاه آن سرباز را فراموش کنم. قد بلند و بدن لاغری داشت. به سمت پسرم "مطر" نشانه گرفت و سینه او را با چند شلیک سوراخ کرد. سپس شکم و لگن خاصره "محمد" را مورد اصابت چند گلوله قرار داد. فقط یک آن دیدم که هر دو پاره تن بر روی زمین افتادند. فریاد زدم "پاره‌ها تنم را کشتند". دیوانه شده بودم. دستانم را بالا بردم تا به سربازان نشان دهم که ما شهروندیم و هیچ سلاحی نداریم. آخر چرا به سوی ما شلیک می‌کنند؟ شلیکه ادامه داشت. شانه چپ من مورد اصابت گلوله قرار گرفت اما از شدت خشم و استواری ناشی از آن هیچ دردی احساس نکردم.

فریاد زدم "پاره‌ها تنم را کشتند". دیوانه شده بودم. دستانم را بالا بردم تا به سربازان نشان دهم که ما شهروندیم و هیچ سلاحی نداریم. آخر چرا به سوی ما شلیک می‌کنند؟ شلیکه ادامه داشت. شانه چپ من مورد اصابت گلوله قرار گرفت اما از شدت خشم و استواری ناشی از آن هیچ دردی احساس نکردم.

سربازان سپس به "عمر" و "محمد" دستور می‌دهند که لباسهای خود را درآورند. هر دو این کار را میکنند. "نبیله" رو به عمر میگوید "تو و علی فرار کنید تا همه ما کشته نشویم". عمر علی را در آغوش گرفته و فرار میکند. سرباز به سوی انها شلیک میکند اما عمر به فرار ادامه میدهد. بازوی راست عمر زخمی میشود. بالاخره خود را به سمت جنوب میرسانند و یک امبولانس آنها را به بیمارستان "کمال عدوان" میرساند.

در انسوی قضیه، "محمد" تمامی خلع البسه می‌شود تا اثبات شود که مسلح نیست. سرباز به اد دستور میدهد: "به همانجایی که از آنجا آمدی برگرد". نبیل میگوید: "من فقط به سمت پسرم "مطر" بازگشتم تا برای آخرین بار او را ببینم. فقط یک متر با من فاصله داشت. رو به من کرد و گفت: من دارم می‌میرم مامان. و سپس تمام کرد. صدای محمد را شنیدم که میگفت: من نمیخوام بمیرم. منو با خودتون ببرین. "محمد" بزرگتر از سربازان خواست تا پیکر مطر شهید و محمد نیمه جان را با خود ببریم. اما سرباز اجازه نداد. سرباز کنار من روی زمین را نشانه رفت و شلیک کرد. من دیدم که یکی از گلوله‌ها به سر محمد نیمه جان خورد. نمیدانم در آن لحظه تمام کرد یا نه.

محمد و نبیله تمامی مسیر را با پای پیاده سیر کردند. محمد همسرش را بر دوش داشت و نبیله دختر محمد "فرح" سه ساله را. محمد مجبور شد بخاطر وضعیت اسفبار و وخیم حال همسرش، خواهرش را آنجا بگذارد. نبیله میگوید: سربازان به دور خواهر او گلوله‌ها را ریخته و به آتش کشیدند.

ترجمه:محمدرضا صامتی

بخش فرهنگ پایداری تبیان


منابع:

مرکز حقوق بشر "المیزان"

شورای جهانی دفاع از حقوق کودکان