تبیان، دستیار زندگی
حمله به مدارس و تضییع حق تحصیل فلسطینیان،این قسمت روگاز تلخ خانواده عبید و خانواده هویله
عکس نویسنده
عکس نویسنده
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

شهادتی دوباره در فخورا


حمله به مدارس و تضییع حق تحصیل فلسطینیان،این قسمت روگاز تلخ خانواده عبید و خانواده هویله.

شهادتی دوباره در فخورا

بلال عبید و عمر عبید:

(نقل قول از احمد برادر شهدا)

"عمیقا احساس غم برای شهادت هم‌کلاسی‌ها، بچه‌محلها، و رفیقان دارم. بخصوص شهادت "بلال" که دیوانه‌وار دوستش داشتم".

6 ژانویه 2009. سه برادر: احمد (25)، بلال (17)، و عمر (14). پس از نماز ظهر و عصر از انبار کالا "هویله" بیرون می‌آیند. مردم در انبار کالا عبادت میکردند. چرا که شنیده بودند که مسجد هدف ارتش اسراییل است. عمر اما بعد از آن به دوستانش "اسماعیل هویله"(16 ساله)، "عبدالله عبدالله" (11 ساله)،" بشار ناجی" (13 ساله)، و "عبدالله بارود" می‌پیوندد. آنها در کنار انبار کالا و روبروی مدرسه "فخورا" نشسته بودند. "بلال" به چند تن از همسایگان که در ده متری عمر ایستاده بودند، پیوست. احمد به خانه رفت. احمد هم به نزد دوستش "وائل" رفت که روز قبل جنگنده‌های اسراییلی خانه‌شان را ویران کرده بودند. محله شده بود محل تجمع ساکنین در مدرسه "فخورا" که اکنون بی‌خانمان بودند.

در حدود ساعت 3:45 دو انفجار رخ داد. یکی هم با فاصله بعد از آنها. احمد شنید که یکی داد میزند که عمر مرده است. از خلال دود عظیم به سمت برادرش دوید. عمر نمرده بود. خودش به "المیزان" اینچنین میگوید: "احساس کردم چیزی مرا از زمین بلند کرد و دوباره به زمین کوبید. پای راست و دست چپم شدیدا درد میکرد. نمیتوانستم تکانشان بدهم. فقط بشار ناجی و اسماعیل هویله را روی زمین دیدم. حرکت نمیکردند. "اسماعیل هویله" زنده بود. میخواست بلند شود که ناگهان همان انفجار سوم کارش را تمام کرد. ناگهان احساس کردم که دارم خفه میشوم. همه وجودم را رخوت در بر گرفت. احساس کردم که در حال مردنم. دیگر چیزی نفهمیدم".

در همین لحظه، احمد به عمر میرسد: "برادرم عمر را دیدم. پایش شکسته بود. دست راست و سینه‌اش غرق خون بود. فورا از روی زمین برش داشتم و به سمت کانتینر فوریتهای پزشکی که حدود 500 متر آنطرفتر بود دویدم. متخصص آنجا به کمک او رسید.           به من گفت که خوب میشود. من رفتم تا به کمک دیگران برسم. نمیدانم چرا بالا را در ان لحظات فراموش کرده بودم. دو ماشین آمبولانس در بیرون وجود داشت. عمر و دیگر مجروحین را به بیمارستان "کمال عدوان" انتقال دادیم. به سالن بیمارستان که رسیدم، بلال را دیدم که در کف سالن افتاده است. تقریبا هر دو پایش قطع شده بود. اندامش بطرز وحشتناکی آسیب دیده بود. فقط پوست بر بدنش مانده بود. سالن مملو از زخمی و کشته بود که اکثر آنها بر روی زمین افتاده بودند".

در همین لحظه، احمد به عمر میرسد: "برادرم عمر را دیدم. پایش شکسته بود. دست راست و سینه‌اش غرق خون بود. فورا از روی زمین برش داشتم و به سمت کانتینر فوریتهای پزشکی که حدود 500 متر آنطرفتر بود دویدم. متخصص آنجا به کمک او رسید.  به من گفت که خوب میشود. من رفتم تا به کمک دیگران برسم. نمیدانم چرا بالا را در ان لحظات فراموش کرده بودم

عمر سه روز بعد از بیمارستان مرخص شد. دو پایش شکسته و دست چپش مجروح شده بود. به او گفتند که دوستانش بشار، اسماعیل، عبدالله عبدالله، و عبدالله بارود مرده‌اند. و البته برادرش بلال. عمر در آنجا گفت: "عمیقا احساس غم برای شهادت هم‌کلاسی‌ها، بچه‌محلها، و رفیقان دارم. بخصوص شهادت "بلال" که دیوانه‌وار دوستش داشتم".

اسماعیل و حسن هویله:

(نقل قول از حسن هویله، پسرعموی شهید)

"به اطراف نگاه کردم. جمعیت زیادی بر روی زمین افتاده بودند. خون زمین را گرفته بود. خیلی ها تکه تکه شده بودند. جنگنده‌های باسرنشین و بی‌سرنشین اسراییلی در آسمان مانور می‌دادند".

حسن 12 ساله در روز 6 ژانویه 2009 در حال بازی هفت سنگ با دوستانش در محله بود.خیابان مملو از مردم بود. مردم "بیت لاهیه" و "عزبت عابد ربو" که به مدرسه "فخورا" پناه آورده بودند.

"بلال عبید، بشار ناجی، عبدالله عبدالله، محمد شقوره، و عبدالله بارود در حال بازی هفت سنگ بودند. به آنها پیوستم. ساعت تقریبا 3:45 دقیقه بعدازظهر بود. ناگهان یک انفجار رخ داد. نمیدانم چه شد. اما به هوا پرتاب شده و دوباره سقوط کردم. پایم از درد میترکید. گیج بودم و جز دود و غبار چیزی نمی‌دیدم. دو دقیقه‌ای طول کشید تا دود محو شود. چشمم به محمد شقورا افتاد .از سرش خون میریخت. بی‌حرکت افتاده بود. خودم را کشان کشان جلو بردم تا شاید کسی مرا ببیند و کمکم کند. پای چپم را نمیتوانستم حرکت بدهم. به اطرافم نگاه کردم. قایمتی شده بود. جمعیتی کشته و مجروح. خون روی زمین سرازیر شده بود. بسیاری تکه تکه شده بودند. نمیتوانستم آن منظره را تحمل کنم. از حال رفتم. وقتی بهوش امدم در بیمارستان "شفا" بودم.

پای چپم بشدت درد میکرد. درد عظیمی را در پای چپم احساس میکردم. به من گفتند وقتی بیهوش بودی تو را به بیمارستان "کمال عدوان" برده‌اند و بعد به اینجا انتقال یافته‌ای".

پدرم به من میگفت خیلی از مردم کنار من در جا کشته شده‌اند و چیزی شبیه معجزه برایم رخ داده است".

ترجمه:محمدرضا صامتی

بخش فرهنگ پایداری تبیان


منابع:

مرکز حقوق بشر "المیزان"

شورای جهانی دفاع از حقوق کودکان