تبیان، دستیار زندگی
منطقه ی عملیات وحشتناک و وسیع بود. توضیح داد چه تعداد نیرو قرار است وارد منطقه شود و گفت ما پیش بینی می کنیم 20 هزار مجروح داشته باشیم. که از این تعداد حدود 20 تا 30 درصد معمولا شهید می شوند. فاصله ی عملیات از آن روزی که
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

اولین بیمارستان صحرایی

اسفند سال 59 برادر محسن رضایی مرا صدا کرد. به طور خصوصی با من صحبت کرد و گفت: داریم عملیات سنگین و سراسری بزرگی را سازماندهی می کنیم و شما هم برای بهداری کاری کن. عملیات فتح المبین بود. گفت: دو سه روز دیگر بیا با من برویم دارخونین. دکتر منافی – وزیر بهداری وقت – هم می آید و کس دیگری هم نباید بیاید چون کاملا محرمانه است. ما هم رفتیم دارخونین. در خانه ای ساده و متروکه جلسه برگزار شد. برادر رضایی نقشه های کالک را باز کرد و منطقه ی عملیات را نشان داد.

اولین بیمارستان صحرایی

منطقه ی عملیات وحشتناک و وسیع بود. توضیح داد چه تعداد نیرو قرار است وارد منطقه شود و گفت ما پیش بینی می کنیم 20 هزار مجروح داشته باشیم. که از این تعداد حدود 20 تا 30 درصد معمولا شهید می شوند. فاصله ی عملیات از آن روزی که ایشان داشت صحبت می کرد خیلی نزدیک بود. به یک ماه نمی رسید. ما توان پراکنده ای از کردستان تا آبادان داشتیم و برای همچین کاری هم خودمان را آماده نمی دیدیم. گفت: همه ی امکانات را بیاور و نترس. اختیارات خیلی خوبی به ما دادند. اعتماد بود بالاخره . ما آمدیم سریع نیروها را جمع کردیم و با بچه ها صحبت کردیم که یک چنین کاری است. اما چون محرمانه بود همه چیز را نمی توانستیم منتقل کنیم. یکی از سختی های کار هم همین بود. بنابراین باید اعتماد می شد و اطاعت. عملیات مهمی بود پس باید همه جای منطقه را می دیدیم. در آن نقشه ی کالک سه جبهه باز شده بود. از سه جا سه تا لشکر سپاه باید عمل می کرد. رفتیم و منطقه را وجب به وجب دیدیم. روی نقشه دیدیم، با فرمانده ی هر کدام از آن لشکرها صحبت کردیم ،با فرمانده ی تیپ هاشان صحبت کردیم. اطلاعات کاملی بدست آوردیم. از این طرف بچه ها را توی تهران گذاشتیم از آن طرف خودمان توی منطقه بودیم که بتوانیم خودمان را به روز نگه داریم؛ حتی به ساعت. چون بالاخره نقشه ی عملیاتی هم بعضی وقت ها تغییر پیدا می کند.

یکی از آن سه جبهه، جبهه ی سختی بود؛ جبهه ی دالپری، آنقدر ناهموار بود که وقتی می خواستیم با ماشین و آمبولانس برویم باید چند ساعتی در دست اندازها راه می رفتیم. دست اندازهای فوق العاده بد. خیلی خیلی وحشتناک. طوری که بعضی وقت ها ماشین با سرعت 4 تا 10 کیلومتر حرکت می کرد. روزی که برای بازدید رفتیم متوجه شدیم که نمی توانیم از آنجا مجروح حمل کنیم. لذا این جرقه به ذهنمان زد که بیاییم بیمارستان بسازیم در جبهه. ابتکار بیمارستان صحرایی اولین بار در عملیات فتح المبین شکل گرفت. حالا آمده ایم بیمارستان صحرایی بسازیم؛ یک عده جوان دوره ندیده.

از آنجا که قرار بود عملیات را ارتش و سپاه مشترکاً انجام بدهند، با دوستان بهداری ارتش هم جلسات مشترکی در تهران داشتیم. خلاصه ما را معرفی کردند رفتیم به بهداری کل ارتش. آنجا جناب سرهنگی بود فوق العاده شریف. پدرانه با ما برخورد کرد. سعی کرد چیزهای کلاسیکی که در دوره ی فرماندهی دیده به ما منتقل کند. یک بار ایشان داشت برایم مطلبی می گفت به طور حاشیه ای گفت: ما یک سری بیمارستان صحرایی خریدیم در زمان شاه، از این کانکس هاست و توی لشکر قزوین است.

ابتکار بیمارستان صحرایی اولین بار در عملیات فتح المبین شکل گرفت

آنجا که رفتم این مطلب در ذهنم جرقه زد. اصلاً اول به این فکر نبودم. فکر می کردم که ما خودمان باید بیمارستان صحرایی را بسازیم. آمدم تهران و گفتم بیمارستان صحرایی را می خواهیم. رفتم سراغ همان جناب سرهنگ عزیز. بالاخره مرد سن و سال دار و با تجربه ای بود و البته قدری محافظه کارتر از ما. گفت: باشد. ولی بچه های ارتش آنجا را دیده اند و گفته اند امن نیست. جاده اش خراب است و توپ می خورد و... جمله ای از جلال آل احمد یادم بود که می گفت: ما از جنگ هرات به بعد هیچوقت جنگ نداشتیم ولی بیشتر پول رو از تو حلقوم مردم در آوردیم و تجهیزات خریدیم. همین جمله را به ایشان گفتم. گفتم: این ها آنجا بمانند و بپوسند که به درد نمی خورند دیگر. خریدیم شان برای یک همچین روزی. ایشان خندید و گفت: نه. این ها را خریده بودیم برای مانور در جاهایی که خیلی شیک و تر و تمیز و صاف است. مثل اطراف قم و سمنان. محکم ایستادم و گفتم: اگر اجازه بدهید ما می خواهیم این کار را بکنیم. برادرهای ارتش و سپاه به من اختیار داده بودند. بالاخره این ها را گرفتیم. بیمارستان های صحرایی آمد و نصب شد و در نصبش بچه های مهندسی جهاد خیلی کمک کردند.

قبل از شروع عملیات فتح المبین دیگر همه ی لشکرها و تیپ ها مسؤول بهداری داشت. به هر مسؤول بهداری یک عالمه بهیار دادیم. کاملا سازماندهی شد. شب به شب هم بچه ها جمع می شدند و تجربیات شان را در اختیار هم قرار می دادند. چون قبلاً یک چنین تجربه ای را نداشتیم. جایی هم ندیده بودیم. هر کسی یک ابداعی می زد، شبش بلافاصله می گفتیم این فکر خیلی خوبی است، بیایید این را انجام بدهیم یا مثلا فلان کار خوب نیست، مواظب باشید که این کار را نکنید. این مشورت ها خیلی خوب بود. مثلا می دیدم یک بچه ی معمولی بهداری کاری را کرده که اصلا به عقل من نمی رسید.

دکتر ابوالحسن احمدیانی

تنظیم بخش فرهنگ پایداری تبیان