سرگذشت فرمانده عراقی بعد از جنگ
اندکی سیاه چرده بود؛ با قدی نسبتا بلند و هیکلی تنومند. لب های کلفت و حالت چهره اش بی اختیار مرا به یاد هندی ها میانداخت. دائم تأکید میکرد که بعثی نبوده و به اجبار مسئولیت عکاسی سپاه سوم عراق را به عهده داشته است.
عبد بطاط عکاسی است که در جنگ هشت ساله به عنوان خبرنگار و عکاس در جبهه های بسیاری حضور داشته است. در سفر قبل سید، خیلی اتفاقی او را یافته بود. او هنگام اشغال خرمشهر از ابتدا تا هنگامی که شهر سقوط می کند و نیز هنگامی که خرمشهر دوباره آزاد می شود، در آنجا حضور داشته است؛ درست مثل سعید صادقی خودمان ولی در طرف دیگر. میگوید: شیعه هستم و بعثی ها شیعیان را درون خود راه نمیدادند. و من تعجب میکنم که چگونه یک عکاس شیعه به عنوان عکاس مخصوص عراق انتخاب شده است!
در بصره به همراه عبدالحلیم کاتب و چند همکار، روزنامه منتشر میکنند و همانجاست که نخستین دیدار ما با او انجام میشود و نخستین گفت وگو ها. خاطرات بسیاری دارد و نظرات شخصی اش چندان در باورش رسوخ کرده که سخت میشود مطلبی خلاف گفته هایش را به او چنان فهماند که بپذیرد. کمی پول- خصوصا دلار- را دوست میدارد. به لطف صد دلاری هایی که سید غالب (مترجممان) خرج میکند حاضر میشود عکسهایی را به ما نشان دهد و تعدادی از آنها را به ما بفروشد.
به لطف صد دلاری هایی که در سفر قبل دریافت کرده، پذیرایی گرمی از ما میکند و شاید به امید دریافت بیشتر، ما را ناهار مهمان میکند تا به قول خودش گنجینه شخصی اش را نشانمان بدهد. البته به شوخی و جدی به ما میفهماند که ارزش این عکس ها بسیار زیاد است و خرج چاپ مجدد آن در بصره هم مزید بر این شده تا او بخواهد تعداد صد دلاری های دریافتیاش را بیشتر و بیشتر کنیم.
فردا نزدیک ظهر آماده می شویم تا به دفتر روزنامه برویم. از صبح زود برای دیدار خانوادههای عراقی به حومه بصره رفته بودیم. در یک پاسگاه قدیمی چند خانواده بیتوته کرده بودند که یکی از آنها والدین سید ناصر جمیل احمد هستند؛ یکی از بچههای سپاه بدر که در جنگ تحمیلی رشادت های فراوانی از خود نشان داده و بعد از شهادت در شلمچه - آن هم چند روز بعد از پذیرش قطعنامه598 -در قم به خاک سپرده شده است. پدرش دشداشه بلندی پوشیده بود.
به عربی شکسته بستهای حرف میزد. نمیدانم لکنت داشت یا لهجهاش با لهجه مترجم ما نمیخواند که مجبور میشد گاهی با ایما و اشاره منظورش را بیان کند. ما هرچه زور زدیم حرفی از او درنیامد که به درد گفتن و نوشتن بخورد. مادرش هم پیرزنی علیل بود که در رختخواب افتاده بود، نای حرف زدن نداشت. مثل لشکر شکست خوردهای هر کدام از سویی بیرون زدیم و در اطراف اتاقهای پاسگاه متروکهای که حالا هر کدام خانه خانوادهای شده بود، پرسه زدیم تا از راه دورتری خود را به ماشین کرایهای قرمز رنگ فرمان انگلیسی که صبح کرایه کرده بودیم برسانیم.
این شد که قبل از اذان ظهر وقتی اتومبیل ما را جلوی مقر پیاده کرد فقط رفتیم دوربین فیلمبرداری را در مقر گذاشتیم و عزم دیدن «عبد» را کردیم. وقتی به دفتر روزنامه الزمان رسیدیم عبد حتی نگذاشت بنشینیم و یک لیوان آب بخوریم. در خانه شهید ناصر جمیل که دلمان نیامد لب به آب پارچ و لیوان پلاستیکی آنها بزنیم، در مقر هم که لحظهای بیشتر درنگ نکردیم و حالا عبد تا ما را دید بلند شد و کت رنگ و رو رفتهاش را برداشت تا به خانهاش برویم. سید غالب پیش دستی کرد و گفت: سید، ماء، ماء. وی آر لازم الماء. عبد لبخندی زد و رفت و با پارچ آب خنکی برگشت مثل تشنگان بیابان زده ته پارچ را در آوردیم و با عبد راهی منزلش شدیم.
نماز را که خواندیم یکی از همراهان پیشنهاد کرد عبد عکسها را بیاورد. از داخل گنجهای گوشه اتاق عبد چند جعبه دراز و کم ارتفاع بیرون آورد. یک یک آنها را باز میکرد و در مورد عکس ها توضیح میداد. این پوشه و پوشه بعدی مربوط به عکس های حمله به خرمشهر و اشغال آنجا بود. ساخت مدرسه، بازار و شهرک کنار شهر؛ عکس های یادگاری خودش در کنار مسجد خرمشهر؛ پل شکسته شهر هم بین عکس ها بود. یکباره عکسی را برداشت و تندتند به عربی چیزی به ما گفت. سید غالب برایمان گفت که این عکس سرتیپ فوزیالسعد است و داستانی برای خود دارد. عبد داستان را تعریف کرد و سید غالب نیز برای ما ترجمه کرد. می گفت یک شب عاشورا قرار بود حسینیه آبادان را هنگام عزاداری به توپ ببندند.
این دستور را به سرتیپ احمد علوان فرمانده توپخانه السبیه میدهند. او جزو مسئولانی بود که هرگز حاضر نمیشد مردم بی گناه را به کشتن دهد. چند بار به خاطر تمرد از دستورات مافوق ها مورد غضب قرار گرفته بود و این بار هم از پیروی کردن، سر باز زد. بلافاصله بعد از یک مکالمه با بغداد او را از فرماندهی توپخانه مستقر در السبیه عزل میکنند و مردی را که در عکس می دیدیم یعنی سرتیپ فوزیالسعد را به جای او می گمارند و دستور را خطاب به او صادر میکنند. به این ترتیب او مسئول به توپ بستن حسینیه آبادان در شب عاشورا میشود. وقتی دستور آتش از بغداد میرسد، سرتیپ علوان را با یک جیب به عقبه منتقل کرده و به زندان میاندازند.
فوزی السعد که حالا فرمانده این توپخانه بود در جریان امر قرار گرفت. جاسوسها خبر داده بودند که هنگام نماز مغرب بخش اعظمی از نیروهای ایرانی برای نماز خواندن و عزاداری در شب عاشورا در این حسینیه جمع خواهند شد. آبادان در محاصره نیروهای عراقی بود. عبد می گفت آنجا بودیم. بعد از خلع سرتیپ احمد علوان کسی جرات سرپیچی نداشت. همه میدانستند که به توپ بستن عزاداران کاری غیرانسانی است؛ آن هم هنگام نماز و عزاداری؛ با این وجود فوزی السعد جانشین علوان دستور آتش را با گرای دقیق صادر کرد و حسینیه دقیقا در هنگام نماز مغرب و در شب عاشورای سال1360 به توپ بسته شد. خبری که نیروهای نفوذی عراق دادند این بود که انفجار باعث کشته و زخمی شدن بیش از 200 انسان غیرمسلح شده است.
عبد ادامه داد: سال ها از جنگ گذشت. می خواستم بدانم اکنون سرتیپ فوزی السعد کجاست و چه میکند. پس از یک پرس و جوی طولانی آدرس او را در بغداد در یکی از محلههای فقیرنشین حومه شهر به دست آوردم و برای دیدنش راهی آنجا شدم. شنیده بودم که به سختی زندگی میکند. وارد که شدم، دیدم همان سرتیپ مغرور و پر از نخوتی بود که می شناختم. تقریبا شکل کامل انسانی خود را از دست داده بود. دو پای او قطع و دست راستش از کتف جدا شده بود. مثل یک تکه گوشت نحیف در بستر دراز کشیده بود. انگار دست راستش را همراه با بخشی از سینه تراشیده بودند. تا مرا دید مثل بچه ها زار زار گریه سر داد. وسوسه شدم تا از او بپرسم که آن حادثه را به یاد دارد؟
ولی دلم به رحم آمد و منصرف شدم اما خودش به زبان آمد و گفت: آن شب را یادت هست؟ 13 سال است با این وضع تاوان یک دستور غیرانسانی و به توپ بستن عزاداران حسین را به هنگام نماز در حسینیه پس میدهم. عبد میگفت او در فقر کاملی به سر میبرد که برای مردی در مقام و منزلت قبلی او بسیار عجیب و غیرعادی مینمود. سید، عکس را جدا کرد و کناری گذاشت.
عبد از تأسیس یک شهرداری در خرمشهر حرف میزد. میگفت بلافاصله بعد از استقرار در شهر، شهرداری به اسم سید عطر را منصوب کردند و شهرداری شکل گرفت. سید عطر و همراهانش شروع به تمیز کردن خیابان ها کردند. بلوک خانه ها را نامگذاری کردند، مدارس و بازارها را باز کردند و... .
پرسیدم مگر هنگام اشغال هنوز کسی به جز نظامیان عراقی در شهر مانده بود؟ این سؤال ذهنم را بسیار مشغول کرده بود. عبد پاسخ داد: بله بودند. بیشتر مردان پیر و اندکی از جوانان و عده کمی از زنان پیر و کسانی که جایی برای رفتن نداشتند و البته عدهای که به خرمشهر آورده بودند، نمی دانم از کجا ولی برای تبلیغات و تثبیت این فکر که خرمشهر کاملا به عراق ملحق شده و نام «محمره»! به خود گرفته و زندگی در آن جاری است، این کار را کرده بودند. شهرکی هم در کنار شهر ساخته بودند و خانوادههایی را هم به آنجا منتقل کرده بودند.
نوید صالحی
تنظیم : فرهنگ پایداری تبیان