تبیان، دستیار زندگی
روز آخر بود كه ایشان با « شهید موسوی » به سنگرهای ما كه در كمین بودیم ، تشریف آوردند و با همه ما روبوسی نمودند و گریه كنان خداحافظی كردند ؛ حس غریبی پیدا كرده بودیم
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

شهدا و آگاهی از شهادت

شهدا

• چند ساعت قبل از شهادت ، او به من گفت : « من همه كارهایم را انجام داده ام یعنی واقعاً آمده ام كه شهید بشوم ». من گفتم : « در جبهه بودن و كاركردن هم نوعی سعادت و خدمت است ، حتماً لازم نیست كه انسان ، شهید بشود ... » در جوابم گفت : « ماندن برای من دیگر مشكل شده است ، با توجه به این كه زیاد در جبهه بوده ام دیگر برای من سخت است كه بمانم. »

احساس كردم اندوه سنگین فراق دوستان و همسنگران بر دل او سنگینی می كند و دیگر مرغ روحش ، آرامش ماندن ندارد ... مدتی نگذشت كه به آرزوی دیرینه خویش رسید و به جوار قرب حق ، راه یافت.

(كاظم فكری ، شهید ابراهیم یعقوبی )

• آخرین فرزندش سه روزه بود كه برای چندمین بار ، عازم به جبهه شد و در عملیات « كربلای یك » در اثر برخورد با مین ، مجروح شد . در آخرین سفر ، انگار به او الهام شده بود كه شهید خواهد شد ، به همین خاطر از همه دوستان حلالیت می طلبد و عكسی از خود به یكی از بستگانش می دهد و به او سفارش می كند كه « بعد از شهید شدنم ، این عكس را چاپ كنید . » آری او بر این باور بود كه شهید خواهد شد و دقیقاً آنچه پیش بینی كرده و گفته بود ، تحقق یافت.

(قاسم یعقوبی ، شهید ابراهیم یعقوبی)

در هنگام وداع ، به یاد دارم كه به من گفت كه « این آخرین مرحله ای است كه من به منطقه ، اعزام می شوم و دیگر بر نمی گردم! » بعد از گذشت تقریباً یك ماه ، خبر شهادت ایشان رسید.

• روز آخر بود كه ایشان با « شهید موسوی » به سنگرهای ما كه در كمین بودیم ، تشریف آوردند و با همه ما روبوسی نمودند و گریه كنان خداحافظی كردند ؛ حس غریبی پیدا كرده بودیم و از كار او متعجب شده بودیم ، چرا كه او هر روز به ما سر می زد و حال ما را می پرسید ، اما این بار ، طرز رفتار او با دفعات دیگر ، فرق می كرد ...

به هرحال ، هنگام ترك محل ، دستی به گردنمان انداخت و با ما وداع كرد ، وداعی كه برای همه سوال های و ابهام های ذهنی ما پاسخ روشنی بود ، آری می دانست كه به سمت شهادت می رود و آخرین شب حیات اوست.

(حسن هوشیار ، شهید مهدی ناصری )

پندار ما این است که ما مانده ایم و شهدا رفته اند ... اما حقیقت آن است که ، زمان ما را با خود برده، و شهدا مانده اند

• در آخرین مرحله ای كه « شهید ناصری » به جبهه ها اعزام شدند از ایشان تقاضا كردم كه من هم با كادر گردان همراه باشم. اما درخواست مرا ردنمود. می دانستم احترام خاصی برای خانواده شهدا قائل است و چون دو برادر من قبلاً در گردان بوده و شهید شده بودند ، می خواست به نحوی از رفتن من به جبهه ممانعت كرده باشد. در هنگام وداع ، به یاد دارم كه به من گفت كه « این آخرین مرحله ای است كه من به منطقه ، اعزام می شوم و دیگر بر نمی گردم! » بعد از گذشت تقریباً یك ماه ، خبر شهادت ایشان رسید. در آن هنگام سخنان او در لحظه حركت ، دوباره برایم تداعی شد كه « این آخرین مرحله ای است كه من به منطقه می روم و دیگر بر نمی گردم ... » و به حال او غبطه خوردم كه چقدر در نزد خداوند ، مقرب بوده كه توانسته به حریم راز مرگ و شهادت خویش راه یابد.

(مصطفی ضیائی ، شهید مهدی ناصری )