لحظه های پر التهاب
قسمت دوم:
با رسیدن صبحدم از شدت در گیری كاسته می شد و آهسته آهسته ، آتش فرو كش می كرد . دیگر بی سیم ها كمتر سر و صدا می كردند . تا ساعتی دیگر درخشش آفتاب صبحگاهی ارتفاعات منطقه را روشن می كرد و شبی دیگر سپری می شد و من هنوز سلام نماز صبح را نداده بودم كه متوجه شدم بی سیم مرا به نام صدا می زند :
- ذبیح ، ذبیح ...محمود ... ذبیح ...از محمود
صدا ، صدای گرفته محمود بود كه می گفت با فرمانده تیپ كار دارم ، بلافاصله گوشی بی سیم را به دست فرمانده دادم .
- محمود جان چه خبر ، بچه ها در چه وضعیتی هستند ... .
- الحمدلله وضعیت بچه ها خوب است به سلامتی به موضعشان برگشتند .... اما ما كه سه ، چهار نفر مجروحیم این جا نزدیك خاكریز عراقی ها ، بر زمین افتاده ایم ، شما نمی توانید به یاری ما بیایید ؟
... در آن لحظه تمام خاطراتی كه از محمود در ذهن داشتم از جلوی چشمم می گذشت ، دلم از جا كنده شده بود و صدای محمود هر لحظه در ذهنم طنین می افكند : "شما نمی توانید به یاری ما بیایید ؟.... "
در یك آن ، چهره فرمانده در هم شكست و اندوه از زوایای چهره مصممش نمودار می شد ، انگار هرگز این گونه درمانده نبوده است . چگونه می توانست وقتی كه تا روشن شدن هوا وقت چندانی نداشتیم كسانی را برای نقل و انتقال و كمك رسانی به آنها بفرستد
صدای محمود دوباره طنین انداز شد :
- ما شدیداً زخمی شده ایم عراقی ها هر لحظه به ما نزدیك می شوند ، شما نمی توانید ما را نجات دهید ؟
اضطراب درد آلودی كه این سؤال با خود داشت فضای سنگر و دل ما را سنگین كرده بود ، نفس ها در سینه حبس شده بود و نگاه ها به چهره تكیده فرمانده دوخته شده بود كه گوشی بی سیم را در دست می فشرد ، برای دقایقی تنها صدای خش خش بی سیم ها شنیده می شد اما باز این صدای محمود بود كه می آمد:
- هیچ كمكی از دست شما ساخته نیست ؟
صدای محمود چون پتكی بر احساساتمان فرود می آمد ، اشك در چشمانمان حلقه زده بود و شانه هایمان در زیر بار بغضی تلخ تكان می خورد . احساس می كردیم خودمان مظلومانه در چنگال دشمن گرفتار آمده ایم .
- "عراقی ها دارند به ما نزدیك می شوند ."
عرق سردی بر پیشانی و چهره ی فرمانده كه عاجز و شكسته می نمود نشسته بود ، آخر چگونه می توانست وقتی دشمن صدای او را می شنود برای محمود توضیح دهد كه كاری از دست ما ساخته نیست .
در این موقع فرمانده در حالی كه بغض خود را فرو می برد شاسی بی سیم را كه در دستش عرق كرده بود فشار داد :
- محمود جان ... با خودت اسلحه نداری ؟
- دستم تیر خورده است و قدرت تیر اندازی ندارم و الا تا لحظه آخر با دشمن می جنگیدم .... .
محمود با لحن معصومانه ای صحبت می كرد كه دل را آتش می زد . در این موقع صدای گریه بچه هایی كه صدایش را می شنیدند فضای سنگر را پر كرده بود و همه منتظر صحبت های بعدی او بودند ، اما دقیقه ها چون قرن ها ی طولانی می گذشتند و بر آتش بی صبری ما دامن می زدند . ناله ها وقتی اوج گرفتند كه فرمانده تیپ با صدایی كه آشكارا در اثر بغضی گلوگیر تغییر كرده بود گفت :
- دوست داری برایت از شهادت حرف بزنم ؟...
محمود با مكثی كوتاه پاسخ داد : آری فرمانده ....
قطره ها ی درشت اشك ، چهره مردانه فرمانده را كه بر افروخته به نظر می رسید كاملاً خیس كرده بود . بقیه بچه ها بلند بلند گریه می كردند و با تمام وجودشان دعا می خواندند . فرمانده دهنی بی سیم را به خود نزدیكتر كرده و شمرده شمرده شروع به سخن گفتن كرد :
- شهدا در نزد خداوند مقام بزرگی دارند و با ریخته شدن اولین قطره خونشان همه گناهانشان بخشیده خواهد شد و با شهدای كربلا محشور می شوند ... .
فرمانده همچنان اشك می ریخت و درباره شهادت سخن می گفت كه محمود حرفش را قطع كرد :
- نمی خواستم حرفهایت را قطع كنم ولی عراقی ها به ما رسیده اند والان به علی جعفری تیر خلاصی زدند و دارند به من اشاره می كنند ...
لحظه ها همچنان سنگین و بی شتاب می گذشتند و حزنی عمیق بر سینه ها پنجه می كشید . عاقبت صدای محمود به سكوتی كه تنها چشمان ابر آلود در آن می بارید پایان داد .
- باز هم بگو ، چه حرفهای زیبایی می زدی ... باز هم برایم از شهادت بگو ... .
فرمانده ادامه داد :
- شهدا به دیدارآقا و مولایشان سیدالشهدا می روند ... حضرت مهدی در آخرین لحظه سر آنها را بر زانوی محبت می گیرد و به آنها مژده بهشت می دهند ... .
فرمانده همچنان با همه وجودش حرف می زد و با هر كلمه ، انگار گره ای بر عقده بغض جان گدازی كه در گلو داشت افزوده می شد ... باز هم صدای محمود شنیده می شد :
- حرفهای زیبایی می زنی ولی افسوس فرصتی باقی نیست ،تا چند دقیقه دیگر به دوستان شهیدم ملحق خواهم شد اگر پیامی برای آنها دارید بگویید ... .
با شنیدن این كلام همه بچه ها بی اختیار ناله می كردند و ضجه می زدند ، خود فرمانده تیپ سرش را میان دو دست گرفته بود و با صدای بلند می گریست و رعشه های تند التهاب ، شانه هایش را تكان می داد اما ناگهان انگار فكر دیگری به ذهنش رسیده باشد با شتاب دهنی بی سیم را در دست گرفت و خطاب به محمود گفت :
- چیزی غیر از اسلحه نداری ؟
- چرا تنها یك نارنجك دارم
- می توانی ضامنش را با یك دست بكشی ؟
- می توانم
- پس ضامنش را بكش و آماده نگهدار ، وقتی عراقی ها به نزدیكی تو رسیدند از آن استفاده كن .
- چشم ، حتماً این كار را می كنم ... الان عراقی ها به چند قدمی من رسیده اند .
-سلام ما را به شهدا برسان ، و با بی تابی افزود : نارنجك ... نارنجك یادت نرود ...
- ...
- ...
دیگر صدایی جز همان خش خش بی سیم شنیده نمی شد كه آن هم در صدای گریه ی بی امان بچه های حاضر در سنگر گم شده بود ...
منبع : مجله پاسدار اسلام
خاطرات برادر طلبه ذبیح الله جعفری