تبیان، دستیار زندگی
داستان به این ترتیب آغاز می شود که راوی می رود پدرش را از فرودگاه بیاورد. مادر دوباره پدر را از خانه بیرون کرده است و این بار به خاطر اضافه وزن. و تا وقتی که پدر وزنش از صد و بیست کیلو پایین تر نیاید حق برگشتن به خانه را نخواهد داشت.
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

می دونم که هرگز ازدواج نخواهم کرد!

داستان نیویورکر - Weight Watchers


داستان به این ترتیب آغاز می شود که راوی می رود پدرش را از فرودگاه بیاورد. مادر دوباره پدر را از خانه بیرون کرده است و این بار به خاطر اضافه وزن. و تا وقتی که پدر وزنش از صد و بیست کیلو پایین تر نیاید حق برگشتن به خانه را نخواهد داشت.


می دونم که هرگز ازدواج نخواهم کرد!

داستان نیویورکر، 4 نوامبر 2013 ، اثری است از Thomas McGuane. توماس مک گواین، داستان نویس و فیلم نامه نویس 73 ساله ی آمریکایی است.

داستان به این ترتیب آغاز می شود که راوی می رود پدرش را از فرودگاه بیاورد. مادر دوباره پدر را از خانه بیرون کرده است و این بار به خاطر اضافه وزن. و تا وقتی که پدر وزنش از صد و بیست کیلو پایین تر نیاید حق برگشتن به خانه را نخواهد داشت.

پدر راوی در جنگ ویتنام فرمانده ی جوخه بوده است. جوخه اش بیست و پنج سرباز داشته که بعضی شان به دلایل مختلف جان شان را در جنگ یا بعد از جنگ از دست داده اند و او هر چند وقت یکبار روی کاغذی بزرگ اسم و درجه و تخصص و ویژگی های شان را از نو می نویسد و می گوید اگر چیزی در این لیست از قلم بیفتد می فهمد که کم کم دارد فراموشی می گیرد.

پدر راوی مردی خوش مشرب است و با همسایه های پسرش، با همکارهای پسرش و با هر کسی که ببیند دوست می شود و گرم می گیرد. همه دوستش دارند و بر خلاف پسرش آدمی است اجتماعی. راوی اما آدمی اجتماعی نیست. بیست و پنج شش ساله است و مجرد و علاقه دارد تا آخر عمر هم مجرد بماند. اولین بار در هفده هجده سالگی همراه دوست دخترش برای یک سفر تفریحی به مونتانا آمد اما هیچ وقت از آن سفر به خانه برنگشت و همان جا در مونتانا ساکن شد و از آن به بعد تنها یک بار از مونتانا خارج شد آن هم برای کار کردن به عنوان رنگرز در خانه های ساحلی کالیفرنیا. و از آن جا با شتاب و وحشت برگشته بود چون همه شیشه می کشیدند و در مهمانی های آخر هفته کارهایی می کردند که او سال ها در ذهنش مانده بود. حالا برای خودش کار و باری راه انداخته بود و سرپرست یک سری کارگر بود - نجار، لوله کش، برق کار - و در پروژه های خانه سازی یا در بازسازی خانه های قدیمی فعالیت داشت.

این اولین بار نبود که پدر و مادر دعوا می کردند و اولین بار هم نبود که مادر پدر را از خانه بیرون می کرد. از وقتی او بچه بود همیشه پدر و مادرش دعوا داشتند و بدشان هم نمی آمد گاهی او را میان دعواهای خودشان داخل کنند. و او به خوبی یاد گرفته بود چطور خودش را از مهلکه در ببرد.

پیش از این که به دنیا بیاید، رابطه ی پدر و مادر خیلی عاشقانه بود و به عنوان یک زوج جوان زبان زد همه بودند. هر دو زیبا بودند و خوش قد و قامت. سپس جنگ شروع شد و پدر راهی جنگ شد و انگار از جنگ خیلی هم خوشش آمده بود چون وقتی از جنگ برگشت عکس های جنازه ها را توی ماشین چسبانده بود و این طرف و آن طرف داستان های کشت و کشتار را با آب و تاب تعریف می کرد. برای پدر شاید جنگ مثل یک بازی بود. یک بازی هیجان انگیز که او درش بیست و پنج سرباز داشت و همراه آن ها عملیات انجام می داد. اما مادر دوست داشت پدر را از این شور و هیجان پس از جنگ جدا کند و به نظرش بچه دار شدن بهترین راه ممکن بود. اما پس از بچه دار شدن، حداقل آن طور که پدر می گفت، رابطه ی عشقی شان رو به افول گذاشت و دیگر آن شور و شوق سابق را نسبت به هم نداشتند. و پدر به همین دلیل او را مقصر می دانست.

پیش از این که به دنیا بیاید، رابطه ی پدر و مادر خیلی عاشقانه بود و به عنوان یک زوج جوان زبان زد همه بودند.

در سال های پس از جنگ، پدر کار و کاسبی راه انداخته بود و ثروتی کسب کرده بود و مادر از کار بی نیاز شده بود. البته انگار همیشه فشار سال های فقر را روی دوش داشت. به همین دلیل همیشه سعی می کرد همه چیز با نظم و مرتب و سر موقع انجام شود و صرفه جویی های لازم انجام گیرد. پس از چند سال پدر ناگهان به این نتیجه ی عجیب می رسد که اعتماد به نفس ندارد و شروع می کند به گوش دادن به نوارهایی که به او تلقین می کنند که " تو بهترینی. تو از همه بهتری. آسمون آفتابی و قشنگه "! که از دید راوی خنده دارند. پدر این نوارهای درمانی را موقع خواب هر شب روشن می کند و صدایش تا اتاق راوی می رود.

در طول داستان پدر راوی در حال چرخ زدن از اطراف محل زندگی راوی و گوشه و کنار شهر کوچک محل سکونت اوست. هر جا هم می رود دوست پیدا می کند و همه دوستش دارند و از مصاحبتش لذت می برند. ظاهر پدر هم عجیب است. لباس رسمی و کراوات. چیزی که کسی در این شهر انتظار مواجه شدن با آن را ندارد و همه در برخورد اول به او خیره می شوند. در حالی که پدر در حال چرخ زدن است، خود راوی در حال ساختن و رو به راه کردن خانه ی یک زوج بازنشسته است که برای اولین بار دارند صاحب خانه می شوند و هیجان زده اند و توی دست و پا.

می دونم که هرگز ازدواج نخواهم کرد!

راوی شبها در خانه با پدرش حرف می زند و چَکِرز بازی می کند اما پدر حواسش پی مادر است. گویا با مادر تماس تلفنی دارد و مادر کارهایی می کند که او را تا حد مرگ عصبانی کند. و در یکی از همین شبها وسط بازی پدر بلند می شود می رود به مادر زنگ می زند و پشت تلفن از حرفهایی که مادر می زند چنان می غرد که می خواهد زمین و زمان را به هم بریزد و وقتی تماس خاتمه پیدا می کند به پسرش اعلام می کند که دوست دارد زودتر از شر این زندگی خلاص شود. اما این نشانه ی خوبی است. وقتی پدر این طور حرف می زند یعنی رابطه شان درست خواهد شد و برخواهد گشت پیش مادر. همین هم می شود. پدر پس از پهن کردن یک کاغذ بزرگ کف اتاق و لیست کردن سربازهای جوخه اش با تمام جزئیات ممکن، اعلام می کند که مادر تنها کسی است که او را درک می کند.

راوی: " هیچ کس نمی تونه شما رو درک کنه پدر! "

" واقعا؟ به نظر من این تویی که هیچ کس نمی تونه درکت کنه. "

پدر که وزنش به وزن مورد نظر مادر رسیده است، پس از وزن شدن در یک ایستگاه آتش نشانی - چون مادر فقط به این شرط وزن تازه ی پدر را باور می کند که یک مامور آتش نشانی شخصا گوشی را بگیرد و به مادر اطلاع دهد - با حالی خوش سوار هواپیما می شود و برمی گردد. و راوی در انتهای داستان می گوید:

" پدر و مادر من همیشه مشغول رسیدگی به خودشون بودن. هیچ وقت نمی دونستن من کجام! که البته به این معنی بود که آزاد بودم هر کاری دوست دارم انجام بدم و من از این آزادی به نحو احسن استفاده کردم. ازم پرسیدن که آیا زندگی در چنین خانواده ای بهم آسیب زده یا نه و جواب من یه نه ی قابل اتکاس. می دونم که هرگز ازدواج نخواهم کرد و به نیمه ی راه زندگی که برسم، تصور این که کسی بخواد بیش تر از یک شب تو خونه من بمونه برام غیرممکن می شه - حتا بهتر این که یک شب هم نَمونه ... دلم می خواد خسته باشم. در واقع نکته ی اصلی شغلی که انتخاب کردم هم همینه. دوست ندارم وقتی تو تخت دراز می شم به چیزی فکر کنم... "

و ماجرای ساخت خانه ی زوج بازنشسته، که راوی البته نهایت تلاشش را می کند که سریع و با هزینه ی کم برای شان انجام دهد، به نوعی ماجرای زندگی خانواده ی راوی است در طول سالیان. خانه ای خوش ساخت در یک چاله.

بخش ادبیات تبیان


منبع: وبلاگ فرزین فرزام