تبیان، دستیار زندگی
پای چال خوابش برده بود. خواب مادرش را دید، توی یک لباس سفید و آبی نشسته ، روی همان ایوان خانه ی خانمجان، همان خانه ای که تابستان ها با مادرش می رفتند که از گرمای تهران خلاص شوند و بابا هیچ وقت نمی آمد
عکس نویسنده
عکس نویسنده
نویسنده : مجتبی شاعری
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

غریب تر نمی شوم که تو هستی مدام


پای چال خوابش برده بود. خواب مادرش را دید،  توی یک لباس سفید و آبی نشسته ، روی همان ایوان خانه ی خانمجان، همان خانه ای  که تابستان ها با مادرش می رفتند که از گرمای تهران خلاص شوند و بابا هیچ وقت نمی آمد.

امام رضا

پای چال خوابش برده بود. خواب مادرش را دید،  توی یک لباس سفید و آبی نشسته ، روی همان ایوان خانه ی خانمجان، همان خانه ای  که تابستان ها با مادرش می رفتند که از گرمای تهران خلاص شوند و بابا هیچ وقت نمی آمد. مادر نشسته بود و هسته در می آورد از آلبالوهای ترش و شیرین باغ و برای مهدی یک حرف هایی می زد از آن قدیم ها. قدیم ها که خانمجان زبان داشت و زن های آبادی را سرکار می گذاشت . خانمجان هم گوش می داد و فقط گوش می داد و می خندید. خانمجان زنده بود با آن بی زبانی و علیلی و مادر مرده بود.

مهدی توی همین تعمیرگاه سیروس کار می کرد و توی همین تعمیرگاه زندگی می کرد و زندگی کردن برای مهدی همین شب خوابیدن بود.

سیروس برای تعمیرگاه تلویزیون خریده بود، نیم طبقه ی بالکن مغازه را نو نوار کرده بود چند وقتی هم بود که یک شاگرد دیگر گرفته بود که فقط مهدی نباشد که موتور بشوید و سرکاربیخود برود که مثلا دارد چیزی یاد می گیرد. همین بود رسم همه ی تعمیرگاه ها شستن موتور ماشین توی بنزین و نفت و گازوئیل برای هر تازه واردی . اول کار همه ی شاگرد مکانیکی ها همین بود که اگر اهلکار هستند و می خواهند نشان دهند که فراری نمی شوند ،باید نشان می دادند که حوصله ی چند ساعت موتورشستن  توی گرمای تابستان و سرمای زمستانرا دارند .

حالا مهدی خودش یک موتور گردن کلفت شش یا هشت سیلندر آلمانی یا آمریکایی را پایین می آورد ومی داد به شاگرد جدید که توی بنزین و گاژوئیل بشوید  و کارهایش را می کرد و دوباره می بست همین طور که کمپانی بسته بود.

صدای کرکره ی مغازه آمد و سیروس که رسید بالای سر مهدی،  از خواب بیدار شده بود و خوابش نصفه مانده بود .سیروس زودتر از همیشه آمده بود و توی سرمای زمستان حلیم داغ گرفته بود که مهدی هم صبح تعطیل را ناشتایی داغ زمستانی بخورد.

مهدی از جا بلند نشده محکم خورد زمین و سیروس دستش را گرفت که بلند کند.

توی این سرمای زمستان پای چال سرویس خوابیدن همین بساط می شود .

مهدی توی تب می سوخت و حال سیروس گرفته شد.  نمی چسبید تنها حلیم خوردن و بااین همه کاری که ریخته بود توی دست و بالشان .

از دوسال پیش به این طرف مهدی فقط نوروز و یک روز از ماه رمضان رفته بود خانه یشان.  پدرش زن گرفته بود و کسی هم نگفته بود که مهدی توی آن خانه نماند ولی عقل مهدی می رسید که آن جا نباشد. حالا هم نمی شد که مریضی اش را بردارد و ببرد خانه ی پدرش و به زن بابا بگوید که آش شلغم سرماخوردگی بپزد که پسر آقا نعیم تبش قطع شود.

به هر جان کندنی بود سیروس، مهدی را کشاند توی نیم طبقه ی بالکن بالای مغازه و برگشت قابلمه ی حلیم را از پای چال برداشت و آورد بالا و روی اجاق گاز خاموش گذاشت.

آمد پایین و چراغ ها را خاموش کرد بخاری پایین را روشن کرد که روی شمعک بود از دیشب تا به حال و کرکره را داد بالا و نور بی رمق صبح دی ماه افتاد توی مغازه.  برگشت بالا، لباسش را عوض کرد و دید که مهدی دوباره خوابش برده است.

زن و دو تا بچه اش را راهی کرد .مهدی هم می دانست که سیروس قرار است برود مشهد اما این قدر حالش بد بود که از خاطرش برود.

آمد پایین و مشغول شد و دید که دلش به کار نیست.  دوباره کرکره را پایین داد ، رفت سروقت قابلمه ی حلیم، زیر کتری را هم روشن کرد . از تلفن تعمیرگاه زنگ زد به زنش که برای ظهر آش بپزد . به این شاگرد جدید هم تلفن کرد و گفت برود یک داروخانه ی شبانه روزی پیدا کند که این روز تعطیل باز باشد و قرص و شربت بگیرد  برای سرماخوردگی مهدی.  مهدی را بیدار کرد و حلیمی که ریخته بود توی کاسه ی چینی را داد دستش، مهدی گفت که خواب مادرش را دیده است قبل از آمدن سیروس و بغضش ترکید .

سیروس خدابیامرزی گفت و کاسه ی حلیمش را نصفه گذاشت. بلند شد که چای دم کند. یک کاسه ی دیگر حلیم مانده بود برای شاگرد جدید تعمیرگاه که رفته بود دوا بخرد برای مهدی.

سیروس ظهر که شد کار هر دو تا ماشین که دستش بود را تمام کرد .شاگرد جدید را فرستاد و مهدی را سوار ماشینش کرد . به خانه که رسیدند آش زن سیروس آماده بود.

سیروس ناهار مهدی را داد و بردش توی یکی از اتاق ها خواباند.

زن و دو تا بچه اش را راهی کرد .مهدی هم می دانست که سیروس قرار است برود مشهد اما این قدر حالش بد بود که از خاطرش برود.

مهدی وقتی با خبر شد که سیروس گفت قطارشان حرکت کرده است.

صبح زن سیروس زنگ زد. خبرداد که صحیح و سالم رسیده اند و حالا با دو تا بچه ی سیروس و خودش توی صحن اند و روبه گنبد طلا ایستاده است .  گفت که هنوز داخل حرم نرفته است .گوشی را گرفت رو به حرم و سیروس السلام علیک یا معین الضعفا گفت.

مجتبی شاعری

بخش ادبیات تبیان