تبیان، دستیار زندگی
ساعت هفت مسابقه شروع می شه . دلیلی نداره که برای اهل خونه توضیح بدم که تو این مسابقه قراره چی سرم بیاد . شاید هم چیزی نشه . کسی چه میدونه . وقتی بازی تموم بشه ، همه می فهمن که چه بلایی سرم آوردن .
عکس نویسنده
عکس نویسنده
نویسنده : مجتبی شاعری
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

وقتی بازی تمام شود تو نیستی


ساعت هفت مسابقه شروع می شه . دلیلی نداره که برای اهل خونه توضیح بدم که تو این مسابقه قراره چی سرم بیاد . شاید هم چیزی نشه . کسی چه میدونه . وقتی بازی تموم بشه ، همه می فهمن که چه بلایی سرم آوردن .

وقتی بازی تمام شود تو نیستی

حالا که آخرین مسابقه ی امساله ، یاد تمام مشت زن هایی افتادم که توی فیلم ها دیده بودم . راکی ، گاو خشمگین ، باشگاه مشت زنی ، ... . اما خودم هم نمی دونستم که داستان من فرق می کنه . هفده مسابقه ی قبلی رو با رشوه برده بودم . برای من که از این سیزده سال مشتزنی هفت سالش رو برنده بودم بد بود که سال آخر همون دور اول اوت بشم .

امسال رو حساب پیری،  کسی حاضر نشد پولش رو خرج من بکنه .همه رو از جیب دادم . واسطه ها یک هفته قبل از هر مسابقه می اومدن و پول رو از مربی می گرفتن . وقتی هم که می رفتم توی رینگ از همون اول خیالم راحت بود . به راند سوم چهارم نرسیده همه ناک اوت می شدن . اما حالا که آخرین مسابقه س ، دیگه پولی ندارم که رشوه بدم . اگر هم داشتم فایده ای نمی کرد ، واسطه ها می گن که این نفر آخر رو هیچ رقم نمی شه خرید .

با این حالی که من دارم ، با این گیجی ، مشت اول رو که می خوردم پخش زمین می شدم . اما نمی شه . اگه تو راند اول ببازم هیچ پولی بهم نمی دن . باید یه جوری طولش بدم . باید هفت هشت راند دووم بیارم . وگرنه همه می فهمن که هفده مسابقه ی قبلی رو با پول بردم . اما دووم نمیارم . می دونم .

از در پشتی وارد ورزشگاه شدم . صدای جمعیت می اومد . آدم ها از چندهزار سال پیش دیدن دعوای دیگران رو دوست داشتن . قدیم ها گلادیاتورها و امروز مثلا ورزشکارها . همینه که وقتی دونفر تو خیابون با هم دعواشون می شه ، همه ذوق زده می شن . بعضی ها جرات می کنن و می گن که خوششون میاد از دیدن دعوا ، اون هایی هم که نمی گن روشون نمی شه . حالا آدم ها متمدن تر شدن و به جای دیدن گلادیاتورها میان ورزشکارها رو می بینن . الان هم این صدای جمعیت یعنی منتظریم . منتظریم ببینیم کدومتون پاره پاره می شید . این لذتش از دیدن پیروزی اون یکی بیشتره .

رفتم توی رختکن . مربی نشسته بود . بقیه دستیارها هم بودن . همه ساکت . اصلا انگار نه انگار که بازی آخره . مربی همه رو فرستاد بیرون . داشتم لباسم رو عوض می کردم . همون طور سرجاش نشست و هیچی نگفت . گذاشت که لباسم رو بپوشم .

بلند شد و دستم رو گرفت و من رو نشوند روی نیمکت روبروی صندلیش . زل زد توی چشمهام . طوری نگاهش کردم که نفهمه ترسیدم . نگاه نگاه کرد ، جدی و بی حال. بعد لبخندی روی صورتش اومد و  زد زیر خنده . از اون خنده ها ی مصنوعی که توی فیلم ها بی دلیل و بی جا به آدم بده ی فیلم اجبار می کنن .

گرم نکرده می رفتم توی رینگ . با این وضع توی همون راند اول کارم تموم بود . هرچند که دیگه مهم نبود ، بااین وضع که مربیم ، نزدیک ترین دوستم بهم خیانت کرده بود همون بهتر که یکی پیدا بشه بزنه ناکارم کنه

فقط یک ربع ساعت به شروع مسابقه مونده بود . من دیر رسیده بودم و بدنم رو گرم نکرده بودم . بهم گفت که اگه بدنم رو گرم کنم حداقل بادرد کمتری می میرم . گفت که پول رشوه ی تموم هفده مسابقه ی قبلی رو بالا کشیده . یه چیزهایی هم به بقیه ی دستیاراش داده . گفت که تمام پول رشوه رو خرج کرده . گفت که این حقش بوده . گفت حقی رو گرفته که تو تمام این سال ها باید بهش می دادم و ندادم . گفت که تو هر بازی منتظر بوده که یه ضربه ی کاری از پا درم بیاره . اما نشده . گفت که وقتی برنده می شدم امیدش به پولی بوده که برای بازی بعد بهش می دادم . گفت که دیگه کارت تمومه . می خوام بیام کنار رینگ و مثل همه ی این سال ها کنارت باشم . می خوام ببینم که چطوری این حریف آخری نابودت می کنه .

هیچی نگفتم . گیج گیج بودم . در رختکن رو باز کرد . بقیه ی بچه ها توی راهرو ایستاده بودن . نیشخند می زدن .

گرم نکرده می رفتم توی رینگ . با این وضع توی همون راند اول کارم تموم بود . هرچند که دیگه مهم نبود ، بااین وضع که مربیم ، نزدیک ترین دوستم بهم خیانت کرده بود همون بهتر که یکی پیدا بشه بزنه ناکارم کنه .

با همون گیجی رفتم توی رینگ . بازی شروع نشده از چپ و از راست می زد . ولی من گیج بودم . چهار پنج تا ضربه ی اول رو احساس کردم ولی بعدش سر شدم . بی حس بی حس . راند اول تموم نشد ، اما نیفتادم . موقع استراحت ، مربی حرف های معمول رو می زد . گزارشگر رادیو  ده قدمی مون بود . نمی تونست دیگه دندون نشون بده . نمی تونست بگه که چقدر خوشحاله که دارم نابود می شم . دو تا دستیار و خودش خون و عرق رو از سر و صورتم پاک کردن و دوباره هلم دادن تو رینگ . هیچی حالیم نبود . همه چی رو تار می دیدم . یاد تمام پول هایی افتادم که حروم این هفده بازی کرده بودم . راند دوم هم تمام شد بدون این که بیوفتم . اصلا بدنم حسی نداشت . درد رو احساس نمی کردم . خونریزی اون قدری بود که چند بار داور سوال کرد که می خوام ادامه بدم یا نه . گفتم آره . دوست داشتم ناکار بشم . دوست داشتم ناکاربشم اما کینه ی مربی امانم رو بریده بود . حریف هر راند خسته تر می شد .

نفس نفس می زد اما من گیج و منگ بودم و نمی افتادم . راند چهاردهم تموم شد . موقع استراحت ، مربی یه چیزی توی گوشم گفت . نفهمیدم چی بود . راند پونزدهم شروع شد . با این همه ضربه ای که خورده بودم حتما بازنده من بودم حتی اگه ناک اوت نمی شدم . اما حریف دیوونه شده بود. دلش می خواست حتما با ناک اوت ببره . احساس ضعف می کرد یا این که دلش برای جایزه مسابقه ی آخر می تپید هرچی بود عصبانی بود و دلش می خواست من رو پخش زمین کنه . من رو انداخت گوشه رینگ ، چپ ،راست . چپ ، راست . ضربه می زد . اما زمین نمی افتادم . نگاهم برگشت طرف مربی . نیشخند مبهمش رو می تونستم احساس کنم . حریف هم نگاهش برگشت و مربی رو دید . خیال کرد که مربی داره به اون می خنده . من رو رها کرد و رفت طرف مربی . ضربه ای که به مربی زد، اون رو به جای من پخش زمین کرد . دستیارهاش هم عصبانی شدن . به اون ها هم رحم نکرد . هر دو رو زد . طوری زد که از جا بلند نشدن .هیچ حرکتی نمی کردن .  وقتی اومد سراغ من ، دیگه فرصتی نبود .بازی یک ساعته تمام شد. زنگ پایان بازی رو زدن . و من هنوز نیوفتاده بودم .

مجتبی شاعری

بخش ادبیات تبیان


مطالب مرتبط:

عادت دوست داشتن تو

پینوکیو دورغ بگو

قصه هایی که دوره ات می کنند