تبیان، دستیار زندگی
علی اکبر والایی در داستانی کوتاه به نقد برخی سبک‌های عزاداری در عصر امروز و اموری که موجب سوءاستفاده و وهن دین می‌شود، پرداخته است.
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

شرمنده‌ام آقای من


علی اکبر والایی در داستانی کوتاه به نقد برخی سبک‌های عزاداری در عصر امروز و اموری که موجب سوءاستفاده و وهن دین می‌شود، پرداخته است.

شرمنده‌ام آقای من

شیخ گویی این نخستین مرتبه بود زیارت عاشورا  می‌خواند؛  ناگاه نفسش بند آمد و فقط توانست بگوید آقا! آقای من! .... لختی بعد، نفسش که جا آمد عاشقانه نالید: آقای من! ... کاش به جای امروز، در نینوایت بودم و هزار بار جانم را فدایت می‌کردم.

در این هنگام ناگهان، نوری خیره‌کننده فضای خانه را انباشت . شیخ هراسان روی برگرداند. مردی کهن سال با محاسنی بلند و یکسر سپید پوش در مقابلش ظاهر گشته بود.

شیخ به دقت به او چشم دوخت و متحیر پرسید: ای مرد تو به شبح می‌مانی! از انسیان هستی یا جنیان؟

پیر سپید پوش گفت: اکنون هیچیک.

شیخ متعجب گفت: چگونه چنین چیزی ممکن است؟

- ممکن است شیخ! ... من در این سپیده سحر، به اراده پروردگارم و به خواست و دعای مولایم، بر تو ظاهر شده‌ام. ... ای شیخ! من حبیب ابن مظاهر هستم و اکنون در این هنگامه سحر، حامل سلام مولایم بر عاشق وارسته‌اش هستم؛ ... من امروز بر تو میهمانم.

شیخ با شنیدن این سخنان، روح از کالبدش کنده شد و نزدیک بود قالب تهی کند. لحظاتی با چشمانی خیره و اشک‌آلود به چهره و قامت بلند یکسر سپیدپوش میهمانش نگریست. لختی بعد، به خود آمد؛ قدم پیش گذارد و دست بر دامان میهمانش آویخت و ناگهان بوسه بر چشمان پیر کربلا نشاند.

پیر نینوا گفت : چه می‌کنی شیخ؟

شیخ به صدایی لرزان گفت: خواستم چشمانی که مولایم را بسیار دیده و از نزد او باز گشته زیارت کنم.

شیخ تا ساعاتی از صبح با پیر نینوا به گفتگو نشست.

پیر نینوا گفت: به نزد تو آمده‌ام تا امروز صبح عاشورا، در کنارت، خیل بسیار شیعیان و دوستداران مولایم را نظاره کنم.

شیخ لحظاتی سکوت کرد؛ سر به زیر انداخت و گفت: شرمنده‌ام آقای من. دل چنین همراهی ملکوتی را با فرستاده مولایم، در خود نمی‌بینم. مرا عفو کنید.

- شیخ! تو مقبول درگاه مولایم هستی، از چه روی نگرانی؟

شیخ سکوت کرد و سر به زیر انداخت.

پیر نینوا لبخندی زد و گفت: شیخ! من حبیب ابن مظاهر هستم، نزد مولایم حسین(ع) آبرو دارم؛ روی مرا زمین نیانداز ! ... برویم؟

دقایقی بعد هر دو به راه افتادند. صبح عاشورا بود. شیخ با حالی خجول سر به زیر داشت و  کنار پیر نینوا در خیابانهای شهر به آهستگی گام بر می‌داشت.

در ابتدای خیابان،‌ دو جوان که جامه سیاه عزا بر تن داشتند و زنجیر هیئتی در دست، لحظاتی بود که بر سر موضوع نامعلومی، با هم درگیر شده بودند. آن دو در مقابل نگاه رهگذران، ناگهان زنجیرها را بر سر و روی یکدیگر کوفتند و به فریاد، نسبت‌های ناروایی نثار یکدیگر کردند و دشنام‌های رکیکی بر زبان آوردند.

شیخ نگاه متحیر پیر نینوا را که متوجه آنان دید، سر به زیر انداخت و حزن آلود گفت: شرمنده‌ام آقای من!

پیر کربلا گفت: در عجبم این زنان و دخترکان، با این مقدار سرخاب و سفیدآب، به میهمانی و مجلس بزم آمده‌اند و یا برای عزای مولایم حسین(ع)؟!شیخ سر فرو افکند و نالید: شرمنده‌ام آقای من!

دقایقی بعد، شیخ به همراه میهمان ملکوتی‌اش، از میان خیل بسیاری از زنان و دخترانی که در پیاده‌روها به تماشای دسته‌های عزاداری ایستاده بودند، گذر کردند. زنان و دخترکانی که حالتی عشوه‌‌گر به خود گرفته بودند و نگاه رهگذران را ناخواسته متوجه سر و صورت خود می‌نمودند.

پیر کربلا گفت: در عجبم این زنان و دخترکان، با این مقدار سرخاب و سفیدآب، به میهمانی و مجلس بزم آمده‌اند و یا برای عزای مولایم حسین(ع)؟!

شیخ سر فرو افکند و نالید: شرمنده‌ام آقای من!

دقایقی بعد، به داخل هیئتی راه یافتند. در مقابل خیل جمعیت عزاداران، مردی میکروفن بر دست، در تب و تاب بود؛ مدام فریاد می‌زد و نیم تنه فوقانی خود را بالا و پایین می‌کرد . صدایش خش‌دار بود، آن چنان بلند که گویی صدا را به وسیله بلندگوها، مانند پتک بر سر جمعیت می‌کوفت.

پیر کربلا به مرد نگریست و گفت : این مرد چرا این چنین می‌کند. چرا با جماعت این چنین زنگدار و درشت سخن می‌گوید؟  این چگونه مرثیه خواندنی است؟ گویی سخنانش را مانند دشنامی به سوی جمعیت پرتاب می‌کند.

شیخ گفت: این مرد، نوحه می‌خواند و مردم را در عزای مقتدایم مولا حسین(ع) می‌گریاند.

پیر کربلا گفت: شگفتا! اما من در گفته‌های این مرد، هیچ شباهتی با کلام مولایم نمی‌بینم و رو به شیخ کرد و ادامه داد: اسلام دین آوای خوش و آهنگ روح نواز است. در تمام طول مدت عمرم، به یاد ندارم حتی یک بار مولایم چنین درشت با مردم سخن گفته باشد. جد مولایم، رسول خدا نیز که درود خدا بر او باد و من سالهای بسیار خدمت ایشان کرده‌ام؛ به یاد ندارم هیچگاه با فریاد و صدای زمخت با مردم سخن گفته باشد. مولایم حسین(ع) همچو جدش، همواره به صدایی ملایم و متین با پیروانش سخن می‌گفت تا دیگر بزرگان امّت سخن گفتن دلنشین را سرلوحه امور خود کنند.

پیر نینوا نگاهش به مرد بلندگو در دست افتاد و ادامه داد: اما اینان گویی از قبیله‌ای دیگرند.

شیخ سر به زیر افکند و گفت: شرمنده‌ام آقای من!

پیر نینوا بار دیگر نگاهی به سوی جمعیت گریان عزادار انداخت که ضجه می‌زدند و بر سر خود می‌کوفتند . شیخ سر تکان داد و گفت: در عجبم، این صدای گریه‌های بلند چگونه تاکنون به آسمان نرسیده است و ما چیزی از آن نشنیده بودیم.

شیخ گفت: این صداها برای آسمان نیست. این اصوات نگاهشان به زمینیان است و بوسه تمنا بر زمین می‌نشانند.

پیر نینوا متحیر به میزبان خود چشم دوخت . شیخ به صدایی حزن‌آمیز نالید: شرمنده‌ام آقای من!

داخل هیئتی دیگر از عزاداران شدند. هر دو در گوشه‌ای بر زمین نشستند. دو مرد میانسال چنان با شور و هیجان گرم گفتگو با یکدیگر بودند که حتی متوجه حضور آنان نیز نشدند. دقایقی بعد، شیخ متوجه شد میهمانش آثار اندوه بر چهره‌اش نشسته است. با اشاره او هر دو از جای برخاستند و بیرون آمدند. در میان راه پیر کربلا لب به سخن گشود:  آن دو مردی که در نزدیک ما در هیئت نشسته بودند، سخنانشان حالم را دگرگون ساخت.

پیر نینوا آهی کشید و ادامه داد: آن دو از آزار و اذیتی که در روز گذشته، به یکی از همنوعان خود کرده بودند، چنان مغرورانه صحبت می‌کردند که گویی از بزرگترین رشادتها و افتخارات زندگی خود سخن می‌گویند.

نگاه دقیقی به شیخ انداخت و ادامه داد : راستی شیخ، بر سر این جماعت چه آمده است؟ در عصر رسول اکرم(ص) کسی حتی فکر آزار به همنوع خود را به خود راه نمی‌داد که مبادا گناهی مرتکب شده باشد.

شیخ سر به زیر انداخت و گفت: شرمنده‌ام آقای من!

قدری جلوتر صدای اذان ظهر عاشورا از گلدسته یکی از مساجد شنیده شد. شیخ گفت: آقای من! اگر اجازه بفرمایید به مسجد برویم برای اقامه نماز.

پیر کربلا گفت: مولایم حسین(ع) در ظهر عاشورا، جنگ با یزیدیان را نیمه کاره رها کرد و به اقامه نماز ایستاد. اکنون اقامه نماز ظهر عاشورا از با فضلیت‌ترین نمازهای شیعیان مولایم اباعبدالله حسین(ع) است.

میان راه مسجد، پیر کربلا نگاهش به دستجات عزاداران بود که نوحه خوانان همچنان در خیابان راه می‌‌پیمودند. از آن میان دسته‌ای از عزاداران، حواس پیر کربلا را متوجه خود کرد. این دسته از عزاداران کفن پوش و شمشیر بر دست پیش می‌رفتند مکرر نام حسین را فریاد می‌‌زدند و آنگاه شمشیرها را بر فرق سر می‌‌کوفتند و خون از میان سرهایشان روانه می‌گشت.

پیر نینوا متحیر به این صحنه چشم دوخت و گفت: به خداوند قسم اینان از ظالمان به حال خویش و جفاگران به آبروی مولایم حسین(ع) هستند که این چنین صحنه‌های خوفناک و مشمئز کننده از حرکات خود به نمایش می‌گذارند.

شیخ دگر بار سر به زیر انداخت و به صدایی محزون گفت: شرمنده‌ام آقای من!

در این هنگام، پیر کربلا نگاهی به سوی آسمان ظهر عاشورا انداخت و گفت: می‌دانی شیخ! سبب آمدن من به نزد تو آنست که از  مولایم حسین(ع) بسیار پرسش کرده بودم. پرسش اینکه چرا آن سان که ایشان وعده فرموده بودند، دیر زمانی است کسی از میان شیعیان به باغ بهشت، به جمع هفتاد دو تن نینوا راه نمی‌‌یابد. این بود که مولایم به درگاه پروردگار عالم، دعا فرمود تا من به نزد تو آیم و هر آنچه را که باید، با دو چشمان خود ببینم.

شیخ نالید: شرمنده‌ام آقای من!

و اینبار هق هق شروع به گریستن کرد.

پیر نینوا نگاهی به میزبان خود انداخت و گفت: شیخ، این گریه تو به آسمان می‌رود. زیرا که حُزن اصلاح امور امت جدّ مولایم را در سینه داری.

بخش ادبیات تبیان


منبع: تسنیم

علی‌اکبر والایی /هشتم محرم سال 92