تبیان، دستیار زندگی
حقیقت همیشه تلخ نیست ؛وقتی حقیقت رو بهش گفتم داشت بال در میاورد
عکس نویسنده
عکس نویسنده
نویسنده : زهره سمیعی
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

فصل پنجم کودکی

فصل پنجم کودکی

حقیقت همیشه تلخ نیست ؛وقتی حقیقت رو بهش گفتم داشت بال در میاورد .اونم خسته بود .دنبال یه فرصتی می گشت از دستم خلاص بشه .بهش گفتم می برمت چند تا آسایشگاه رو بهت نشون میدم ،هر کدوم رو که خواستی انتخاب کن .اینم گفتم که اصلا رودربایستی نکن ملاحظه هزینه ها رو نکن .همین که تو از اینجا می ری ،کلی به نفعمه ،بیشتر سر کار وایمیستم ،اضافه کاری می گیرم .سومین آسایشگاه رو که دیدیم گفت از هیچکدوم خوشم نیومد، نه اینکه آسایشگاه ها خوب نبود ،همشون از آسایشگاه های بالای شهر بودن .این آخری که باغ دراندشتی داشت و همه پرستاراش جوون بودن و لباس های متحدالشکل قشنگی تن کرده بودن .لباس هاشون سفید نبود که یاد پرستارای بیمارستان ها بیفتی .لباس های صورتی آبی فیروزه ای  و...اتاقای تلویزیونش قدّ یه سالن سینما بود .از این LEDهای جدید در بزرگترین اینچ ممکن .حتی همامنگ کرده بودن هر فیلمی که اکرانه ،تو سالن تلویزیون با ویدئو پروکشن نمایش داده بشه .به هر کدوم از کسایی که اونجا میومدن و میموندن یه notebok درجه یک می دادن .کتابخونه ولنگ و وازی هم داشت که ناچار نبودی به کتابدار سفارش بدی و کلّی منتظر بمونی و اون هم از رو تنبلی یا اینکه کار دیگه ای داره بعد از 20 دقیقه بیاد و بگه که این کتاب موجود نیست .روی notebookها GPRS نصب بود و همین طور نرم افزار جست و جوی کتاب .اسم کتاب رو وارد نرم افزاری می کردی اونوقت GPRS راهنماییت می کرد تا به کتابت برسی .قرائت خونه ی منحصر به فردی بود .ببخشید منحصر به شیئی بود .میتونستی دراز بکشی ،بشینی ،راه بری و کتاب بخونی میتونستی بلند بلند بخونی .آخه سیستم اکوستیک انفرادی نصب بود که کسی صدای دیگران رو نشنوه .بعضی ها که سواد نداشتند یا کم سواد بودن یا اصلاً حال نداشتن ،یه قرائت خوان کرایه می کردن .یه نفر میومد و کتاب رو براشون میخوند .قرائت خوان ها ،حرفه ای بودن مثلا نمایش نامه اگه میدادی دستشون تا بخونن جای همه ی شخصیت ها انگار که داری تئاتر می بینی برات بازی می کردن .

موقع غذا خوردن میتونستن هم سفره خونه سنتی رو انتخاب کنن هم fast food .fast food ی که غذاهاش رژیمی بودن ولی طعم غذاهای پرچرب بهترین رستوران ها هم به گرد پاش نمیرسید .یه بوفه ی غذاهای بین المللی هم داشت .غذاهای 40،50 تا کشور دنیا اونجا پیدا میشد .مدیر بوفه می گفت اگه غذاهای بقیه جاها نیست حکما از نظر پزشکی یا انتخاب ذائقه اهالی رد شده ،وگرنه آمادگی ارائه ش وجود داره .

باغ آسایشگاه پر از درختای میوه بود .میوه های هر فصل رو میشد همون جا از شاخه چید و با نهر آب زلالی که در همه جای باغ جریان داشت شست و نوش جان کرد .

تقریبا هر شب از کنسرت موسیقی کلاسیک تا موسیقی سنتی ایرانی حتی موسیقی های فولکلور و مقامی توی تالارها اجرا داشتن .

برای تمام ورزش ها ،امکانات کافی بود حتی بیشتر از امکانات آکادمی المپیک وسیله و مربّی اون جا ریخته بود .استخر چهار فصل رو بازاستخر سر پوشیده ،تخته پرش در ارتفاع های مختلف ،که معمولا تخته پرش های کوتاه بی استفاده بود .زمین گلف ،زمین تنیس ،سالن چند منظوره والیبال و بسکتبال و هندبال .سالن صخره نوردی که بیشتر خانم های پیر،طرفدارش بودن .

همه چی برای همه ورزش ها بود به غیر از فوتبال و کشتی و ورزش های رزمی .آهان ببخشید از ورزش های رزمی دفاع شخصی آموزش می دادن .ولی تعهد میگرفتن در هیچ شرایطی ،حتی بیرون آسایشگاه هم کسی حق نداره از خودش دفاع کنه .برای دفاع کلاس های فلسفه ،منطق و علم کلام بود، این کلاس اجباری بود .

کسایی که نمیخواستن از غذای رستوران استفاده کنن ،می تونستن برای خودشون غذا بپزن .از رودخونه یا دریاچه ماهی بگیرن ،غاز و بوقامون و شترمرغ پرورش بدن و اگه گاهی مهمانی سراغشان را می گرفت با لوازم اولیه طبیعی و تازه پذیرایی کنن .

برای کسانی که به تحقیقات علمی علاقه داشتن ،آزمایشگاه های مجهز علوم پایه وجود داشت که میتونستن از وسایلش استفاده کنن .

این شرایط ویژه باعث شده بود در مدت سه سال گذشته اتفاقات بزرگی تو این آسایشگاه رخ بده .

برندگان نوبل ادبیات ،فیزیک ،شیمی ،ریاضی ، پزشکی همه از پیرمردها و پیرزن های این آسایشگاه بودن .برندگان اول 9 بی نیال نقاشی در سراسر دنیا از این آسایشگاه بودن ،جایزه اول جشنواره های کن و ونیز و چندتا از فستیوال های مهم فیلم دیگر ،تو بخش فیلم نامه از فیلم نامه نویس های این آسایشگاه بود .

همه مردم دنیا فقط موسیقی های ساخته شده ی پیرمرد و پیرزن های آهنگساز این آسایشگاه رو گوش میکردن .

تمام معادلات علمی در مورد کهولت و توان فیزیکی به هم ریخته بود .اعضای تیم های ملی ورزشی اکثرا از این آسایشگاه بودن همشون هم مدال های المپیک گذشته رو درو کرده بودن .با این وجود پدر بزرگم نمی خواست این جا بمونه .

گفت ببرمش یه آسایشگاه معمولی ،از این آسایشگاه های خیریه ، فکر کردم داره خودشو لوس میکنه که تو خونه پیش خودم نگهش دارم .گفتم خیلی خوب !باشه !اصلا بمون ولی دل خور نشی ،بگی برام وقت نذاشتی و بهم بی توجهی کردی .ولی اشتباه می کردم .قبول نکرد .مصّر بود که به آسایشگاه بره ،آسایشگاه خیریه ی معمولی .گفتم نگران هزینه اون آسایشگاه خوبه نباش خودت اون قدر مال برام گذاشتی که از همون جا هزینه ش رو پرداخت کنم .گفت نه که نه .

گفت اون آسایشگاه برای کسیه که می خواد ،تو این دنیا بمونه .

مجتبی شاعری

بخش ادبیات تبیان