تبیان، دستیار زندگی
سپس سرِ دستة جارو را به دهان نزدیك می‌كرد و آواز می‌خواند. او از یك طرف پیچ و تابی به كمرش می‌داد و از طرف دیگر شانه‌هایش را بالا و پایین می‌انداخت و داد می‌زد: «دَهَرولَه. دَم دَم رولَه...»...
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

در جستجوی شهری بدون دیوانه

در جستجوی شهری بدون دیوانه

مردی كه هم‌سن‌ّ و سال من بود و موی سر و رویش در هم آمیخته بود، روی میز نشسته بود. او گاهگاهی جاروی دسته‌داری را، كه توی دستش بود، به جای گیتار و زمانی نیز میكروفون به كار می‌برد. اهالی قصبه هم كه توی قهوه‌خانه نشسته بودند؛ داشتند از خنده روده‌بُر می‌شدند.

دیوانه، همچنان كه داشت ترانه‌ای را می‌خواند، دسته جارو را یك بار به جلو و بار دیگر به عقب می‌برد و صداهای عجیب و غریبی از خودش درمی‌آورد. سپس سرِ دستة جارو را به دهان نزدیك می‌كرد و آواز می‌خواند. او از یك طرف پیچ و تابی به كمرش می‌داد و از طرف دیگر شانه‌هایش را بالا و پایین می‌انداخت و داد می‌زد: «دَهَرولَه. دَم دَم رولَه...»

جماعت روی میز ضرب گرفته بودند و چون دیوانه‌ها به شور و شوق درآمده بودند؛ تندتند هم داد می‌زدند: «زنده باشی آاااای. حِلمی دیوانه

در یك آن، كلمة حلمی دیوانه مرا یاد كسی انداخت. آیا این حلمی همان آدمی نبود كه، من از سالها پیش می‌شناختمش. حتی صورتش با آن ریش درهم و برهمی كه پوشانده بودش عین صورت آن بندة خدا بود؛ چشمانش مثلِ گذشته نیمه‌باز بود. پیشانی‌اش برآمده و گوشهایش بَلبَلِه بود. دستهایش نیز مثل دستهای خرس دراز دراز بود.

ـ آی پدرزن، گمانم من این دیوانه را می‌شناسم.

ـ آخر از كجا باید بشناسی‌اش؟ مگر تو اولین بار نیست كه گُذَرت به این شهر می‌افتد؟

ـ این دیوانه از اهالی این شهر است؟

ـ به خدا من هم نمی‌دانم. سه سالی می‌شود كه آمده‌ام اینجا. این دیوانه هم درست سه سال است كه سر و كلّه‌اش این طرفها پیدا شده.

در همان دم دیوانه كنسرتش را به پایان رساند و چرخی دور میزها زد. یكی پنجاه قروش به او داد؛ دیگری ده لیره كف دستش گذاشت... برخی هم به او تشر زدند: «بی‌سروصدا برو بیرون!»

آخر سر حلمی با سرافكندگی از قهوه‌خانه بیرون رفت... من نیز نتوانستم سر میزم بنشینم، و پا شدم... من این مرد را به‌خوبی می‌شناختم. هفت سال پیش توی شهرستانی در اداره‌ای با هم كار كرده بودیم. پس از آنكه استعفا داده و از آن اداره رفته بودم، دیگر نتوانسته بودم، هیچ خبری از حلمی‌بیگ بگیرم. در آن روزها او مردی جدّی و باوقار بود...

سر به دنبالش گذاشتم. در سر كوچه وقتی داشت مشتی بلوط از توبرة بقالی برمی‌داشت، مچش را گرفتم.

ـ حلمی‌بیگ!

در جستجوی شهری بدون دیوانه

مرد، نگاهی بی‌روح به من انداخت. گویی می‌خواست خودش را از دست من برهاند. بقال همچنان كه داشت هشت یا ده دانه بلوط دیگر نیز به زور توی مشت او می‌چپاند، گفت: «این كار او برای آدم شانس می‌آورد. اگر روزی از مغازة كسی چیزی بردارد، اجناس صاحب آن مغازه، آن روز مشتری زیادی پیدا می‌كند.»

حلمی در یك چشم به هم زدن از آنجا دور شد. بفهمی‌نفهمی داشت می‌دوید. من نیز پا گذاشتم به دو... در هر حال باید سر درمی‌آوردم كه، آیا این حلمی، همان حلمی قبلی است یا نه!

حالا دیگر داشت به سوی باغچه‌ای می‌دوید. گفته‌اند كه، زور كمتر كسی به دیوانه می‌رسد! اما من هم سعی می‌كردم از او، واپس نمانم. تا او بر سرعت گامهایش می‌افزود، من نیز گامهایم را تند می‌كردم. و تلاش و كوشش می‌كردم هر جوری شده، خود را به او برسانم... بعد او به یكباره در جایی كه به بیشه‌زاری مانند بود، غیبش زد. من در آن دم فریادزنان گفتم: «حلمی‌بیگ! حلمی‌بیگ

اما مردك هیچ صدایی از خودش درنمی‌آورد. معلوم نبود پشت كدام درختی پنهان شده است. پس از آنكه چند بار صدایش زدم، ناگهان صدای خندة دیوانه‌واری را دم گوشم شنیدم... خودش بود. در آن دم، او كه از لابه‌لای بوته‌ها درآمده بود، نیشش تا بناگوش باز شده بود.

ـ حلمی‌بیگ!

ـ ها!

مرد، خود خودش بود. اما باز ته دلم دودل بودم. به كنارش رفتم.

ـ آی حلمی‌بیگ، این چه حال و روزی است كه برای خودت دُرُست كرده‌ای؟

ـ خوب، من دیوانه این شهر هستم!

ـ راستی‌راستی زده به سرت؟

در جستجوی شهری بدون دیوانه

از نو خندید... شما با اولین نگاه، كسی را كه این‌طور قاه‌قاه می‌خندد، دیوانه به شمار می‌آورید...

مرد همچنان كه از میان بوته‌ها می‌پرید، مثل توپی كنارم اُفتاد. بعد همة چیزهایی را كه از توی جیبهایش درآورده بود، پیش رویم گذاشت؛ آب‌نباتها، بلوطها، سیگارهای گرانبها، روبانهای نایلونی، شكلاتی بزرگ، چهار دانه پرتقال درشت، عینكی بسیار عالی، حدود دو یا سه متری پارچة پالتوی سربازی و...

راستش آدم با دیدن آن چیزها پیش خود خیال می‌كرد كه جیبهای حلمی‌بیگ بیشتر به یك مغازه پیله‌وری شباهت پیدا كرده.

ـ بنال ببینم كی عقل از كله‌ات پریده.

ـ كی عقل از سرش پریده؟! البته كه عقل از كله‌ام نپریده... تا تو از كارمندی دولت استعفا دادی، زودی حالی‌ام شد كه این شغل هیچ سودی به حال آدم ندارد. اگر پولی را كه سر بُرج می‌گیری بابت اجاره بپردازی، آن‌وقت نمی‌توانی شكم زن و بچه‌هایت را سیر كنی؛ و اگر با آن پول شكم زن و بچه‌هایت را سیر كنی، آن‌وقت پول اجاره‌خانه را از كجا باید بیاوری؟ بعد مرخصی یك‌ماهه‌ام را از اداره گرفتم و پاشنه‌ها را ور كشیدم و شروع به جستجوی شهری بدون دیوانه كردم. عینكی دودی به چشم زدم. پالتوی سربازی‌ام را تنم كردم و جامه‌دان بزرگم را برداشتم و تك‌تك شهرها را زیر پا گذاشتم. پایم به هر قصبه‌ای كه می‌رسید، اولین سؤالم از یكی، دو تا از اهالی آن شهر این بود كه، آیا شهر آنان دیوانه‌ای برای خودش دارد یا نه؟ تا جواب می‌دادند «بله»، تندی راهم را می‌كشیدم و می‌رفتم به شهری دیگر.

در بیست و پنج روز دست كم به بیست و پنج شهر سر زدم، اما در هر حال هر شهری دیوانه‌ای برای خودش داشت. دیگر سه یا پنج قروشی را هم كه از شكمم زده و پس‌انداز كرده بودم، داشت ته می‌كشید كه دستِ آخر گذرم به این شهر افتاد... زودی رفتم توی یكی از قهوه‌خانه‌ها نشستم و پس از خوردن یك استكان چایی از پیشخدمت كافه پرسیدم: «برادر جان، آیا شما توی شهرتان دیوانه‌ای هم برای خودتان دارید؟»

در جستجوی شهری بدون دیوانه

ـ دیوانه كجا بود عزیزم. ما هشت سال پیش دیوانه‌ای برای خودمان داشتیم اما بعد از آنكه به یكباره رفت زیر ماشین، همه اهالی شهرمان تا كنون حسرت داشتن دیوانه‌ای را می‌خورند. راستش دیوانة ما، مرد بسیار خوبی بود. به همة قهوه‌خانه‌ها سر می‌زد. آواز می‌خواند. همه‌اش توی محلّه‌ها پرسه می‌زد، لته‌هایی به در خانة این و آن می‌بست. تا جایی جشنی برپا می‌شد، انگار مویش را آتش زده باشند، زودی سر و كلّه‌اش پیدا می‌شد؛ پایی می‌كوبید و دستی می‌افشاند. از دماغش صدای دایره و از سینه‌اش صدای طبل درمی‌آورد. اما معلوم نشد چرا یك روز جمعه مرد. صَفَر، رانندة شهرمان او را زیر گرفت و بدجوری له و لورده‌اش كرد. به خدا قسم، برای به خاك سپردنِ جنازه‌اش، چنان مراسم باشكوهی برگزار كردیم، حتی زمانِ از دست رفتن بخشدار شهرمان چنان مراسم باشكوهی توی این شهر برگزار نشده بود!

بعد پیشخدمت آهی از ته دل كشید.

ـ آاااه! آااااه! بعد از مرگ داوود دیوانه دیگر شادی از شهر ما رخت بر بست. حالا از كجا می‌توان دیوانه‌ای مثل او پیدا كرد!؟

بعد از شنیدن حرفهای مردك زودی دست به كار شدم. راه افتادم و یكراست رفتم پیش زن و بچه‌هایم. بعد از آنكه خودم را برای رفتن آماده كردم، به زنم گفتم: «یاالله، من دیگر رفتنی شدم.»

زنم گفت: «خوب حالا كجا می‌خواهی بروی؟»

گفتم: «هیچ‌جا. مِن‌بَعد خودم را به دیوانگی خواهم زد. می‌دانی؛ با هزار زحمت توانستم یك شهر بدون دیوانه گیر بیاورم.»

گفت: «آی، مگر عقل از سرت پریده؟ این چه حرفی است كه می‌زنی؟ آن‌وقت حال و روز ما از چه قرار خواهد بود؟»

گفتم: «هیچی، شما نیز زن و بچه‌های یك دیوانه خواهید شد.»

در جستجوی شهری بدون دیوانه

خوب، برای اینكه مثل یك دیوانه معروف وارد شهر شوم، باید رختها و سر و وضعم را تغییر می‌دادم. به همین خاطر، پیش خیاطی رفتم و پارچه پالتویی‌ای را كه برای خود خریده بودم، به او دادم؛ او هم پالتوی بسیار دراز و قرمزی برایم دوخت... بعد آن‌قدر پالتو را به زمین مالیدم كه كهنه و فرسوده به نظر بیاید، از سمت راست و چپش هم، چند جایش را سوراخ كردم. بعد رفتم بازار كهنه‌‌فروشها و مقدار زیادی اسكناس و سكه‌های قدیمی و مدالهای ساختگی خریدم و همه آنها را یك‌به‌یك به جای‌جای پالتوم، دوختم. كمربند پهنی به كمرم بستم و از حلقه‌اش، با نخ، ماهیتابه‌ای آویزان كردم. از ماهیتابه باید به جای گیتار استفاده می‌كردم؛ از هر طرف پالتوم نیز یك چیزهایی آویزان كردم؛ یك ملاقه، یك چُمچِه، یك لگن بچه، یك ساعت الكتریكی قدیمی، یك چتر زنانه، یك درپوش بخاری... همچنان كه از هر طرفم زَلنگ و زلونگی آویزان كرده بودم، رفتم سوار مینی‌بوس شدم... جماعت وقتی مرا با آن حال و روز توی مینی‌بوس دیدند، قاه‌قاه خندیدند. تا مینی‌بوس راه افتاد، پا شدم و ماهیتابه‌ام را به دست گرفتم و شروع كردم به خواندن ترانه‌هایی كه بلد بودم... همه مسافران هم می‌خندیدند و هم برایم دست می‌زدند؛ چنان حالت خوشی به آنان دست داده بود كه، یكی پرتقالی به سویم می‌انداخت تا بخورم، یكی شكلاتی به دستم می‌داد... یكی اسكناسی كف دستم می‌گذاشت. رانندة مینی‌بوس هم، بی‌آنكه پولی از من بگیرد، به من می‌گفت: «آی، پس تو تا حالا كجا بودی مَرد؟ از این به بعد با من بیا! خورد و خوراكت هم با من...»

تا پایم را توی شهر گذاشتم، همه با دیدنم زدند زیر خنده. هشت یا ده بچه هم دنبال سرم راه افتادند. چیزی نگذشت كه تعداد بچه‌ها به پنجاه و یا صد نفر رسید. درست گفته‌اند كه، حرف راست را باید از بچه شنید! در واقع این بچه‌ها بودند كه، اخبار لازم را درباره من به گوش آدم‌بزرگها رساندند.

ـ آی، مگر نشنیده‌اید كه، دیوانه‌ای به شهر ما و محله ما آمده.

ـ آن هم چه دیوانه‌ای، داوود پیش این یكی كم می‌آورد.

خدا نگهشان بدارد. از همان روزهای اول توی كافه‌ها بدون دادن پول، چایی و قهوه می‌خورم... توی رستوران غذا و نوشیدنی به ‌طور رایگان به من عرضه می‌شود. از این گذشته پنج یا ده قروشی هم می‌گذارند توی جیبم چنان‌كه گویی این آدمها سالها در حسرت دیدن دیوانه به سر می‌بُرده‌اند!

راستش مَنی كه در گذشته باید از بام تا شام توی اداره‌مان پای سندها را امضا می‌كردم و آنها را شماره‌گذاری می‌كردم و

در جستجوی شهری بدون دیوانه

تا رئیس وارد اتاق می‌شد، پیش پایش بلند می‌شدم و دست به سینه می‌ایستادم و ماه به ماه و سال به سال بیهوده وقت‌گذرانی می‌كردم... و دست آخر از گرسنگی می‌مُردَم، اگر قبلاً از وجود چنین شهری باخبر می‌شدم، خیلی زودتر از اینها می‌آمدم.

جماعت با پیدا كردن یك دیوانه، چنان شادمان می‌شوند كه، از خودشان نمی‌پرسند كه این مرد كیست و از كجا آمده؟...

بدون هیچ سلام و علیكی و در زدنی وارد اتاق قائم‌مقام می‌شوم. زودی به سویش می‌روم و با غرور روی مبل می‌نشینم. قائم‌مقام بعد از آنكه سیگار گرانبهایی را به زور كفِ دستم می‌گذارد، با فندكش روشنش می‌كند. آن‌وقت قهوه‌ای برایم سفارش می‌دهد... همچنان كه دارم نرم‌نرمك قهوه‌ام را می‌خورم، از من می‌پرسد: «توی دردسری اُفتاده‌ای حلمی؟»

نیشم تا بناگوش باز می‌شود. خنده‌ام نشانگر این است كه هیچ گرفتاری‌ای ندارم... می‌خواهم از جا پا شوم و از در بیرون روم كه زودی دست قائم‌مقام توی جیبش می‌رود و پنج لیره‌ای به طرفم دراز می‌كند... از آنجا یكراست پیش مدیر دارایی می‌روم، از آنجا پیش دكتر و از آنجا هم نزد رئیس‌پلیس... خدا نگهشان بدارد با پنج یا ده لیره‌ای كه آنان به من می‌دهند، جیبم پُرپول می‌شود... بعد می‌روم سراغ مغازه‌دار... لبخندزنان وارد مغازه‌ای می‌شوم و دستی به بازوی صاحب مغازه می‌زنم. او، زودی كشو میزش را بیرون می‌كشد و پنج یا ده لیره‌ای به من می‌دهد.

ـ اِن‌شاءالله كه دستت سبك است حلمی...

...یك وقت اگر دستم توی مغازة پارچه‌فروشی به توپ پارچه‌ای ساییده شود، پارچه‌فروش در همان دم به شاگردش می‌گوید كه دو یا سه متری از آن برایم ببرّد... از این گذشته، كاركنان بهداری شهر هم آمادة خدمتگزاری به بنده هستند.

روزی جایی از بدنم درد گرفت... همان‌طور گرفتم میان راه خوابیدم. خدا جان، در یك آن، همه اهالی قصبه، از كوچك و بزرگ، به آنجا سرازیر شدند. باورت نمی‌شود. گذشته از دكتر، قائم‌مقام هم سر و كلّه‌اش آنجا پیدا شد...

همة آنان پی‌درپی به دكتر می‌گفتند: «اگر نمی‌توانی تشخیص بدهی كه به چه بیماری‌ای دچار شده، او را با تاكسی به شهر ببریم.»

در جستجوی شهری بدون دیوانه

همه‌شان پی‌درپی می‌گفتند: «دكتر، به دادمان برس. آخر به دلیلِ حُرمَت گذاشتن به اوست كه اَجناسِ ما مُشتری زیادی پیدا می‌كند.»

یك هفته‌ای توی بیمارستان مثل یك فرمانروا از من مراقبت كردند. قائم‌مقام سه بار به دیدارم آمد. اهالی قصبه هم هر روز به من سر زدند. موقع مرخصی از بیمارستان نیز اهالی شهر از كوچك و بزرگ چنان استقبالی از من كردند كه گویی یك مأمور عالی‌مقام دولت از عمل جرّاحی مهمی جان سالم به در بُرده!

ـ پس زن و بچه‌هایت چطور زندگی می‌كنند؟

باز نیشش تا بناگوش باز شد.

ـ ماهی دو سه روز فلنگ را می‌بندم. اهالی شهر هم دیگر به این كارم عادت كرده‌اند. به همدیگر می‌گویند: «می‌دانید! بیچاره وقتی حالش پریشان می‌شود، برای اینكه یك وقت ضرری به اهالی نزند، بی‌خبر می‌گذارد و به جای نامعلومی می‌رود!»

من هم همة چیزها و پولهایی را كه در مدت زمانی معلوم جمع كرده‌ام، گاهی به وسیلة پُست، گاهی هم در جایگاهی كه با زنم از قبل قرار و مدار گذاشته‌ایم یك جوری به آنها می‌رسانم... این‌جوری آنها با خوشی و خرّمی زندگی‌شان را می‌گذرانند... حالا یكی از پسرهایم دارد توی دانشگاه درس می‌خواند، یكی از دخترهایم هم دارد دبیرستان را به پایان می‌رساند، آپارتمانی هم با پول خودم خریده و داده‌ام داخلش را با چیزهای بسیار عالی‌ای كه زنم پسندیده، آراسته‌اند.

ـ خوب، تو كی از این دیوانگی دست بر خواهی داشت؟

باز نیشش تا بناگوش باز شد.

ـ مگر زده به سرت! توی این كشور یك عالمه دیوانه حرفه‌ای وجود دارد. اگر این شهر را ترك كنم، تندی یكی می‌آید و جایم را می‌گیرد. به این دلیل نمی‌توانم از شهر محبوبم بروم. آخر من هم دیگر به دیوانگی عادت كرده‌ام.

آن‌وقت، همچنان كه داشت جست‌وخیزكنان از من دور می‌شد، برگشت و به من گفت: «آی! نكند یك وقت جایی در این باره حرفی با باقی مردم بزنی! هرچند! راستش را بخواهی دیگر توی این دنیای بزرگ هیچ‌كس به حرفهای تو گوش نمی‌دهد!»


ترجمه جعفر سلیمانی كیا

تنظیم : بخش ادبیات تبیان