تبیان، دستیار زندگی
- بازکن, چشمتو بازکن, حالاببند, ببند. حالا خوب شد.شد مثه اولش. سپس روکرد به پدر و مادر پسرک و گفت: - ببینین اندازه اندازه س. مو لای پلکاش نمی ره. ...
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

چشم شیشه ای

چشم

چشم آماده بود و دکتر آن را تو چشمخانه پسرک جاگذارد و گفت:

- بازکن, چشمتو بازکن, حالاببند, ببند. حالا خوب شد.شد مثه اولش.

سپس روکرد به پدر و مادر پسرک و گفت:

- ببینین اندازه اندازه س. مو لای پلکاش نمی ره.

پسرک پنج ساله بود و صاف رو یک چهارپایه نزدیک میز دکتر ایستاده بود.پدر و مادرش پهلویش ایستاده بودند.پدر پشت سرش بود و روبه روی دکتر بود و کجکی به صورت بچه اش نگاه می کرد.مادر آن طرف تر, میان مطب ایستاده بود و پشت سر پسرش را می دید و پیش نیامد که ببیند «اندازه اندازه اس و مو لای پلکاش نمی ره . »

حالا دیگر شب بود و مادر و پسرک چشم شیشه ای و پدرش تو خانه دور یک میز نشسته بودند.کودک شیر خواره دیگری به بغل مادر چسبیده بود.سبیل سیاه و کلفت مرد به رومیزی پلاستیک خم مانده بود و نگاهش, یک وری به صورت پسرک چشم شیشه ای خواب رفته بود.

«علی جانم حالا دیگه چشات مثه اولش شده. مثه چشای ما شده.» پدر گفت و پاشد از روی طاقچه یک آیینه کوچک برداشت و برد پیش پسرک. بچه زل زل تو آیینه خیره ماند.چشم شیشه ای او بی حرکت و آبچکان, پهلو آن چشم دیگر که درست بود, رو آیینه زل زد. بعد ناگهان تو روی باباش خندید.مادرک چشمانش نم نشسته بود و به آنها نگاه نمی کرد و به گریبان خود, به گونه کودک شیر خواره اش خیره مانده بود.

باز صدای پدر بلند شد.«مادر, مگه نه؟ مگه نه که چشای علی جان مثه روز اولش شده؟»

«علی جانم حالا دیگه چشات مثه اولش شده. مثه چشای ما شده.» پدر گفت؛

بچه زل زل تو آیینه خیره ماند.چشم شیشه ای او بی حرکت و آبچکان, پهلو آن چشم دیگر که درست بود, رو آیینه زل زد.

مادرک تف لزج بیخ گلوش را قورت داد و سرش را تکان داد و نور چراغ از پشت بار اشک لرزیدن گرفت و باصدای خفه ای گفت:

- آره مثه اولش.

سپس شتابان کودک شیرخوار را بغل زد و پاشد و اورا برد تو گهواره گوشه اتاق خواباند. پدر راه افتاد و رفت پیش پنجره و تو حیاط نگاه کرد و مادر رفت پهلوی او تو حیاط نگاه کرد و حیاط تاریک و خالی و سرد بود.مرد سایه گرم زن را پشت سر خود حس کرد و با صدای اشک خراشیده ای گفت:

- من دیگه طاقت ندارم.تنهاش نذار.برو پیشش.

زن صداش لرزید و چشمانش سیاهی رفت و نالید:«من دارم می افتم. اگه می تونی تو برو پیشش.»

و مرد برگشت و تو چهره زنش خیره ماند.گونه های او تر بود و چکه های اشک رو سبیل هاش ژاله بسته بود. زن گفت:

- اگه این جوری ببیندت دق می کنه. اشکاتو پاک کن.

چشم

وخودش به هق هق افتاد و سرش را انداخت زیر و به پاهای برهنه خود نگاه کرد.

آهسته دست زن را گرفت و گفت:

- نکن.بیا بریم پیشش. امشب از همیشه خوشحال تره.ندیدی می خندید؟

و چشمان خود را پاک کرد و مفش را بالاکشید. سینه و شانه های زن لرزید و گریه اش را قورت داد. و هردو پیش بچه رفتند و بالای سرش ایستادند و به او نگاه کردند.

پسرک آیینه را گذاشته بود روی میز و چشم شیشه ای خود را بیرون کشیده بود و گذاشته بود رو آیینه و کره پرسفیدی آن با نی نی مرده اش رو آییینه وق زده بود و چشم دیگرش را کجکی بالای آیینه خم کرده بود و پرشگفت به آن خیره شده بود و چشمخانه سیاه و پوکش, خالی رو چشم شیشه ای دهن کجی می کرد.


چوبک:

1 - 13 تیر سالروز در گذشت صادق چوبک

2 - زندگی نامه صادق چوبک

3 - سالشمار زندگی صادق چوبک


صادق چوبک

تنظیم برای تبیان : زهره سمیعی