تبیان، دستیار زندگی
سرباز تلوتلو خوران بلند شد و شمشیرش را کشید. با تمام قدرت به عصا ضربه زد. جرقه‌ها به هوا پریدند، ولی عصا صدمه‌ای ندید. دوباره و دوباره ضربه زد، تا جایی که قدرتش کاملا به پایان رسید. چشمانش از اشک پر شد. «اوه، عصای کثیف و مکاری که یه آدم رو این طوری کشتی..
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

و قربانی ای دیگر ...

قسمت اول ، قسمت دوم ( سرباز و عصا )

قسمت سوم ( پایانی)

مرده

ولی صبح سرباز چندان حال حرف زدن نداشت. وسایلش را جمع کرد، عصا را سر شانه گذاشت و با انرژی کمتری نسبت به روز قبل، در طول جاده به راه افتاد. عصا در این مورد نظری نداد.

ظهر، سرباز برای غذا توقف کرد. اجازه داد کوله‌اش از سر شانه به پایین سر بخورد و عصا را به آن تکیه داد. بعد به دنبال باقیمانده‌ی خرگوش داخل کوله را گشت و بعد قیافه‌اش را در هم کشید و آن را بیرون پرتاب کرد. گفت: «اوه! یادم نمیاد تا به حال این قدر احساس ضعف کرده باشم. حتما یه چیزیم شده.»

عصا پرسید: «این طور فکر می‌کنی؟»

«آره. حالت تهوع دارم و عرق هم می‌ریزم.»

سرباز با دست پیشانی‌اش را پاک کرد. دستش خونی شد.

نفرینی فرستاد: «چه مرگم شده؟»

«فکر کنم مسمومیت تشعشع باشه. من با یه باتری پلوتونیومی کار می‌کنم.»

«این ... تو ... تو می‌دونستی این بلا سرم میاد.»

«چه مرگم شده؟»«فکر کنم مسمومیت تشعشع باشه. من با یه باتری پلوتونیومی کار می‌کنم.»

سرباز تلوتلو خوران بلند شد و شمشیرش را کشید. با تمام قدرت به عصا ضربه زد. جرقه‌ها به هوا پریدند، ولی عصا صدمه‌ای ندید. دوباره و دوباره ضربه زد، تا جایی که قدرتش کاملا به پایان رسید. چشمانش از اشک پر شد. «اوه، عصای کثیف و مکاری که یه آدم رو این طوری کشتی!»

«یعنی این از کشتن یه آدم با یه چاقوی بزرگ ظالمانه‌تره؟ من که نمی‌فهمم چی می‌گی. ولی لزومی نداره که بمیری.»

«نه؟»

«نه. اگر وسایلت رو برداری و عجله کنی، شاید بتونی به موقع به کمپ دوک آهنی برسی. شفاگرهای اون‌جا می‌تونند درمانت کنند... طبق قوانین درمان‌های ضد تشعشع ممنوع نیستند. و اگر بخوام راستش رو برات بگم، تو همین طور زنده و با استفاده از افراد و منابع اون، بیشتر به اهداف دوک آهنی صدمه می‌زنی تا این که توی این دشت‌ها بمیری. برو! همین الان!»

سرباز

سربازنفرینی فرستاد و با تمام قدرتی که می‌توانست، به عصا لگد زد. بعد کوله‌اش را قاپید و تلوتلو خوران دور شد.

مدت کوتاهی بعد در امتداد افق ناپدید شد.

یک روز گذشت.

بعد یک روز دیگر.

مردی قدم زنان از مسیر خاکی، از راه رسید. مرد شمشیر و کوله‌ای سبک به همراه داشت. چهره‌اش به سربازهای اجیر شده می‌خورد.

عصا گفت: «سلام.»


مایکل سوان ویک  / شیرین سادات صفوی  

تنظیم برای تبیان : زهره سمیعی