تبیان، دستیار زندگی
حاکم از او تشکر کرد و دستور داد پاداش خوبی به او بدهند. زبل خان هم خوشحال و خندان به خانه برگشت. چند روز گذشت و زبل خان با طمع گرفتن پاداش از حاکم، مقداری گردو داخل یک سبد گذاشت و به طرف قصر حاکم به راه افتاد. اما در میان راه یکی از دوستانش را دید. وقتی
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

گوجه فرنگی بهتر از گردو است

گوجه فرنگی

یک روز زبل خان چند دانه سیب از درخت خانه‏اش چید و آنها را در ظرفی گذاشت تا برای حاکم هدیه ببرد. در میان راه سیب‏ها در ظرف جابه‏جا می‏شدند. ملّا هم چند بار آنها را مرتب چید؛ ولی باز سیب‏ها از جایشان حرکت کردند.زبل خان فریاد زد: «ای سیب‏های شیطان! اگر یک بار دیگر این طرف و آن طرف بروید، خودم شما را می‏خورم!»

اما سیب‏ها باز هم جابه‏جا شدند. زبل خان که دیگر کلافه شده بود، همه را خورد و فقط یکی از نزد حاکم برد.

حاکم از او تشکر کرد و دستور داد پاداش خوبی به او بدهند. زبل خان هم خوشحال و خندان به خانه برگشت.

چند روز گذشت و زبل خان با طمع گرفتن پاداش از حاکم، مقداری گردو داخل یک سبد گذاشت و به طرف قصر حاکم به راه افتاد. اما در میان راه یکی از دوستانش را دید. وقتی دوست زبل خان فهمید که او برای حاکم گردو می‏برد، گفت: «بهتر نبود به جای گردو، گوجه‏فرنگی هدیه می‏بردی؟» زبل خان کمی فکر کرد و با خود گفت: «او راست می‏گوید.»

گردو

و به خانه برگشت، گردو را در خانه گذاشت و چند گوجه‏فرنگی داخل سبد ریخت و آنها را برای حاکم برد.

اما از شانس بد او آن روز حاکم اصلاً سرحال نبود و تا زبل خان را با آن سبد گوجه دید، دستور داد گوجه‏ها را بر سرش بزنند تا ادب شود و دیگر از این کار ها نکند.

خدمتکاران هم سبد را از دست او گرفتند و یکی یکی گوجه‏ها را به سرو کله‏اش زدند. زبل خان هم ضمن نوش‏جان کردن ضربه گوجه‏ها، تند تند می‏گفت: «خدایا شکرت!»

حاکم که از دیدن این صحنه حیرت کرده بود، علت را زبل خان پرسید. زبل خان گفت: «جناب حاکم! قرار بود برای شما گردو بیاورم؛ اما یکی از دوستانم گفت گوجه‏فرنگی بهتر از گردو است. حالا خدا را شکر می‏کنم که او را سر راه من قرار داد؛ در غیر این صورت الآن تمام سر و صورت من از ضربه گردو، زخمی و خون‏آلود شده بود!»

حاکم با شنیدن حرف زبل خان شروع کرد به خندیدن و دستور داد انعام خوبی به او بدهند به شرط اینکه دیگر زبل خان آن طرف‏ها پیدایش نشود.

پسرم نگران نباش، الآن تو را نجات می‏دهم

پسر زبل خان در نزدیکی یک چاه با دوستانش بازی می‏کرد که ناگهان در چاه پر از آب افتاد و شروع کرد به ناله و زاری. دوستان او به سرعت سراغ پدرش رفتند و او را بر سر چاه آوردند.

زبل خان سرش را داخل چاه کرد و گفت: «پسرم! الان تو را نجات می‏دهم. فقط کمی صبر کن و جایی نرو تا من بروم از ده بالایی طناب بیاورم و با آن تو را بالا بیاورم!»

تنظیم: بخش کودک و نوجوان

مطالب مرتبط

الاغ باسواد تیمور لنگ

بهایی سنگین

کدخدا و دوستش

آدم خیر خواه

بار خر روی دوش قاطر

کلاغ و کوزه

دزد پنبه

شاه قلی و مجلس سخنرانی

درس خوب

دزد و گوسفند

مشاوره
مشاوره
در رابطه با این محتوا تجربیات خود را در پرسان به اشتراک بگذارید.