تبیان، دستیار زندگی
در جنگل سبز همه ی بچه های حیوانات به مدرسه می رفتند و خانم آهو به آنها درس می داد. بچه ها خانم آهو را خیلی دوست داشتند.
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

قصه پیشی و پاندا (1)
پاندا

در جنگل سبز همه ی بچه های حیوانات به مدرسه می رفتند و خانم آهو به آنها درس می داد. بچه ها خانم آهو را خیلی دوست داشتند. او خوش اخلاق و مهربان بود و قصه های قشنگی برای آنها تعریف می کرد. روزی یک شاگرد جدید به مدرسه ی جنگل سبز آمد. او یک بچه خرس پاندای ساکت و غمگین بود که با هیچ کس حرف نمی زد. هر چه بچه میمون برایش شکلک درآورد نخندید. هر چه بچه خرگوش دورش چرخید و گوشهایش را تکان داد نتوانست او را بخنداند. جوجه پرنده ها هم ترانه های شاد خواندند و به او خوشامد گفتند، اما بچه خرس پاندا ساکت و اخمو نشست و به آنها اعتنا نکرد.

خانم آهو که دید خرس پاندا خیلی ساکت است، به او گفت: پسر گلم برو با بچه ها بازی کن. آنها مهربانند و می خواهند دوست تو باشند. ببین میمون کوچولو و خرگوشک چقدر بامزه اند. به صدای بلبل و طوطی و قناری و کبوتر گوش کن، ببین چقدر قشنگ آواز می خوانند.

اما خرس پاندای کوچولو سرش را زیر انداخت و چیزی نگفت. چند روز گذشت و پاندا کوچولو جواب سلام بچه ها را نداد. پیشی کوچولو هر روز به پاندا سلام می کرد و می گفت: میومیو، پاندا کوچولو اخم نکن، خنده بکن، بیا با من بازی بکن. ولی پاندا ساکت و غمگین بود و به حرفهای او نمی خندید.

یک روز وقتی مدرسه تعطیل شد، پیشی دنبال پاندا راه افتاد تا ببیند او کجا می رود. پاندا کوچولو رفت و رفت تا به کلبه ی قدیمی و کوچکی در وسط جنگل رسید. جلوی در کلبه یک خانم و آقای پاندا نشسته بودند. آنها هم غمگین به نظر می رسیدند. پاندا کوچولو به طرف آنها رفت و کنارشان نشست.

خانم پاندا، پاندا کوچولو را نوازش کرد و گفت: پسر نازم، امروز توی مدرسه چی یاد گرفتی؟ پاندا کوچولو جواب داد: مدرسه را دوست ندارم، دلم می خواهد به جنگل خودمان برگردیم. پیشی کوچولو آهسته آهسته به آنها نزدیک شد و سلام کرد. خانم و آقای پاندا جواب سلامش را دادند. پاندا کوچولو با ناراحتی گفت: این همکلاسی منه. خانم پاندا به پیشی گفت: تو دوست پاندا کوچولوی ما هستی؟ پیشی کوچولو جواب داد: پاندا کوچولو با هیچ کس حرف نمی زند و دوست نمی شود. او همیشه اخمو و غمگین است، اما من دلم می خواهد با او دوست شوم.

پاندا کوچولو با ناراحتی گفت: ولی من دلم نمی خواهد. آقا و خانم پاندا با تعجب پرسیدند: برای چی؟ پاندا کوچولو جواب داد: من جنگل خودمان را می خواهم، دوستان خودم را می خواهم.

 آقای پاندا گفت: آن جنگل دیگر وجود ندارد. آدمها تمام درختان را بریدند و به جایش خانه ساختند. تمام حیوانات آن جا آواره شدند. ما هم شانس آوردیم که اینجا را پیدا کردیم.

ادامه دارد...

بخش کودک و نوجوان تبیان


منبع: ترانه های کودکان

مطالب مرتبط:

خانه چوبی قشنگ (2)

خانه چوبی قشنگ (1)

مورچه ی تنها(2)

مورچه‌ی تنها

مترسک شجاع (2)

مترسک شجاع (1)

مشاوره
مشاوره
در رابطه با این محتوا تجربیات خود را در پرسان به اشتراک بگذارید.