تبیان، دستیار زندگی
یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربان هیچکس نبود. در بالای یک کوه بلند کلبه کوچکی بود که درون آن یک پیرزن مهربان زندگی می کرد، پیرزن سال های سال به تنهایی بود. از روزی که پسرش راهی شهر شده بود،پیرزن تنها مانده بود.او دلش می خواست پسر همانطور که قول داده
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

تنهایی های مادربزرگ مهربان
تنهایی های مادربزرگ مهربان

یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربان هیچکس نبود. در بالای یک کوه بلند کلبه کوچکی بود که درون آن یک پیرزن مهربان زندگی می کرد، پیرزن سال های سال تنها بود.

از روزی که پسرش راهی شهر شده بود، پیرزن تنها مانده بود. او دلش می خواست پسر همانطور که قول داده بود، خیلی زود برگردد، ولی سال ها بود که از او هیچ خبری نشده بود.

پیرزن مهربان هر روز صبح وقتی خورشید از پشت کوه های بلند سر بیرون می آورد با مهربانی پنجره کوچک کلبه را می گشود و به اشعه های گرم و طلایی خورشید لبخند می زد و با خودش می گفت:

- حالا که همه مرا ترک کرده و تنها مانده ام، خوشحالم که خورشید مهربان هر روز به من سلام می کند و گرمی و نورش را به من می بخشد.

پیرزن یک روز وقتی همه کارهایش را کرد با خستگی گوشه کلبه نشست. چشم هایش آرام آرام سنگین می شدند و پلک هایش روی هم می افتادند که صدای ضربه در او را بیدار کرد. پیرزن اول فکر کرد که خواب می بیند ولی وقتی برای بار دوم ضربه ای دیگر به در كلبه زده شد چشم هایش را گشود و به طرف در کلبه راه افتاد.

وقتی پیرزن در کلبه را گشود،در برابرش دو پسربچه کوچک دید. یکی از پسر ها که کمی بزرگتر از دیگری بود، به پیرزن گفت:

تنهایی های مادربزرگ مهربان

- مدتی پیش برای جمع کردن هیزم از خانه بیرون آمدیم ولی در بین راه گم شدیم. چند روزی سرگردان بودیم و نمی دانستیم چه کنیم که شب گذشته نور چراغ فانوسی را از دور دیدیم. به طرف آن نور راه افتادیم و به اینجا رسیده ایم.

 پیرزن با مهربانی دو پسرک را به درون کلبه جای داد. دو پسر به شدت خسته و گرسنه بودند. پیرزن سبد میوه ای را که داشت در برابر آنها گذاشت و به آنها گفت:

- هر چقدر که دوست دارید از این میوه ها بخورید.من جز همین میوه ها چیز دیگری ندارم.

روز بعد بود که دو پسر از خواب بیدار شدند. آن ها دوست داشتند که کاری برای پیرزن کرده باشند به همین خاطر به طرف کوهها رفتند و از درختان میان راه برای او میوه چیدند. بچه ها وقتی به کلبه برگشتند در میان راه دو کبوتر پیدا کردند.کبوترها را در سبدی گذاشته و به کلبه پیرزن بردند.

ادامه دارد...

منصوره رضایی

گروه کودک و نوجوان سایت تبیان

مطالب مرتبط

شنل قرمزی

تصمیم بزرگ خرس کوچولو

آواز بزغاله

ماهی گُلی مغرور و پسرك بازیگوش

پرواز 3 جوجه در آسمان آبی

ماجرای مزرعه‌دار تنبل و مرد زرنگ

ماجرای دوستی زنبور کوچولو با پروانه ها

ما دیگه مدرسه نمی ریم!!!

ماجرای توپ بازی 2 برادر بازیگوش

تلاش 3 سنجاب کوچولو در جنگل

مشاوره
مشاوره
در رابطه با این محتوا تجربیات خود را در پرسان به اشتراک بگذارید.