طوطی و مرد دهقان
و گفت: خدایا! چه دوست مهربانی نصیب من کرده ای. کبک غرق در شادی بود، طوطی گفت: معلوم است تو دوست خوب و عزیزی برای من هستی. من خیلی دوست دارم پیش تو بمانم؛ اما صحبت مرد دهقان آنقدر در دلم نشسته است که نمی توانم آن را فراموش کنم. کبک از طوطی سوال کرد: مرد دهقان کیست؟
طوطی گفت: او مرد فداکار و خوبی است و مرا از مرگ نجات داد. روزی از جایی عبور می کردم که پایم در طنابی گیر کرد، هر چه کوشش کردم نتوانستم خودم را نجات دهم. مرد دهقان از آن طرف می گذشت، تا مرا دید به طرفم آمد و من را نجات داد و به من گفت: طوطی جان! من در این دنیا کسی را ندارم، تو به خانه من بیا و مرا از تنهایی در آور.
محبت مرد دهقان به دلم نشست و به او قول دادم تا ابد پیش او بمانم. او به من گفت: روزها هر کجا دلت خواست برو؛ اما شب ها پیش من بیا تا من احساس تنهایی نکنم. من هم به او قول دادم که شب ها به خانه مرد دهقان برگردم.
کبک به طوطی گفت: پس دفعه بعد که پیش من می آیی، مرد دهقان را هم با خود بیاور. طوطی قبول کرد و به کبک گفت: تو هم باید قول بدهی پیش ما بیایی. کبک گفت: من دیگر به طبیعت زیبا عادت کرده ام و بدون طبیعت می میرم.
طوطی گفت: واقعاً جایی که تو زندگی می کنی دلنشین و زیبا است.
دیگر موقع خداحافظی است. آنان با هم خداحافظی کردند و طوطی رفت. پس از رفتن طوطی، کبک خیلی تنها شد و دوباره غم و اندوه او را فرا گرفت. بچه ها! دوستی خیلی خوب است؛ اما باید سعی کنیم دوست خوب پیدا کنیم.
گروه کودک و نوجوان سایت تبیان
مطالب مرتبط
ماهی گُلی مغرور و پسرك بازیگوش
ماجرای مزرعهدار تنبل و مرد زرنگ
ماجرای دوستی زنبور کوچولو با پروانه ها